آقای مولایی:
این داستان که ایشان نوشته اند، عین فضای داستان انجیرهای سرخ مزار است که قبلاً نوشته اند و بیشتر در مورد جنگ های داخلی مردم افغانستان است.
اولین نکته زبان داستان است، اگر با زبان داستان را عنصری بزرگ از داستان قبول کنیم این زبانی که شما نوشته اید، باعث می شود خواننده ایرانی معنای بسیاری از کلمات را نداند. زبانی که شما بکار برده اید زبان اصلی افغانستان یعنی دری پشتو هم نیست، فکر می کنم زبان بومی بعضی از محله های بلخ یا مزار شریف باشد، چون من با چند تا از دوستان کابلی صحبت که کردم آنها هم متوجه نمی شدند بعضی از لغت ها را.
در این داستان آخر سر معلوم نمی شود چه اتفاقی می افتد. آخر داستان مثل داستان های مدرن باز است، بعد هم می شود گفت که داستان زیاده گویی و اطناب دارد. با همه ی این حرف ها در کل داستان خوبی است. ولی نکته مهم برای خواننده ایرانی که خسته نشود فقط زبان آن است.
آقای مرادی:
در ادامه صحبت دوستم شما اگر برای مخاطب فارسی زبان بخواهید بنویسید باید ترجمه بشود. شاید من 70 تا 80 درصد را متوجه نشده باشم، حداقل این که برای نوشته ای که دست من است زیرنویس بگذاریدکه معنای بعضی از کلمات چیست؟
من آخر داستان فهمیدم سگرته یعنی سیگار. یکی دیگر هم این که داستان اطناب داشت. مثلاً بعضی جاها که راوی داشت با دوربین نگاه می کرد، نزدیک یک ساعت، یک ساعت و نیم داشت توضیح می داد که ریگ بود و فلان. درست است که می خواهید فضای بیابان را وصف کنید اما این طرز نوشتن حوصله خواننده را سر می برد. آن آخر داستان هم که راوی به آنها مدام می گوید بزدل خوب نبود. چون خواننده توی متن داستان متوجه شده است که اینها ترسو هستند و می توسند حرکتی بکنند یا تکان بخورند. به نظرم بهتر بود می گذاشتید در همان حسی که خواننده دارد، بماند و این جوری نگویید.
آقای جنانی:
داستان به نظر من یک داستان ضد جنگ است. نکته ایی که لذت بردم، این همانی بود بین دوربین اسلحه و نگاه راوی، دوربین اسلحه را وقتی ما نگاه می کنیم دقیقاً مرکزش را می بینیم، یعنی به هر جا بخواهیم نشانه برویم دقیقاً راوی مرکزش را با نابودی آن مرکز نشان می دهد. آن قسمتی هم که مین گذاری شده است و چند نفر دورش نشسته اند به نظر من کنایه از جنگ های داخلی و کنایه از کل افغانستان است که صد در صد وقتی ما مگسک را نگاه می کنیم شلیک می کنیم. و این دایره به قول معروف یک عاقبت سیاهی دارد. در انتهایش اینها می میرند و شاید پایان بسته است و من می گویم اینها همه می میرند. به نظر من داستان ایدلوژیک است در کنار این که ضد جنگ است.
بعد آن 5 نفری که داخل دایره هستند یا آن تعدادی که بیرون هستند یا 5 تا مینی که دورش کار گذاشته شده است. به نظرم ایدلوژیک باشد و بیشتر منظور همسایه های افغانستان است که از این شرایط سود می ببرند و دامن می زنند به این وقایعی که در داخل افغانستان هست من لذت بردم از داستان.
آقای غفاریان:
این داستان برای خواننده ایرانی، مشکل زبان دارد چون خیلی از کلماتش را متوجه نمی شویم، ولی از لحاظ فرم آن شرایطی را که دارد خوب درآورده است، یعنی یک فضایی که هیچ اتفاقی توش نمی افتد.
یک عده ای اسیر هستند یکی مراقب آنهاست و دلش می خواهد آنها یک حرکتی بکنند که یک اتفاقی بیافتد، ولی آنها این کار را نمی کنند.
خانم مقراضی:
من هم با زبان متن مشکل داشتم. ولی خودتان که خواندید برایم یک مقدار راحت تر بود تا نسبت به این که من خواندم. فقط یکی و دو نکته مثبت را می خواهم بگویم این که تضادی را که در نقش ها دیدم نقش قربانی، نقش آن کسی که عامل سلطه هست، قدرتمند است، خوب نشان داده توی این متن. اگر چه می شد کوتاهتر و خلاصه تر بشود. اما پایان داستان به نظر من، باز نیست و یک پایان حتمی یا مرگ در انتظار آن افراد است.
خانم جنانی:
در مورد این زبان که صحبت کردند دوستان، حق دارند و ابهاماتی در داستان هست. در این داستان سختی و خشونت هست و خشونت شن واقعاً خشن است. صحرای خشن. خیلی خوب درآوردید واقعاً من این شن را می دیدم چطور توی سینه، دهان و چشم آنها فرو می رفت و خشونتی بالاتر از شن، آن کسانی است که اینها را استثمار کرده اند.
در مورد ترس آن چند نفر، درست است که من این ترس را قبول دارم، ولی انسان مجسمه نیست حتی حیوان هم اگر بترسد، باز یک رفتارهایی می کند.
بعد در مورد این سرباز یا راوی باید بگویم که رها شده است. من نفهمیدم که او کجا رفت و چه اتفاقی افتاد که دیگر نیامدند سراغ این. یا این که شما نوشتید من متوجه نشدم. اصلاً رها شدن این سرباز برایم توجیه پذیر نیست، چون سربازهای آنجا اینجور که من می دانم آنقدر از بالادستی های خودشان وحشت دارند و می ترسند که نمی توانند پُست خودشان را به این راحتی رها کنند، حتماً باید یک اتفاقی افتاده باشد.
خانم بهادر:
من برداشتی که از این داستان کردم این بود که گروه هایی که درگیر این جنگ یا این تخاصم شدند و کشته شدند یا کشتند، آگاهی در مورد قضیه ندارند، حتی آنقدر نا آگاه هستند که فرق نمی کند برایشان که دشمن آنها کی باشد؟ کی را می خواهند مجازات کنند؟ آن طرف از خودشان است و آشنایی با فرهنگ اینها دارد یا اصلاً دشمن اینها هست یا نیست؟ این را توانسته بودید توی داستانتان القا بکنید. تا منی که می خوانم داستان را متوجه شوم کسانی که درگیر این جنگ شدند برایشان فرق نمی کند.
آن 5 تا هر کس که باشند. راوی کورکورانه می پذیرد و آنقدر درگیر مسائل گذرای عادی است که نمی خواهد بفهمد فرمانده اش کی هست؟ می فهمد؟ به هوش است یا بی هوش است؟ فقط دستوری به راوی داده آنجا بماند و دستور را اجرا بکند.
آن گروه هم نمی دانند این جا برای چه به اسارت درآمده اند و عاقبتشان چه می شود؟ بدون تفکر به این که اصلاً چرا درگیر چنین قضیه ای شدند و چرا محیط برای اینها ایجاد شده است؟ آنها کسانی هستند که حتی زحمت فکر کردن به این که چرا من به شکل دشمن به هموطنانم نگاه می کنم و اینها کی هستند؟ آیا دشمن واقعی من اینها هستند یا کسان دیگری هستند؟ اصلاً چه کسی محیط را ناامن کرده است که الان اینها اسیر من بشوند؟ و من از چه کسی دارم فرمان می گیرم؟
آقای گودرزی:
من اول پاسخ چند نکته که دوستان گفتند بدهم. آقای مرادی گفت: این که راوی می گوید آن چند نفر بزدل بودند و صفت بزدل و ترسو تکرار می شود، نیازی نیست.
در صورتی که در دیدگاه اول شخص ایرادی ندارد راوی چیزی را بگوید، چون دیدگاه یک آدم مشخص را دارد می گوید. ممکن است صد بار هم بگوید، ترسویند، ایرادی ندارد، اگر سوم شخص بود می گفتیم یک بار گفته کفایت می کند یا مثلاً ترس را از راه دیگری می توانسته نشان بدهد.
این آدم، آدمی اینجوری است؛ آدمی است که خیلی حرف می زند و دارد تکرار می کند که خودش هم بترسد. این ایراد روایی نیست. در راوی اول شخص و این موقعیتی که وجود دارد، نباید گفت نویسنده گفته، چون راوی گفته است. نکته دیگری که خانم جنانی گفت: اینها نمی ترسند چون کاری نمی کنند، درست برعکس است؛ کسی که می ترسد کاری نمی کند. سکوت می کند و در خودش فرو می رود، به نظرم اگر اینها می ترسیدند ما چیزی از اینها می دیدیم پس این استباط اشتباه است. یعنی در واقع عدم کُنش آن چند نفر نشانه آن ترسی است که هست.
خوب ما یک داستانی داریم با دیدگاه اول شخص یعنی یک نفر دارد حرف می زند. از طریق گفته های این راوی، یعنی به کمک گفته های یک شخص، ما باید یک جهان، یک موقعیت و یک سلسله روابط بین شخصیت ها را ادراک کنیم. پس مسئله این است که یک نفر دارد حرف می زند، این آدم دارد به ما چیزهایی را می گوید، پس بنابر این اینجا راوی دانای کل نیست و این راوی با محدویت های خودش دارد حرف می زند، حالا اگر ماطبق بحث های روایت شناسی بیاییم بگویم چه کسی حرف می زند؟ یا کیستی راوی کدام است، در واقع ما با سرباز، جنگجو، چریک یا کسی که بر علیه گروه دیگری می جنگد، رو به روییم.
راوی این هویت را دارد و ما هویت خاص تری از این شخص نداریم. گروهی در مقابل گروه دیگری قرار می گیرند و 4 نفر را با راننده دستگیر می کنند. ما یک پس زمینه داریم که صحنه است. یک تپه شنی، به نظر من این تپه شنی و شن نقش نماد پیدا می کند.
محور بحث ما در نهایت برمی گردد به شن و کارکردی که شن در این داستان دارد. توصیف صحنه، توصیف خود راوی به وسیله راوی و این صحنه ای که ساخته می شود به نظرم جالب است، به خصوص این که شن و باد توی آن صحنه و موقعیت یک مقدار حالت های اقلیمی به متن می دهد که ما اطلاعاتی پیدا کنیم از موقعیتی که اینها قرار دارند.
در مورد واژگان فارسی من هم معتقدم که ما باید ببینیم مخاطب تلویحی یک متن کیست؟ اگر مخاطب تلویحی متن یک خواننده افغانستانی باشد که آشنا به این ظرایف زبانی باشد خوب مشکلی نیست، ولی اگر ما بگوییم مخاطب تلویحی آن یک ایرانی است، قاعدتاً به مشکل می خوریم.
یعنی اعتقاد من بر این است که نویسنده باید تکلیفش را با مخاطب تلویحی مشخص کند. اگر مشخص کند که مخاطب من، مخاطبی افغانستانی است، هموطن خودم است. ایرادی ندارد و نویسنده می تواند این کار را بکند، اما در این حالت طبیعتاً نباید انتظار داشته باشد که خوانندگان ایرانی آن گونه ای که یک خواننده ی افغانی با داستان ارتباط می گیرد، او هم بگیرد.
نکته ی دیگر این است که در نقد زبان شناسی معتقدند که واحد معنایی در داستان نه واژه یا جمله، بلکه خود متن است، یعنی حال و هوای متن و خوانش متن تعیین می کند که هر واژه چه کارکردی دارد.
من خودم حداقل نیمی از واژگان دشوار داستان را فهمیدم. در مورد پایان داستان هم البته تا حدودی باز است، اما این باز بودن به معنای امکانات متعدد نیست، چون احتمال مرگ آن 5 نفر زیاد است چون در موقعیت آنها دو خطر تهدیدشان می کند، یکی مین هایی که گذاشته شده، و دیگری راوی با تفنگش که می خواهد به آنها شلیک کند.
حتی اگر این حالت هم اتفاقاً نیفتد، آنها زیر شن ها مدفون می شوند. خود راوی دارد می گوید از تشنگی و گرسنگی می میرند. در نتیجه می توانیم بگوییم تا حدودی اینها مرده اند ولی قطعی نمی توانیم بگوییم، پس می گویم احتمالاً.
ببینید با داستان هایی که گونه شکل می گیرند، نباید مانند داستان عادی واقع گرا برخورد کنیم. منظورم این است انتظار شخصیت پردازی متعارفی که در داستان های دیگر است در این داستان نیست، چون شخصیت ها کارکردند، یعنی یک چیزی مثل تیپ، کارکرد که می گویم به معنی منفی نیست.
در رمان می گویند شخصیت اگر تیپ باشد ایراد دارد، ولی اصلاً در داستان کوتاه نمی شود شخصیت پردازی کرد؛ داستان کوتاه داستان موقعیت است، نه شخصیت و هر آدم نسبت به آن موقعیت سنجیده و شناخته می شود. در این اینجا هیچ گونه هویتی از شخصیت ها نداریم، کارکردشان آنها را تعریف می کند: فرمانده – سرباز و آن 5 نفری که اسیر شدند. رابطه اینها و موقعیتی که تعریف می شود بر این اساس است.
پس باید توجه کنیم چه جهانی آنجا دارد شکل می گیرد و این جهان داستانی چیست؟ جهانی پُر از خشونت بر اثر جنگ های داخلی. نسل کشی. تنها نسل کشی و خشونت نیست، بلکه خشونت بی دلیل هم گاه دیده می شود.
رفتار فرمانده نشان دهنده ی لذت بردن او از شر و ایجاد وحشت برای دیگران است. یعنی موقعی که می خند، دارد لذت می برد از این که اینها دچار وحشت بشوند، پس این خشونتِ بی دلیل یکی از چیزهایی است که توجه ما را جلب می کند.
از طرفی دیگر بحثی که مهم است، رواج وحشت و ترس است. در هر جایی اگر قدرتی بتواند ترس ایجاد کند، در واقع رکود ایجاد می کند چون بر اثر ترس ذهن فلج می شود. خوب اینها کاری که توی آن صحنه می کنند، ترس ایجاد می کنند و خشونت هم در کنار این ترس وجود دارد.
البته ما دقیق نمی دانیم این 5 نفر چه مشکلی با اینها دارند. فقط گفته می شود بعد از محاصره شهر. از شهر بیرون آمده اند و دلیل محکمی برای مخالفت با اینها نیست، چرا؟ چون فرمانده می گوید طالب هستید؟ در مزار چه کار دارید؟ بعد از این جنگ کدام فساد نداشته باشید؟
یعنی خیلی مطمئن نیست اینها مشکلی دارند، و دقیقاً نمی گوید شما چون طالبان هستید باید شما را بکشیم. همین این که آنها از محاصره آمده اند بیرون به عنوان آدم های مشکوکی آنها را دستگیر کرده اند. و چون فرمانده به شرارت مشهور است در منطقه، آن چند نفر حسابی می ترسند. یعنی آن چیزی که بر پایان باز داستان تأکید می کند این است که دشمن بودن آنها قطعی نیست و معلوم نیست واقعاً دشمن باشند ممکن است آن 5 نفر از آن آدم های معمولی باشند که دارند از ترس از آنجا فرار می کنند.
من کم کم دارم می رسم به آن محور معنایی ساختاری که می خواهم بگویم اینجا ما آن 5 نفر را داریم صحنه را داریم. وحشت و ترس هم داریم، یواش یواش می آییم سراغ راوی، راوی که تنها می شود. چون فرمانده رفته و آن بقیه هم با تاریک شدن هوا رفته اند و نیازی هم نیست که باشند چون راوی خوب اطراف را می بیند و با تفنگ مراقب اوضاع است.
خوب این راوی چه تفاوتی با آن 5 نفر دارد؟ از نظر من او هم همان ترس را دارد، همان وحشت را دارد. یعنی او هم همان امکان مرگ را دارد چون دارد راجع به شن حرف می زند. محرومیت افرادی مثل راوی که تشنه هستند و گرسنه و حتی آن دوستان دیگرش که دنبال سیگار و حشیش هستند.
یعنی اینها هم برای تحمل هستی در این موقعیت نیاز به چیزهای دیگری دارند. پس روی دیگر سکه اینها هستند، یعنی با یک چرخش می تواند جا عوض بشود، یعنی الان می تواند کامیون دیگری بیاید و راوی و دوستانش را تحت فشار قرار بدهد.
در اینجا تقابل دوست با دشمن، خودی و بیگانه، توی متن از میان می رود و ما انسان هایی را داریم که جنگ طردشان کرده است. انسان های درمانده و وامانده ای که در واقع پیروز در میانشان وجود ندارد و همه شکست خورده اند.
هویت شخصیت ها فقط با جنگ شناخته می شود و با گفتمان، چه گفتمانی در این متن حاکم است؟ اینها توی گفتمان کلی که با جنگ شناخته می شود در واقع تعریف می شوند. جهانشان با جنگ گره خورده است و گفتیم بازنده و برنده ای نیست و راوی و دوستانش این همه سختی می کشند و هر لحظه ممکن است که جایشان عوض شود. پس چه باقی می ماند؟ آنچه ایستا و ثابت است توی این متن چیست؟ شن!
یعنی هم آنها می میرند، هم اینها، آنچه باقی می ماند در نهایت شن است یا همان طبیعت. اینجا است که می گویم نقش نمادین دارد پیروز این میدان، اگر بگویم کی پیروز است، آن کس شن است، آنچه باقی می ماند و ایستاست شن است و هر دو گروه از بین می روند و به مرور هر دو زیر شن دفن می شوند. خوب این نکته فلسفی است، همه انسان ها از بین می روندو شن می شوند.
ولی توی این داستان این جوری نمی خواهد بگوید، می خواهد بگوید این کشتار و این رو در رویی در نهایت به نابودی تمدن منجر می شود و تقابل، تقابل تمدن و طبیعت است و شن نمادی از طبیعت است. همه ی این افراد نمادی از تمدن در تقابل با طبیعت هستند و طبیعت که شن باشد مسلط می شود، به دلیل این که تقابل آن دو تا، به دلیل کشتارهای بی دلیل و خشونت عبثی که وجود دارد، هیچ گاه تمام نمی شود.
پس داستان را باید این جوری بخوانیم، هویت محور و شن پیروز نهایی. اسم داستان هم بر شن تأکید می کند و پایان داستان هم ابتدا و انتهایش دایره ای را با شن تشکیل می دهد.
آنچه که در داستان مهم است، هم اول می آید، هم آخر. ریگ هم اول و آخر آمده و اسم داستان هم ریگ است، شن.
پس پیداست که شخصیت اصلی شن است. شن پیروز است و اینها به مرور از بین می روند و چرا از بین می روند؟ به خاطر نسل کشی و تقابل عبث و بی ثمری که دارند، به مرور همه شان زیر شن مدفون می شوند. اگر اشکالی من بخواهم از این داستان بگیرم اطناب آن است. به نظرم داستان می توانست دو سه صفحه از این که هست، کوتاهتر بشود، با این همه به نظرم داستان خوب و موفقی است.