اتفاق اول- تعارض دو نیروی نامساوی: برگسون می گفت هر تضاد غیرمنتظره یا تناقض متنازلی ایجاد خنده می کند و مثالی که در این مورد بدست داده چیزی شبیه فیل و فنجان خودمان را بیاد می آورد و می گوید اگر شخص فربه و عظیم الجثه ای بلافاصله کنار یا در مقابل شخص ضعیف و نحیفی ظاهر شود این منظره بی اختیار ما را به خنده می اندازد.
عین این تضاد و تعارض نامناسب و غیرمنتظره در کار دهخدا اتفاق افتاده است و خود این امر که آدم ضعیف و نحیفی چون او فقط با اسلحه قلم در مقابل یک حکومت به اصطلاح قلدر و عناصر قدر قدرت و قوی شوکت دوره خود قد علم کند قبل از آنکه اعجاب انگیز باشد خنده انگیز است، که یک طرف قلمزن یک لاقبائی است با قلم شکسته، و طرف دیگر قلنشن قداره بندی که هیبت و هیمنه اش پشت هر نفس کشی را بلرزه می اندازد.
2- اتفاق دیگر در طنز دهخدا تعدد در هدف گیری و هدف زنی است یعنی با هر تیری دو و بلکه چند نشانه می زند. مثلاً او می داند که در جو زورگوئی و خودسری که پاپوش دوزی و پرونده سازی از شیوه های رایج دستگاه حکومت است بسیاری از قضاوتهائی که سرنوشت آدمی را تعیین می کند و به صدور حکم منجر می شود بر مبنای نقد و ارزیابی کرده های او نیست. بلکه بر اساس توهم ناکرده های او در آینده صورت می گیرد و آنچه انجام می شود قصاص قبل از جنایت است. و دهخدا وقتی می خواهد این نوع قضاوت ظالمانه را بباد ریشخند بگیرد بعضی از حرفهای ناگفتنی تر را هم چاشنی اصل قضیه می کند. ضمن مکالمه خیالی با آدمی به اسم دمدمی که از شلوغ و شلتاق قلم دخو به وحشت افتاده به او می گوید:
«خوب عزیزم، بگو ببینم تا حالا من چه گفته ام که ترا آنقدر ترس برداشته است. می گوید قباحت دارد. مردم که مغز خر نخورده اند. تا تو بگوئی ف من می فهمم فرح زاد است. این پیکره ای که تو گرفته ای معلوم است آخرش چه ها خواهی نوشت. تو بلکه فردا دلت خواست بنویسی پاورقی های بزرگان ما از روی هواخواهی روس و انگلیس تعیین می شود. تو بلکه خواستی بنویسی در قزاقخانه صاحب منصبانی که برای خیانت حاضر نشوند (در اینجا زبانش طپق می زند و لکنت پیدا می کند و می گوید )نمی دانم چه چیز و چه چیز آنوقت من چه خاکی به سرم بریزم؟» و با همین بلکه خواستی ها خیلی چیزهائی را که در عبارت عادی قابل بیان نیست بیان می کند. ضمن اینکه سبک و سیاق پرونده سازی و پاپوش دوزی را هم به زیر زخمه طنز و هزل کشیده است. و بعد، از زبان دخو به دمدمی جواب می دهد که: عزیزم دزد نگرفته پادشاه است و من اگر می خواستم هر چه می دانم بنویسم خیلی چیزها می نوشتم. مثلاً می نوشتم الان دو ماه است که یک صاحب منصب قزاق که تن به وطن فروشی نداده بیچاره از خانه اش فراری است و یک صاحب منصب خائن با بیست نفر قزاق مأمور کشتن او هستند. مثلاً می نوشتم اگر در حساب و کتاب انگلیس تفتیش بشود، بیش از بیست کرور از قروض دولت ایران را می توان پیدا کرد. و باز در اینجا با همین «مثلاً می نوشتم» ها خیلی از چیزهائی را که نباید نوشت بیان می کند.
همین سبک و سیاق را در مقاله ای دیگر بکار می گیرد و در واقع به پیروی از قاعده «نقل کفر، کفر نیست» خیلی از حرفهای ناگفتنی را به عنوان نقل قول روی کاغذ می آورد و باز از قول اشخاص موهوم و ضمن یک عتاب و خطاب خیالی می نویسد:
«می گویند تو گفته ای آنها که تا دیروز خر هم نمی توانستند کرایه کنند حالا چون آخرالزمان نزدیک شده به قیمت صلوات اسب می خرند.»
می گویند تو گفته ای بر منکرین مجلس شورا لعنت. می گویند تو گفته ای با روزی دویست تومان مخارج، یکصد و بیست هزار تومان چطور می توان در بانک گذاشت؟ می گویند تو گفته ای بعد از نفت گیری چراغها می روند روی تخته بندی حوض جناب اقبال الدوله خستگی می گیرند ...»
و بلافاصله این بار حرفهایش را بصورت حصر و تخصیص بیان می کند که: «ببین والله تو هیچکدام اینها را نگفتی. من خودم آنجا ایستاده بودم تو فقط گفتی مخدومی قول صریح داد که رئیس ها و وزیرها همه نوکرهای شخصی منند و پیچ و مهره شان دست خودم است ...
تو فقط گفتی که یارو گفت والله من از غایت بلادت هنوز بیلیارد بازی را هم بعد از چندین سال توقف در قهوه خانه های فرنگ یاد نگرفته ام ... من چه می دانم علم جنگ چه چیز است ... بله تو اینها را گفتی ... چهار تا بالاش هم گفتی» و بعد عقده دلش را بازتر می کند که «من به گوش خود شنیدم که گفتی مرحوم وزیر دربار هم سکته نکرد بلکه بختک رویش افتاد.
من شنیدم که گفتی میرزا محمدعلی خان از پشت بام به میل خودش پائین نیفتاد بلکه به ضرب شش پر مأمور مخصوص سرش چهار قاچ شده و به شهدای کربلا یعنی اجداد طاهرینش پیوست.»
«می گویند تو گفته ای آنها که تا دیروز خر هم نمی توانستند کرایه کنند حالا چون آخرالزمان نزدیک شده به قیمت صلوات اسب می خرند.»
3-اتفاق دیگر در طنز دهخدا هموزنی متن و حاشیه و اصل و فرع مطلب است. بطوریکه خیلی از چیزهائی که در حاشیه مطلب می گوید اهمیتش کمتر از اصل مطلب نیست و حتماً بیشتر از آنست و این شیوه تا آنجا پیش می رود که وقتی می خواهد مطلبی را بطریق تشبیه و تمثیل بیان کند خواننده در وسط کار متوجه می شود که ممثل بهانه و دستاویزی برای بیان مثل، و مشبّه بهانه ای برای بیان مشبه به و خلاصه اصل مطلب بهانه ای برای فرع مطلب است. این شیوه را چرند و پرند در شماره چهاردهم صوراسرافیل (مورخ یازدهم شعبان 1325) می بینیم که دخو بعد از اشاره به اینکه عده ای حکم تکفیر و قتل او را صادر کرده اند و خیال دارند به روزنامه ما حمله کنند، همانطور که عثمانی ها به سرحد ارومیه حمله می کنند، همانطور که قنسول های ایران به حاجی ها حمله می کنند، همانطور که شاهزاده نصرت الدوله به نان ذرت خورهای کرمان حمله می کند، همانطور که سید عباس ینگه امامی به رعیتهای خالصه حمله می کنند و بالاخره همانطور که بعضی از آقایان به قاپ پلو و سینه مرغ حمله می کنند.»
دهخدا در طول مدت کوتاهی که در صوراسرافیل قلم زده یکبار مورد تکفیر و چند بار مورد تهدید واقع شده است. در موقع ترس معمولاً فکر آدم کار نمی کند و یا لااقل دل و دماغ و حال و حوصله شوخی کردن ندارد و این امر را همه قلمزنانی که بنحوی در طول عمر خود مورد تهدید جانی واقع شده اند حتماً تجربه کرده اند ولی ظاهراً تهدید دخو به مرگ بر شوخ طبعی او افزوده است که بعد از شرح مطلب می نویسد: «من از این تهدید ترسیدم و یکسره به اطاقم رفتم و در اطاق را پیش کردم، برای اینکه لازم بود پیش بکنم، برای اینکه مرا به ششلول و تفنگ تهدید کرده بودند، برای اینکه ننه من از بچگی همیشه مرا از تفنگ و ششلول می تر ساند. برای اینکه وقتی من تفنگ فتیله ای خالی یادگار جد مرحومم را دست می گرفتم ننم می گفت: «ننه! از من به تو امانت هیچوقت به تفنگ دست نزن. می گفتم ننه! آخر تفنگ خالی است. می گفت ننه. شیطان پرش می کند.»
و آنوقت از همین فرصت برای یورش به ارباب قدرت استفاده می کند و خیلی از چیزهای ناگفتنی را بصورت جمله معترضه درمی آورد که:
«بله، من می ترسیدم. ترس که عیب و عار نیست من می ترسیدم همانطور که اولیای دولت از مجلس شوری می ترسند. همانطور که حاجی ملک التجار از آبروش می ترسد. همانطور که نایب هادی خان و اجلال السلطنه از انجمن بلدی می ترسند. همانطور که پرنس ارفع الدوله از بدنامی دولت ایران می ترسد. همانطور که وزرای ما از استقراض خارجه می ترسند و ...»
ما خیلی آسان قسم می خوریم و خیلی آسان هم قسم هایمان را زیر پا می گذاریم. به همین جهت دخو هم می داند که چطور قسم بخورد و در آنجا که صحبت از گربه ای به نام ببری خان می کند که در زمان ناصرالدین شاه مقام و منزلت خاصی در دربار داشت و در حد یکنورچشمی مورد اعزاز و اکرام بود می نویسد: «حالا مردم خواهند گفت که یقین دیگر چنته دخو خالی شده و از ناچاری این چیزها را از خودش اختراع می کند. نه، قسم به درد دین آقا سید علی آقا، قسم به مشروطه طلبی قوام الملک و امیربهادر، قسم به دولتخواهی پرنس ارفع الدوله، قسم به سوسیالیست بودن شاهزاده نصرت الدوله، قسم به فقر عفیف ظل السلطان که بیشتر اهل تهران درک زمان مرحوم مبرور ببری خان را کرده اند.» و اصالت همه چیزهائی را که دخو به آن قسم خورده از همین قسم به فقر عفیف ظل السلطان می توان قیاس کرد که نه فقیر است و نه عفیف، و شاهدی بر این معنا سخن خود شاهزاده است در خاطراتش که بی هیچ پرده و پلاسی می نویسد آنقدر دارد که اگر هفت نسل بعد از او بیایند و خرج کنند باز ثروتش تمام نمی شود.
ادامه دارد ...
دکتر محمود عنایت