«پس از سقوط» را می توان اتوبیوگرافی آرتورمیلر خواند. سرگذشتی که او پس از دومین ازدواج شکست خورده اش با ستاره درخشان امریکایی مرلین مونرو و پس از دوری ۹ ساله از تئاتر، به رشته تحریر در می آورد و همین تصویر جذاب در عین حال که ما را به ابعاد خاص نمایشنامه رهنمون می سازد، توجه را به سیر تحول زندگی هنرمند سوق می دهد و چه بسا همین دقت بیش از حد به بحث های شخصی، مخاطب را از نمادها و عناصر درام که در کار میلر وجود دارد دور می سازد. در واقع آنچه میلر به عرضه می گذارد تنها یک اتوبیوگرافی نیست بلکه درامی جهانی است.
به دیگر سخن، در این نمایشنامه نویسنده، متن و متن، نویسنده است و بنابراین این دو وجه مستقل و در عین حال پیوسته باید ملازم هم بررسی گردند. شخصیت های نمایشنامه میلر هم چون قهرمانان داستان های داستایفسکی گاهی زبان گویای نویسنده و آیینه ای از زندگی و افکار شخصی او هستند (داستایوفسکی رمان را وسیله ای برای بیان عقایدش یافته بود و میلر نیز به عنوان منتقد جامعه برای رسیدن به این مهم از تئاتر بهره می برد) و گاهی نیز نماینده جامعه و پیش برنده جریان وقایع و حوادث می شوند.
در توضیح وجه نخست همین بس که میلر خود را در قالب کوئنتین (شخصیت اصلی داستان) قرار داده و به این ترتیب بخش قابل توجهی از زندگی خود را برای خواننده نقل می کند اما در اینجا سعی ما به واکاوی نمایش از منظر روانی، تاریخی، اجتماعی و همچنین نگاه میلر به زندگی انسان مدرن، مناسبات میان قدرت و سیاست، جنگ و... است.
داستان نمایشنامه به این شرح است: کوئنتین که راوی زندگی خود و طبعاً نمایشنامه نیز هست، در میانسالی و به دلیل گذراندن یک زندگی سرشار از ناکامی در آستانه یک تصمیم عاطفی جدید ناگهان به خود آمده و به بررسی و نقد سرگذشت خویش می پردازد.
بخشی از زندگی او در کنار پدر و مادرش، زندگی کاری او و دو تن از دوستان صمیمی اش، زندگی مشترک او با همسر اول و سپس همسر دومش همگی خرده داستان هایی هستند که ما را در دل داستان اصلی قرار می دهند.
از لحاظ روانی باید گفت «پس از سقوط» نگاهی عمیق به روابط میان انسان ها دارد و از تاریکی این چراغ سخن می گوید. روابطی که در اثر مسائل و مصائب همواره به شکلی الکن و ناقص به کار خود ادامه می دهند و مخاطب در تمامی گفت و گو ها شاهد نقصی عمیق در برقراری ارتباط درست و صحیح میان شخصیت ها است.
پدر و مادر کوئنتین به عنوان افرادی که تاثیری مستقیم بر شخصیت او دارند از ضعف در روابط خود رنج می برند. مادر همواره خاطره ای پوسیده از عشقی نافرجام را با خود حمل می کند و به این سبب نمی تواند رابطه درستی با همسرش (پدر کوئنتین) برقرار سازد. آنها اغلب اوقات در حال نزاع و مشجره با هم هستند و با همین خرده اختلاف ها روح کوئنتین را می آلایند.
میلر با به تصویر کشیدن کودکی قهرمان خود می خواهد تاثیر روانی عمیق این دوره را بر سرشت و اعمال انسان نمایان سازد. البته بعید نیست که او نیز همچون سایر همقطاران خود در تئاتر اکسپرسیونیست به این ترتیب بخواهد مباحث فرویدی مورد نظر خود را وارد نمایش کند.
کوئنیتن با وجود عشق به همسر اول خود در بیان حس و حال درونی اش به او با مشکل مواجه است و نمی تواند میان کار و زندگی تعادل برقرار کند. آنها با هم کم سخن می گویند و نهایت هر گفت وگو لاجرم به بحث و منازعه ختم می شود. او حتی گاهی مورد سرزنش همسر خود قرار می گیرد چرا که نمی داند چه حسی را به او بگوید و کدامیک را در دل نگه دارد. مثلا درباره دختر زیبایی که او در پارک مشاهده کرده و در کنار او احساس سبکی داشته به همسرش می گوید و او را بیش از پیش حساس و عصبی می کند. و یا زمانی که همسرش از او توجه بیشتر می خواهد می گوید: من برای تو تمام پرونده موکلم را خواندم!
کوئنتین حتی پس از طلاق از لیز و ازدواج مجدد با مگی نیز همچنان درگیر با مشکلات ارتباطی زیادی است.البته این نقصان تنها در کوئنتین نبوده بلکه زنان او نیز به شدت از لحاظ روانی پریشان هستند. شخصیت لیز ما را به یاد این جمله پل استر می اندازد که می گوید: وقتی از چشم خودت افتادی دیگر نمی توانی محبت و عشق اطرافیانت را نسبت به خود ببینی! او که همواره مشغول آرایش و پیرایش خود است از نوعی ضعف در اعتماد به نفس رنج می کشد. آینه ای که او در دست دارد فاصله میان خودش را با خودش به ما نشان می دهد. او انسان سردرگمی است که نمی داند خواسته اش از زندگی چیست!
مگی نیز دقیقا از همین ضعف در رنج است. او نیز نمی تواند خودِ واقعی اش را ببیند؛ روزی با نگاه محبت آمیز کوئنتین به سراغ زندگی و کار و تلاش می رود و روز دیگر از یک تلنگر کوچک به این نتیجه می رسد که برای دیگران یک شوخی است.
نکته دیگری که در این نمایشنامه به طور جذابی نگاشته شده است، بحث قدرت و سیاست است. میلر به طور صادقانه ای نشان می دهد که چگونه تحول در تفکر و حرکت اندیشه کمونیسم در کشورش سبب بروز مشکلات بسیاری گشته و چگونه بشر قرن بیستم تنها به خاطر دلبستگی به یک اندیشه سیاسی خاص مستحق از دست دادن زندگی می شود. او بار دیگر از این فرصت استفاده کرده و تفتیش عقاید را مورد انتقاد شدید قرار می دهد و نشان می دهد که چگونه افراد برای لو دادن دوستان و همراهان خود بر سر دوراهی خیانت و عذاب وجدان و یا قربانی شدن قرار می گیرند و ایمانشان متزلزل می شود. از دیگر سو او به جنگ جهانی دوم و هولوکاست اشاره می کند و زنی را نشان می دهد که او نیز زخم خورده از سیاست های حاکم است. این زن با حمل یک آلبوم کهنه از عکس های جنگ، نمادی از تاریخ مردم سرزمینی است که قدرت طلبی حاکمانشان آنها را خرد ساخته و برایشان یک عمر زندگی همراه با سرزنش و تلخی خاطرات جنگ را به ارمغان آورده است.
میلر که در دوران جوانی خود و در دورۀ مک کارتیسم واقعا نام چند تن از نویسندگان کمونیست را اعتراف کرده و با امتناع از افشای نام سایرین در لیست سیاه قرار گرفته بوده، به طرز کاملا هوشمندانه برای آنکه بتواند هم وجه شخصی زندگی و عقایدش و هم جریان نمایشنامه را به پیش برد، شخصیت هولگا (زن آلمانی) را خلق می کند. در واقع میلر برای نقد گذشته خود نیازمند تلنگری قوی و همه جانبه بوده است و این شخصیت، به سبب گذشته تاریخی و همچنین جنسیتش بهانه بسیار خوبی برای مررو گذشتۀ کوئنتین (میلر) می شود.
اعتراف و سرزنش دو واژه همیار در این نمایشنامه هستند. ما در بخش های مختلف با کلمه اعتراف مواجه می شویم و ارزش آن را درجای جای متن حس می کنیم. در دادگاه دوست کوئنتین نام دوستان و همقطاران خود را اعتراف می کند و به همین سبب خود را به شدت مستحق سرزنش می داند؛ زن آلمانی از اعتراف نکردن افسران آلمانی و کشته شدنشان می گوید و خود را به دلیل اینکه به همراه آنها کشته نشده است، سرزنش می کند؛ کوئنتین در تمام طول نمایشنامه مشغول اعتراف است و در بسیاری مواقع این اعتراف همراه با سرزنش است. او نشان می دهد که چگونه شرایط سیاسی و اجتماعی حاکم بر دنیای مدرن سبب شده تا انسان ها در هر طبقه و جایگاه مادام خود را در دادگاه وجدان خویش مورد سرزنش قرار دهند و تا چه حد این اعترافات کامشان را تلخ می سازد.
میلر در عین حال به اهمیت حقیقت یابی و حقیقت جویی تاکید می کند و می بینیم که کوئنتین به خود می گوید: باید به خود راست گفت حتی اگر برخلاف مواضع ات باشد. شاید او به نوعی راست گویی و جرات مواجه با حقیقت را راهی می داند تا انسان بتواند بر مشکلاتش فائق شود و حال خود را بهتر دیده و ارزیابی کند.
«پس از سقوط» تراژدی مدرنی است که سعی می کند تصویر کاملا متوازن از بشری که برای رسیدن به شادی در نبرد است به مخاطب عرضه کند. سفر میلر در تونل زندگی برای همه مخاطبان جذابیت های بسیار دارد چرا که هرچند همه ما در حزبی نبوده ایم و یا شاید حتی زندگی مشترکمان این شکل را به خود نگرفته است اما بی گمان در زندگی اشتباهاتی داشته ایم که گاهی از قرار دادن خود در صحنه محاکمه پرهیز می کنیم و از مواجه با حقیقت و محکومیت خویش در عذابیم و حتی گاهی خودمان را مستحق عذاب و رنجش می بینیم اما میلر نشان می دهد که مواجه با حقیقت و حضور در دادگاه وجدان، آدمی را نه تنها منزوی و غمگین و شکست خورده نمی سازد بلکه حقیقت بارقه های امید را در دل تابانده و آدمی را به سوی روشنایی و امید سوق می دهد. میلر از این راه عبور می کند تا نشان دهد که هستیم، چه هستیم، و چه باید باشیم ـ یا بکوشیم که چه بشویم.
یادداشت: ندا زندی