داستان / محمد علي خدادوست
ستون پنجم
 
تاريخ : چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶ ساعت ۱۱:۵۸
كفش هايش را پوشيد. كيفش را بر زمين گذاشت. خم شد و آغوشش را باز كرد، دخترش كه با مراسم خداحافظي آشنابود متقابلا دستهاي كوچكش را از هم باز كرد و خود را در آغوش او انداخت. چقدر اين لحظه را دوست داشت. دلش مي خواست زمان كش مي آمد و كش مي آمد و تا ابد ادامه مي يافت. بر خلاف ميلش زير بغل دخترش را گرفت و او را ازخودش جدا كرد. از زمين بلندش كرد، دو بوسه آبدار از لپ هاي گردش گرفت و كنار همسرش كه در چارچوب در ايستاده بود روي زمين گذاشت. مثل هميشه هوس كرد كه همسرش را هم ببوسد و مثل هميشه در حضور دخترش شرم مانع شد. با همسرش دست داد و خداحافظي كرد و طول حياط را به سمت در طي كرد. هنوز به در حياط نرسيده مثل هميشه برگشت و براي همسر و دخترش دست تكان داد و انها هم براي او دست تكان دادند.
بدون آنكه اندكي تعجب كند ديد مردي ديگر دارد با همسر و دخترش صحبت مي كند. مرد بعد از آنكه كفش هايش را پوشيد، خم شد و آغوشش را باز كرد و دخترش خود را در آغوش مرد انداخت. همانگونه كه داشت به آنها نگاه مي كرد متوجه شد آن زن و دختر، همسر ودختر او نيستند و اين خانه هم مال او نيست. او براي كار ديگري آنجا بود. حالا بيرون خانه ايستاده بود، بدون آنكه بينديشد چگونه و كي از خانه خارج شده است؛ گوشه اي منتظر ايستاده بود و چشم به درِحياط آن خانه دوخته بود. منتظر بود تا مرد ازدر حياط خارج شود. نگاهي به حلقه خوشرنگي كه در انگشتش بود كرد و بر روي نقش برجسته ستاره اي كه از فرو رفتن دو مثلث در هم ايجاد شده بود، دست كشيد. نگاهي به لباسش انداخت. از اينكه سر تا پا نظامي پوشيده بود هم هيچ تعجبي نكرد، همه چيز طبيعي و واضح بود. او اكنون آنجا بود تا گِراي ماشين آن مرد را وقتي از منزلش بيرون آمد و سوار شد به هلي كوپترارتش اسرائيل بدهد.
با باز شدن در، موبايلش را در آورد و روشن كرد. آرم نوكيا بر روي مونيتورگوشي به او خوش آمد گفت. از ديدن آرم نوكيا چيزي خوشايند توي دلش جست و خيز كرد. يادش افتاد كه بالاخره نمايندگي فروش نوكيا را گرفته بود و از حالا مي توانست به سود مغازه اش اطمينان داشته باشد. شماره اي گرفت و مختصاتي را به عدد و رمز گفت و منتظر شد تا مردي كه حالا از حياط خارج شده بود سوار اتومبيلش شود. وقتي مرد سوار شد به كسي كه آنطرف خط موبايل بود گفت: «حالا!» و به سرعت از آنجا دور شد و در كوچه اي پناه گرفت. لحظه اي بعد صداي انفجاري مهيب آمد و دود و گردو خاك همه جا را پر كرد.
بايد براي بررسي نتيجه عمليات و گزارش نهايي به محل انفجار بر مي گشت. به سمت ماشيني كه در حال سوختن بود رفت. حلقه جمعيت را شكافت وجلوتر از بقيه ايستاد. زن و دختر سراسيمه از منزل بيرون آمده بودند. زن سر برهنه و با موهايي پريشان به اين سو و آن سو مي رفت. دختر گيج و مات بدون هيچ حركتي به دست بريده اي كه پيش پايش افتاده بود نگاه مي كرد. دستي كه لحظاتي قبل او را در آغوش فشرده بود. دلش مي خواست فرياد بزند و به زنش بگويد برود داخل. روسري بپوشد. جلوي مردم موهاي بلند زيبايش را بپوشاند. دخترش را صدا بزند و در آغوشش بگيرد. نگذارد تا به آن صحنه هاي وحشت انگيز نگاه كند. اما ديد آنها زن و دختر او نيستند. آنها زن و دختر آن مرد اند كه او مامور ترورش بود و با موفقيت اجرايش كرد. غمي بزرگ بر دلش افتاد. نه! آن زن و دختر، همسر و دختر زيباي او بودند. آن مرد! آن مرد خود او بود! گيج شده بود. اشك از چشمانش سرازير شده بود. گريه امانش نمي داد. جلوي سيل گريه اش را رها كرد. با صداي بلند شروع به گريه كرد و دويد تا همسر و دختر ش را در آغوش بگيرد...
*****
با صداي گوشي موبايلش كم كم از محيط اطرافش آگاه شد. گوشي را بر داشت و زنگ آنرا غير فعال كرد. صبح شده بود. رفت توي حياط. نسيم صبح ته مانده خواب را از وجودش جارو كرد. وضو گرفت و نمازش را خواند و بساط چايي و صبحانه را روبراه كرد و همسرش را صدا زد تا نماز بخواند.
بعد از صبحانه هنوز دخترش خواب بود كه لباس پوشيد و آماده رفتن سر كار شد. خواب ديشب تمام ذهنش را پر كرده بود. فضاي گريه هنوز در درونش جريان داشت. نمي توانست خوابش را براي همسرش تعريف كند. همسرش با كوچك ترين چيزي نگران مي شد. با خودش انديشيد: «خواب خواب است ديگر» و تصميم گرفت صدقه بدهد.
صورت ملكوتي دخترش را كه هنوز خواب بود بوسيد و از خانه خارج شد. كفش هايش را كه پوشيد، با همسرش براي خداحافظي دست داد. دست همسرش را بالا آورد و بوسيد و گفت: «هر دو تون رو بي نهايت دوست دارم». همسرش با تعجب نگاهي كرد و گفت: « ما هم تو رو بي نهايت دوست داريم».
توي مغازه چند كليد واژه مرتب توي مغزش زنگ مي زد: موبايل، نوكيا، نمايندگي فروش، اسرائيل، ترور. ظهر بود كه يكي از دوستانش آمد. بعد از صحبت هاي مختلف دوستش گفت: «شنيده ام نمايندگي فروش نوكيا رو گرفته اي؟»
او گفت: «آره فروشش از همه مارك هاي ديگه بيشتره، فروش مغازه ام خيلي خوب مي شه»
دوستش گفت: «خوبه، ولي مي دونستي نوكيا از شركت هاي حامي صهيونيسم و اسرائيله و به اسرائيل كمك مالي مي كنه؟»
چيزي درون سرش تركيد. لب هاي دوستش انگار دهان لوله تير بار بود و كلمات گلوله هايي كه مستقيما وسط پيشاني اش مي نشستند. خواب ديشبش از مونيتور چشمش مثل فيلم پخش مي شد و صداي دوستش را در زمينه آن مي شنيد...
*****
شب كه مغازه را مي بست، صدقه خواب ديشبش چند ميليون برايش آب خورده بود. از نمايندگي نوكيا انصراف داده بود. همه گوشي هاي نوكيا را جمع كرده بود تا بعدا معدوم كند. كاغذي پشت ويترين گذاشته بود كه رويش نوشته بود: « بعلت حمايت مالي شركت نوكيا از كشتار انسانهاي بي گناه گوشي نوكيا نداريم»

کد خبر: 1482
Share/Save/Bookmark