الف) حکايات فارسي ميراثداران قصههاي شفاهي
داستانپردازي ايراني داراي پيشينهاي طولاني است؛ آنقدر طولاني و آنقدر هنرمندانه و ظريف که داستانپردازي را هنري ويژه ايرانيان دانستهاند. ريشههاي آن را ميتوان از پيش از اسلام در ميان نقل قصهگويان و راويان گمنام کوچه و بازار, دستانگزاران، جستوجو کرد که در گذرها، شنوندگان خويش را يافته و دلهاي آنان را براي دمي، با روايت پرکشش خود مشغول ميداشتند.
اين روايات شفاهي کهن در دوره پرشکوه اسلامي، اندک اندک تننوشته کاغذ شد؛ بهگونهاي که طبقهاي در اجتماع شکل گرفت که به آن دفترنويسان ميگفتند. از دوره ساسانيان نيز داستانهاي منثوري به جاي مانده است و پس از اسلام نمونههاي منثور کم نيست, اما در نگاهي گذرا ميتوان گفت که داستانپردازي بعد از اسلام را در ايران، شاعران به پيش بردهاند؛ چون معتقد بودند که شنيدن داستان با وزن و قافيه حلاوتي ديگر دارد، اعتقادي که بسيار بجاست آن را به عادت مردمان در شنيدن داستان از زبان قصهگويان نسبت دهيم که با شيوههايي موزون به شرح روايت خود ميپرداختند. اين داستانها و حکايتها که با ذوق سرايندگان مختلف خود هر بار شرحي نو مييافتند، نشاندهنده ريشههاي مشترک و شفاهي قصههاست، چنانکه امروز از خسرو و شيرين يا ليلي و مجنون يا يوسف و زليخا آثاري چندگانه از چند شاعر مختلف در دست است.
در قرن ششم، «مناقبخوانان» با ذکر مناقب آل رسول(ص) و شرح دلاوريها, جنگها و رنجهاي آن خاندان گرامي، زمينهساز خلق آثاري مانند «روضة الشهدا» در عهد صفويه شدند. همتايان آنان در همين دوران دست به قلم بردند و کتابهايي داستانگونه با مضامين مختلف و به نثر نوشتند. طوطي نامه, ابومسلم نامه و قصه مريم شاه دخت شاه پرتگال محصول اوج توان نويسندگان ايراني در اين دوران است.
به نثر و نظم درآوردن داستانهاي شفاهي، بيش از هر چيز بيانگر هنر قصهپردازي و داستاننويسي در ميان مردم ايران است؛ سنتي که همگام با طول عمر بشر هزاران سال از تولد آن ميگذرد و امروزه با وسايل جديد ارتباطي در رخت و شکلي نو به نمايش درآمده است و به حيات خود ادامه ميدهد.
ب) حکايت و انواع آن
حکايت به معناي داستان, قصه و سرگذشت، در ادبيات کلاسيک فارسي, داستاني غالباً کوتاه است که در خلال ماجرايي كه بيان ميكند، نويسنده يا شاعر به بيان نكتهاي ميپردازد.
اين نکات که غالباً آموزهاي اخلاقي و باريکهاي فلسفي يا عرفاني زيبايي دربردارند، گاه بر ويژگيهاي داستاني حکايت غلبه کرده و بيآنکه پاياني بر سرنوشت شخصيتهاي داستان در نظر گرفته شود, ذکر اين نكتهها به فراز داستان مبدل شده و به انتقال مضمون بسنده ميشود.
حکايتها معمولاً به شکل اپيزوديک ـ قطعهوار ـ در متن داستاني بلند يا به شکل مستقل آمدهاند. در مثنوي (قرن هفتم) هر داستاني کلي چند حکايت جزئي را دربرميگيرد و در جوامع الحکايات عوفي (قرن هفتم) يا گلستان سعدي (قرن هفتم) با مجموعهاي از حکايته روبهرو هستيم که ذيل عنواني کلي قرار گرفته و هر کدام استقلال خود را حفظ کردهاند.
در هر صورت، همه حکايتها در بيان نکتهاي حکمتآموز يا تفهيم و تقرير مفهوميخاص و نتيجهاي اخلاقي مشترک هستند که نويسنده با زباني ساده و با کمک تعريف ماجرايي ساده به آن دست مييابد، مانند اين حکايت سعدي:
«هندويي نفطاندازي همي آموخت. حکيميگفت: تو را كه خانه نيين است, بازي نه اين است.
تا نداني که سخن عين صواب است مگوي
و آنچه داني که نه نيکوش جواب است مگوي
در مجموع، حکايتهاي فارسي را ميتوان به دو نوع کلي: تعليمي و مطايبهآميز تقسيم کرد. در حکايتهاي تعليمي و آموزنده، ماجراي مطرح شده معمولاً با پند و حکمتي اخلاقي يا نکتهاي عرفاني تناسب دارد و به عبارت ديگر, نويسنده يا گوينده، حکمت و نکته تعليمي مورد نظر خود را ـ آنچنانکه گفتيم ـ در کسوت ماجرايي ارائه ميکند.
در حکايتهاي مطايبهآميز، ماجرايي روايت ميشود که چيزي يا نکتهاي خندهانگيز را دربردارد و موجب خنده مخاطب ميشود. به عبارت سادهتر, حکايت مطايبهآميز، حکايتي خندهدار است. از اين نظر، حکايتهاي طنز شباهتي بسيار به لطيفه مييابند و در واقع ميتوان اين دسته از حکايتها را لطيفههاي روايتگونه دانست، مانند حکايت زير از عبيد زاكاني:
«مردي جامهاي بدزديد و به بازار برد تا بفروشد. جامه را از او بِرُبودند. پرسيدند که به چندش بفروختي؟ گفت به اصل مايه».
روشن است که حکايتهاي مطايبهآميز فقط براي مزاح و سرگرمينيست، بلكه گاهي در آن نکتهاي تعليمي ظرايف و باريکههاي اخلاقي، به تأثيرگذارترين شکل و شيوه بيان ميشوند. از اين دست است نمونه طنزهاي مولوي در مثنوي.
حکايتهاي تمثيلي، بخش ديگري از حکايتهاي فارسي را تشکيل ميدهند که با زباني خاص و محتوايي متفاوت رو به سويي ديگر و جانبي فراتر دارند و به نظر ميرسد از حيث طبقهبندي جزو ادبيات تعليمياند و با هدف تعليم آداب سلوک و عرفان پيريزي شده باشند.
ج) مضمون و موضوعها در حکايتهاي فارسي
مفاهيم و مضمونحکايتهاي فارسي، بسيار وسيع و متفاوتند؛ مضمونهاي ديني و اسلامي ـ که سابقه اقتباس آنان در ادبيات فارسي, سابقهاي به درازاي تاريخ ادبيات ايران پس از اسلام دارد ـ مضمونهاي اخلاقي, تربيتي، تعليمي و نيز مضمونهاي طنزآميز يا عاشقانه که هر کدام از آنان با جوهر خامه ذهني آفرينشگر و در قامت اثري دلانگيز متولد شده و شکل يافتهاند.
موضوعحكايتها نيز همچون مضمونها، متنوع و متعددند. موضوع حکايت ممکن است درباره شخصيتي تاريخي (مثل حکايتهاي اسرار التوحيد, مناقب العارفين يا تذکرة الاولياء) و يا زندگي بزرگان دين و عرفان يا درباره توده مردم (حکايتهاي گلستان يا مقامات حميدي) يا اينکه داستاني با شخصيتهاي غير انسان باشد که در اصطلاح «فابل» گفته ميشود (مانند حکايت طوطي و بازرگان مثنوي معنوي مولوي يا برخي حکايتهاي بهارستان جامي).
د) روايت در حکايت فارسي
عنصر روايت, بُنمايه و اساس هر اثر داستاني خوانده ميشود. از روايت تعريفهاي مختلف برجاست. در سادهترين و عامترين بيان، شايد بتوان روايت را متني دانست که قصهاي را بيان ميکند و قصهگويي دارد. براي مثال، اسکولزوکلاگ, در کتاب ماهيت روايت, روايت را اينگونه تعريف ميکند: «کليه متون ادبي را که داراي دو خصوصيت وجود قصه و حضور قصهگو است، ميتوان يک متن روايي دانست».
حکايتهاي داستاني فارسي از دو عنصر روايت و نکته تعليمي تشکيل شدهاند. در مقايسه با اشکال امروز ساختارهاي روايي، داستان را به داستان کوتاه و داستانهاي بلندتر را به رمان و داستان بلند شبيه ميدانند. در هر حال، ميتوان گفت وجود عنصر روايت در ساختار هر اثر داستاني، به قصه آن امکان ميدهد تا در قالبهاي مختلف داستاني و نمايشي درآيد و از زبان راويان متعدد روايت شود.
روايت, توالي سلسلهاي از حوادث است، اما نبايد تصور کرد که فقط اگر سلسلهاي از رويدادها کنار هم زنجير شوند تشکيل روايت ميدهند، بلکه از شرايط عمده اين توالي، به هم مربوط بودن حوادث است و اينکه به شکل اتفاقي با هم تلاقي پيدا نکرده باشند. به عبارت ديگر، روايت، توالي منظم حوادثي است که داراي ارتباط استنتاجي باشند و يکي از ديگري منتج شود.
اين تعريف، دقيقاً همان تعريفي است که در اصطلاحنامههاي ادبي, در شناخت داستان و در تعريف طرح يا پلات کلي اثر مطرح ميشود. بيشتر مفسران, حکايتهاي فارسي را داراي طرح ضعيف داستاني ميدانند. با وجود اين، درک والاي نويسندگان و سرايندگان آثار مذکور از عنصر روايت و قصهگويي و کاربرد آن در انتقال مفاهيم، سبب شده است تا تقريباً حکايتهاي تعليمي و طنز و تمثيلي فارسي از عنصر روايت و قصهگويي و نيز قصهگو بهرهمند باشند و همچنانکه بر تأثير پيام خويش ميافزايند, زمينه خوانشي خلّاق را براي مخاطبان خود فراهم آورند، چنانکه در گلستان، بارها به حکايتهايي برميخوريم که نه تنها شرح ماجرايي را تمام و کمال در بردارند، بلکه نويسنده, خود در مقام اول شخص حاضر شده است:
«اعرابي را ديدم در حلقه جوهريان بصره که حکايت هميکرد که وقتي در بياباني راه گم کرده بودم و از زاد چيزي با من نمانده و دل بر هلاک نهاده، که ناگاه کيسهاي يافتم پر مرواريد. هرگز آن ذوق و شادي فراموش نکنم که پنداشتم گندم بريان است؛ با آن تلخي و نوميدي، که معلوم کردم مرواريد است.
در بيابان خشک و ريگ روان
تشنه را در دهان چه دُرّ چه صدف
مرد بيتوشه کاوفتاد از پاي
برکمربند او چه زر چه خزف