تا گرفتار سر زلف تو ای یار شد م
غیر تو از همگان خسته و بیزار شد م
طا لب عشق تو ای یار دل آزار شد م
من به خا ل لبت ای دوست گرفتا ر شد م
چشم بیما ر تو را دید م و بیما ر شد م
طعنه بر گردش این چرخ معلق بزد م
سخن حق به بر داور مطلق بزد م
دست اند ر خم می تا بن مرفق بزد م
فارغ از خود شدم و کوس انا الحق بزد م
همچو منصور خریدار سر دار شد م
به برم از شعف و شور نما نده اثری
غیر اندوه و غم وحسرت وخون جگری
به که گویم که ندارم ز نگارم خبری
غم دلدار فکندست به جانم شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شد م
شده د ر جلب تو ای یار رقیبم پیروز
به دل افکند از این کار شراری جانسوز
پی تسکین غمم ساقیکا ن از امروز
در میخانه گشائید به رویم شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
د ل تاریک به انوار تو روشن کرد م
در حریم تو بیاسوده و مسکن کرد م
حذر ار مکر و ریا کاری دشمن کرد م
جامه زهد و ریا کند م و بر تن کرد م
خرقه پیر خراباتی و هشیا ر شد م
سرخوشم تا که فلک همچو توئی یارم داد
یار آ گاه دل و دیده بیدارم دا د
بهر درمان دل ریش پرستارم دا د
واعظ شهر که ازپند خود آزارم داد
از دم رند می آلوده مدد کار شد م
در پی نیل به مقصود جهادی بکنم
همهء مُلک پُر از عدلی و دادی بکنم
بگذاریید که از میکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم
نیکدل گر غزل نغض تو را تضمین کرد
شعر خود با غزل و گفته خود شیرین کرد
تا چو صعوه هوس بال وپر شاهین کرد
گفت افسوس به هجر تو گرفتا ر شد م