اشاره:
اديبالممالك فراهانى:
اديبالممالك فراهانى از گويندگان و شاعران دوره بيدارى عهد مشروطيتاست. وى به سال 1277 ه.ق در قريه گازران اراك تولد يافت و در سال 1335ه.ق در تهران چشم از جهان فرو بست.
مسمط مستحكم و شيواى اديبالممالك كه در تهنيت ميلاد مسعود خاتمپيامبران(ص) است در كمال استوارى و فخامت سروده شده و در آن به شيوهتلويح ابلغ از تصريح گوشههايى از تاريخ را نيز تبيين مىكند.
برخيز شتربانا، بر بند كجاوه
كز چرخ عيان گشت همى رايت كاوه
از شاخ شجر برخاست آواى چكاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر از رود سماوه
در ديده من بنگر درياچه ساوه
وز سينهام آتشكده پارس نمودار
از رود سماوه ز ره نَجد و يَمامه
بشتاب و گذر كن به سوى ارض تِهامه
بردار پس آنگه گهرافشان سرِ خامه
اين واقعه را زود نما نقش به نامه
در ملك عجم بفرست با پِرّ حَمامه
تا جمله ز سر، گيرند دستار و عمامه
جوشند چو بلبل به چمن كبك به كهسار
ماييم كه از پادشهان باج گرفتيم
زان پس كه از ايشان كمر و تاج گرفتيم
ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم
اموال و ذخايرشان تاراج گرفتيم
وز پيكرشان ديبه و ديباج گرفتيم
ماييم كه از دريا امواج گرفتيم
و انديشه نكرديم ز طوفان و ز تيّار
در چين و ختن ولوله از هيبت ما بود
در مصر و عدن غلغله از شوكت ما بود
در اندلس و روم عيان قدرت ما بود
غرناطه و اشبيليه در طاعت ما بود
صقليه نهان در كنف رايت ما بود
فرمان همايون قضا آيت ما بود
جارى به زمين و فلك و ثابت و سيار
خاك عرب از مشرق اقصى گذرانديم
وز ناحيه غرب به افريقيه رانديم
درياى شمالى را بر شرق نشانديم
وز بحر جنوبى به فلك گرد فشانديم
هند از كف هندو، ختن از ترك ستانديم
ماييم كه از خاك بر افلاك رسانديم
نام هنر و رسم كرم را به سزاوار
امروز گرفتار غم و محنت و رنجيم
در داو فره باخته اندر شش و پنجيم
با ناله و افسوس در اين دير سپنجيم
چونزلفعروسانهمهدرچينوشكنجيم
هم سوخته كاشانه و هم باخته گنجيم
ماييم كه در سوگ و طرب قافيه سنجيم
جغديم به ويرانه، هزاريم به گلزار
ماهت به محاق اندر و شاهت به غرىشد
وز باغ تو ريحان و سپرغم سپرى شد
انده ز سفر آمد و شادى سفرى شد
ديوانه به ديوان تو گستاخ و جرى شد
وان اهرمن شوم به خرگاه پرى شد
پيراهن نسرين تن گلبرگترى شد
آلوده به خون دل و چاك از ستم خار
مرغان بساتين را منقار بريدند
اوراق رياحين را طومار دريدند
گاوان شكمخواره به گلزار چريدند
گرگان ز پى يوسف بسيار دويدند
تا عاقبت او را سوى بازار كشيدند
ياران بفروختندش و اغيار خريدند
آوخ ز فروشنده، دريغا ز خريدار
افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته
دهقان مصيبتزده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ مىناب گرفته
وز سوزش تب پيكرمان تاب گرفته
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته
چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته
ثروت شده بىمايه و صحت شده بيمار
ابرى شده بالا و گرفته است فضا را
وز دود و شرر تيره نموده است هوا را
آتش زده سكان زمين را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خاك گيا را
اى واسطه رحمت حق بهر خدا را
زين خاك بگردان ره طوفان بلا را
بشكاف ز هم سينه اين ابر شرر بار
بنويس يكى نامه به شاپور ذوالاكتاف
كز اين عربان دست مَبُر نايژه مشكاف
هشدار كه سلطان عرب داور انصاف
گسترده به پهناى زمين دامن الطاف
بگرفته همى دهر ز قاف اندر تا قاف
اينك بدرد خشمش پشت و جگر و ناف
آن را كه دَرَد نامه از عُجب و ز پندار
با ابرهه گو خير به تعجيل نيايد
كارى كه تو مىخواهى از فيل نيايد
رو تا به سرت جيش ابابيل نيايد
بر فرق تو و قوم تو سجّيل نيايد
تا دشمن تو مهبط جبريل نيايد
تأكيد تو در مورد تضليل نيايد
تا صاحبخانه نرساند به تو آزار
زنهار بترس از غضب صاحبخانه
بسپار به زودى شتر سبط كنانه
برگرد از اين راه و مجو عذر و بهانه
بنويس به نجاشى اوضاع زمانه
آگاه كنش از بد اطوار زمانه
وز طير ابابيل يكى بر به نشانه
كانجا شودش صدق كلام تو پديدار
بوقحف چرا چوب زند بر سر اُشتر
كاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر
افواج ملك را نگر اى خواجه بَهادُر
كز بال همى لعل فشاند و ز لب دُر
وز عِدَّتشان سطح زمين يكسره شد پر
چيزى كه عيان است چه حاجت به تفكر
آن را كه خبر نيست فگار است ز افكار
زى كشور قسطنطين يك راه بپوييد
وز طاق ايا صوفيه، آثار بجوييد
با پطرك و مطران و به قِسّيس بگوييد
كز نامه اِنگَلْيون، اوراق بشوييد
مانند گيا بر سر هر خاك مروييد
وز باغ نبوت گل توحيد ببوييد
چونان كه ببوييد مسيحا به سر دار
اين است كه ساسان به دساتير خبر داد
جاماسب به روز سوم تير خبر داد
بر بابك برنا پدر پير خبر داد
بودا به صنمخانه كشمير خبر داد
مخدوم سِرائيل به ساعير خبر داد
وان كودك ناشسته لب از شير خبر داد
ربّيُون گفتند و نيوشيدند اَخبار
از شِقّ و سَطيح اين سخنان پرس زمانى
تا بر تو بيان سازند اسرار نهانى
گر خواب انوشَرْوان تعبير ندانى
از كنگره كاخش تفسير توانى
بر عبدِ مسيح اين سخنان گر برسانى
آرد به مداين درت از شام نشانى
بر آيت ميلاد نبى سيد مختار
موسى ز ظهور تو خبر داد به يُوشَع
ادريس بيان كرده به اَخنوخ و هميلَع
شامول به يثرب شده از جانب تُبَّع
تا بر تو دهد نامه آن شاه سَمَيْدَع
اى از رخ دادار برانداخته برقع
بر فرق تو بنهاده خدا تاج مُرصَّع
در دست تو بسپرده قضا صارِم تبّار
اى پاكتر از دانش و پاكيزهتر از هوش
ديديم تو را كرديم اين هر دو فراموش
دانش ز غلاميت كشد حلقه فراگوش
هوش از اثر راى تو بنشيند خاموش
از آن لب پر لعل و زان باده پر نوش
جمعى شده مخمور و گروهى شده مدهوش
خلقى شده ديوانه و شهرى شده هشيار
برخيز و صبوحى زن بر زمره مستان
كاينان ز تو مستند در اين نغز شبستان
بشتاب و تلافى كن تاراج زمستان
كو سوخته سرو چمن و لاله بستان
داد دل بُستان ز دى و بهمن بِستان
بين كودك گهواره جدا گشته ز پستان
مادَرْشْ به بستر شده بيمار و نگونسار
فخر دو جهان خواجه فرخ رخ اسعد
مولاى زمان مهتر صاحبدل امجد
آن سيد مسعود و خداوند مؤيد
پيغمبر محمود ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلّد
اين بس كه خدا گويد: ما كان محمد
بر منزلت و قدرش يزدان كند اقرار
اندر كف او باشد از غيب مفاتيح
واندر رخ او تابد انوار مصابيح
خاك كف پايش به فلك دارد ترجيح
نوش لب لعلش به روان سازد تفريح
قدرش ملكالعرش به ما ساخته تصريح
وين معجزهاش بس كه همى خواند تسبيح
سنگى كه ببوسد كف آن دست گهر بار
اى لعل لبت كرده سبك سنگ گهر را
وى ساخته شيرين كلمات تو شكر را
شيرويه به امر تو دَرَد ناف پدر را
انگشت تو فرسوده كند قرص قمر را
تقدير به ميدان تو افكند سپر را
آهوى ختن نافه كند خون جگر را
تا لايق بزم تو شود نغز و بهنجار
اى مقصد ايجاد سر از خاك به در كن
وز مزرع دين اين خس و خاشاك به در كن
زين پاك زمين مردم ناپاك به در كن
از كشور جم لشكر ضحاك به در كن
از مغز خرد نشئه ترياك به در كن
اين جوق شغالان را از تاك به در كن
وز گله اغنام بران گرگ ستمكار
اى قاضى مطلق كه تو سالار قضايى
وى قائم بر حق كه درين خانه خدايى
تو حافظ ارضىّ و نگهدار سمايى
بر لوح مه و مهر فروغىّ و ضيايى
در كشور تجريد مِهين راهنمايى
بر لشكر توحيد اميرالامرايى
حق را تو ظهيرستى و دين را تو نگهدار