سيدعلياكبر ابوترابي با رهبري حكيمانه خود و با تمسك به ائمه اطهار، سعه صدر، حلم و بردباري فوق العاده، مكر و حيله دشمنان بعثي را خنثي كرد و شمع محفل اسراي ايراني شد و براي تقويت روحيه ايمان و مقاومت آنها از هيچ اقدام خداپسندانهاي دريغ نكرد.
به گزارش هنر نيوز به نقل از فارس ، سال 1318 اولين سالي بود كه مسئله سربازي در ايران مطرح شد. حاج سيد عباس ابوترابي به دنبال چارهاي بود تا شايد بتواند پسرش را از خدمت سربازي معاف كند. مأمور ثبت احوال قم به وي گفته بود شناسنامه پسرش را از جايي دوردست بگيرد تا شايد از سربازي معاف شود، اين شد كه شناسنامه سيد علي اكبر ابوترابي از روستاي دور افتاده تاقيان از توابع محلات صادر شد.
بعدها خود مرحوم ابوترابي گفت: «پدرم شناسنامهام را از روستاي تاقيان گرفت تا از خدمت سربازي معاف شوم ولي غافل از اينكه تقدير الهي به جاي دو سال خدمت اجباري، توفيق خدمت ده ساله را در اسارت نصيبم كرد»(1).
سيدعلي اكبر ابوترابي فرزند آيتالله حاجسيد عباس ابوترابي بود. جد پدريشان آيتالله سيد ابوتراب مجتهد قزويني و جد مادريشان آيتالله سيدمحمد باقر علوي قزويني بود كه هر كدام در علم و فضيلت زبان زد خاص و عام بودند.
علي اكبر، دوره دبستان را در شهر قم گذراند. همان سالها شهيد بهشتي مدرسه دين و دانش را در قم افتتاح كرد و اين گونه شد كه او در دوره راهنمايي از محضر اساتيدي چون شهيد آيتالله مفتح و شهيد بهشتي مطالب زيادي را آموخت.
دوره دبيرستان را در مدرسه حكيم نظامي قم به پايان رساند. در اين زمان بود كه دوستانش او را براي رفتن به دبيرستان نيروي هوايي تشويق كردند و او هم استقبال كرد. موفقيتهاي علمي و ورزشي علي اكبر در قهرماني شنا امجديه تهران و انتخابش به عنوان بازيكن برتر فوتبال و واليبال در دوران دبيرستان، او را مصمم كرد تا در آزمون دبيرستان نيروي هوايي شركت كند تا پس از گرفتن ديپلم از اين دبيرستان مستقيماً وارد دانشكده خلباني شود. در اين راه همه به جز پدرش مشوق علي اكبر بودند.
پدر دلسوزانه و با احساس مسئوليت، دست علي اكبر را گرفت و با خواهش و تمنا از وي خواست تا اين كار را انجام دهد.
سيد كه خودش هم متوجه شده بود كه تعهّد به رژيم شاه محلي از اعراب ندارد و هر چه بيمسئوليتتر باشد مقربتر خواهد شد، به دلسوزيهاي پدر توجه كرد و براي ادامه تحصيل به قم برگشت.
وي بعد از گرفتن ديپلم با پيشنهاد دايياش براي رفتن به آلمان و گذراندن تحصيلات عاليه مواجه شد اما او كه راه اجدادش را در سر پرورش داده بود بر خلاف اصرار بيش از حد دايياش براي ادامه تحصيلات حوزوي عازم مشهد شد.
سيد علي اكبر لحظهاي در تصميمش ترديد نكرد و با گرفتن حجرهاي در مدرسه نواب از محضر مرحوم حاج شيخ مجتبي قزويني كه در فقه، اصول و فلسفه از برجستهترين فضلاي حوزه علميه مشهد مقدس بود و از نظر اخلاقي ويژگيهاي خاصي داشت، بهرههاي فراواني برد.
استاد بعد از دو سال به سيد اجازه داد تا ملبس به لباس روحانيت شود و او نيز لباسي تهيه كرد و به خدمت استاد رسيد.
استاد به سيد گفته بود كه بنده در جوار حرم حضرت رضا (ع) به خودم اجازه نميدهم كه كسي را ملبس كنم. خودتان برويد و در زير قبه و بارگاه حضرت معمم شويد.
سيدعلياكبر ابوترابي ميگفت: «خودم را شايسته و لايق اين نميديدم كه در حرم مطهر حضرت رضا (ع) چنين كاري را انجام دهم اما به حرفم استاد عمل كردم».
وقتي وارد حرم شدم ياد حرفهاي داييام افتادم. اين شد كه در محضر امام رضا (ع) عهد كردم از نظر مالي هيچ وقت از كسي حتي پدرم كمك نگيرم. اگر مشكل مالي هم پيدا كردم به خوردن علف بيابان و حتي پوست هندوانه و خربزه رضايت دهم اما از كسي جز خدا كمك نخواهم و دست نياز در مقابل كسي دراز نكنم».
ابوترابي بعد از اين كه امام (ره) از تركيه به نجف اشرف تبعيد شد تصميم گرفت به همراه دو نفر از دوستانش به عراق مهاجرت كند و خود را به محضر حضرت امام برساند. به همين منظور به اهواز رفتند و به هر طريقي كه بود از رودخانه اروند عبور كردند و ابتدا به بصره و از آنجا به نجف و بعد هم به خدمت حضرت امام شرف ياب شدند.
در آنجا درس خارج فقه و اصول را نزد حضرت امام خميني خواندند و همچنين از محضر آيت الله غروي، آيت الله وحيد خراساني و اساتيد ديگر بهرهمند شدند. در نجف و در محضر امام (ره) فعاليتهاي سياسي ابوترابي رنگ و بوي ديگري گرفت. او توانست كتاب ولايت فقيه امام را در شهر نجف چاپ و به ايران و ساير كشورهاي جهان ارسال كند. براي انتقال اعلاميهها هم همين تدبير را در نظر گرفت و پيامهاي حضرت امام (ره) را بدون هيچ هراسي به ايران و ديگر كشورها فرستاد.
سيد بعد از شش ماه تحصيل در نجف در سال 1349 براي تمركز و بسط فعاليتهاي سياسي در ايران، تصميم گرفت اعلاميههاي حضرت امام را خودش به ايران ببرد.
وي اعلاميهها را در وسايلش جاسازي كرد اما متأسفانه در مرز خسروي توسط مأموران ساواك شناسايي و دستگير شد.
پس از چند روز او را به زندان قصر تهران منتقل كردند و در آنجا مورد شكنجه و بازجويي قرار گرفت. آن زمان انقلابيون مسلمان در زندان در اقليت بودند. بيشتر انقلابيون غير از جمعيت مؤتلفه و حزب ملل اسلاميكه يك گروه هفتاد نفري را بهعنوان نهضت اسلاميتشكيل داده بودند، گرايشهاي ضد مذهبي داشتند.
در آن زمان ماركسيستها در زندان به شدت روي جوانان كار كردند و با بحثهاي مختلف به دنبال جذب نيرو بودند. البته مذهبيها هم در مقابل آنها ساكت ننشستند و استدلالهاي منطقي، علمي و فلسفي خود را مطرح كردند اما سيد علي اكبر ابوترابي با سيره عملي و حسن خلق، معني و مفهوم كامل "كونوا دعاة الناس بغير السنتكم " را به همه آنها نشان داد.
شاهد اين مدعي صحبت حجت الاسلام محمد جواد حجتي كرماني است كه در مورد حضور سيد علي اكبر در زندان گفته بود «از روزي كه سيد پا به زندان گذاشت با يك نمونه عملي و عيني تربيت اسلامي مواجه شديم. وجودش الگويي از يك جوان مسلمان بود».
از همان شب اول كه ماركسيستها با او آشنا شدند جذبهاش آنان را تحت تأثير قرار داد. آنها احترام خاصي برايش قائل بودند.
سيد در نهايت تواضع و مهرباني با همه برخورد كرد؛ به گونهاي كه هيچ كسي حاضر نبود از او جدا شود و در حقيقت او چراغ راهي بود براي مسلماناني كه در معرض تبليغات ماركسيسم و ضد مذهبيها قرار گرفته بودند.
ديگر همه متوجه شده بودند كه كتاب، نوشته و سخنراني در مقابل سلاح سيد علي اكبر ابوترابي اصلاً به حساب نميآيد. او سلاحش چيزي نبود جز سيره عملي، اخلاص و خدمتگزاري كه به واقع اثرش از هزاران سخنراني بيشتر بود. درونش حقيقتي بود كه هرگز دروغي در آن ديده نميشد. اخلاصي بود كه ريا در آن راه نداشت. هرچه بود خدمت بود؛ خدمتي بيهيچ ادعا.
بعد از آزادي سيد علي اكبر ابوترابي، فصل جديدي از مبارزاتش آغاز شد. سال 1349 با شهيد اندرزگو ملاقات كرد و در سال 51 رسماً به گروه او پيوست و با هم قرار گذاشتند تا آخرين لحظه زندگي نسبت به يكديگر و آرمانشان وفادار باشند.
سيد علي اكبر فعاليتش را با جمعاوري كمكهاي مالي مردم به منظور خريداري اسلحه آغاز كرد و چنان مورد اعتماد شهيد اندرزگو قرار گرفت كه مسئوليت شناسايي اعضاء گروه به او محول شد.
ابوترابي تا پاي جان در اين مبارزات همراه اندرزگو بود تا زماني كه او توسط نيروهاي ساواك به شهادت رسيد.
وي كه فردي خستگي ناپذير و مقاوم بود بعد از شهادت اندرزگو دست از مبارزه عليه رژيم شاه برنداشت.
سيد با افرادي چون شهيد رجايي ارتباط نزديك و همكاري تنگاتنگي داشت. در جلسات شهيد بهشتي شركت كرد و براي جذب نيروهاي تحصيل كرده و متعهد نهايت تلاش خود را انجام داد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي با آغاز جنگ تحميلي به گروه دكتر چمران در ستاد جنگهاي نامنظم پيوست و به سازماندهي نيروهاي مردمي پرداخت.
شهيد چمران در مورد ابوترابي گفته بود: «من شهادت ميدهم كه سختترين مأموريتها را عاشقانه ميپذيرفت و هر چه وظيفه او خطرناكتر ميشد خوشحالتر و راضيتر به نظر ميرسيد. من شهادت ميدهم سيد علي اكبر ابوترابي عاليترين نمونه پاكي و تقوا و عشق و محبت و شجاعت و فداكاري بود».
سرانجام سيد در روز 26 آذر 59 در يكي از مأموريتهاي شناسايي عمليات ستاد جنگهاي نامنظم به اسارت نيروهاي عراقي درآمد. بعد از اين واقعه هيچ خبري مبني بر زنده ماندن ايشان در دست نبود و رسماً اعلام شد كه حجتالاسلام سيدعلي اكبر ابوترابي به شهادت رسيده است.
به همين منظور مجلس ختم و بزرگداشت برايش گرفتند. در قزوين عزاي عمومياعلام شد و پيام تسليت حضرت امام (ره) در مجلس شوراي اسلامي قرائت شد. دولت عراق از اين طريق متوجه شد كه ايشان از روحانيون سرشناس ايران هستند.
سيد علي اكبر ابوترابي از روزهاي آغاز اسارت گفته بود «به نيروهاي عراقي گفتم من يك شاگرد بزازم. ما در روستاي مجاور شما بوديم. يك شب بيشتر هم در جبهه نبودهام و هيچ اطلاعي از وضعيت منطقه ندارم. آنها با شدت بيشتري با من برخورد كردند و تهديد كردند كه اگر صحبت نكنم سرم را با ميخ سوراخ ميكنند. آن شب به وعده خودشان عمل كردند. نيمه شب سرهنگي براي بازجويي آمد و وقتي همان جوابها را شنيد، ميخي را روي سرم گذاشت و با سنگ بزرگي روي آن زد. تا صبح، هيچ جاي سالمي روي سرم پيدا نميشد. همه جايش شكسته بود و خون آلود. روز بعد من را به پشت جبهه فرستادند.
شب نوزدهم اسارت، در حالي كه در سلولهاي وزارت دفاع بودم، افسر بازجويي من را صدا كرد و از اسم و شغلم پرسيد. گفتم «ابوترابي، شاگرد بزاز». لبخندي زد و رفت.
فردا صبح ساعت 7 مرا براي بازجويي بردند. در اتاق يك سرگرد عراقي نشسته بود. گفت «اسم من سيد مصطفي است و تو را ميشناسم، تو رئيس مجلس شوراي اسلامي هستي».
متوجه شدم كه او مرا اشتباه گرفته است. اين موضوع را به او گفتم ولي قبول نكرد. از اتاق بيرون رفت و دقايقي بعد كه برگشت، حرفم را قبول كرد. ديگر خودم را آماده اعدام شدن كرده بودم اما بعد از پانزده روز دوباره مرا به وزارت دفاع برگرداندند و ژنرالي آمد و با من صحبت كرد. گفت: «دولت ايران اعلام كرده كه تو كشته شدهاي و حتي بنيصدر رئيس جمهورتان به قزوين رفته و در مراسم ختم تو شركت كرده است. مسئولان عراق ميخواستند تو را بكشند اما از آنجا كه تو سيد هستي و نسلت به خود ما بر ميگردد، من با اين كار مخالفت كردم».
به اين ترتيب سيد را دوازده ماه در زندان زير شكنجه نگه داشتند و بعد از آن به عنوان معاون سرگرد كاشاني، فرمانده ايراني اردوگاه، وارد جمع اسراي اردوگاه عنبر كردند.
اسراي ايراني از او اين گونه ياد ميكنند «شأن روحاني بودن به خوبي در اعمال و رفتارش نمايان بود. با همه قدم ميزد و به درد دلهاي همه گوش ميداد. گاهي هم در آن محوطه كوچك با بچهها فوتبال بازي ميكرد تا همه را به تحرك و ورزش دعوت كند.
ورود حاج آقا ابوترابي به اردوگاه موصل، لطف خدا به اسراي آنجا بود. با ورودش به اردوگاه روزنهاي از اميد در دلها باز شد. گرفتاريهاي اردوگاه موصل همه را كلافه كرده بود. اختلاف در ميان اسرا باعث دو دستگي شده بود. 4 ماه عدهاي از اسرا به دليل اينكه براي عراقيها بلوك سيماني نزده بودند داخل آسايشگاه محبوس بودند.
سيد با رويي گشاده و رفتاري فروتنانه و تحملي وصف ناپذير وارد ميدان شد تا گرهها را بازكند. اين طور هم شد. او در سه روز اول ورودش وارد مذاكره با مسئولان عراقي شد؛ اسراي گرفتار حبس را آزاد كرد و با راهنماييها و چاره انديشيهاي حكيمانه و مدبرانهاش به تدريج نشاط و شادابي را به اردوگاه باز گرداند. كدورتها را مرتفع و فضايي سالم براي تبليغ و آموزش اسراي ايراني آماده كرد. پاسخ به شبهات، برگزاري سخنرانيهاي علمي، تعيين خط مشي اسارت و ملاقات از اسراي دردمند و گرفتار، كارهايي بود كه صادقانه و با اخلاص انجامشان داد».
وقتي اردوگاه موصل 3 قديم در سال 1361 تشكيل شد بيش از 750 نفر از اسراي قديمي از جمله حاج آقاي ابوترابي را به آنجا بردند تا بهتر بتوانند آنها را زير نظر داشته باشند. در مدت حضور ايشان در اين اردوگاه موصل 3 اردوگاه به جامعهاي سالم، فعال، فرهنگي و معنوي تبديل شد. رهبريِ شايسته، اسراي اردوگاه را به نظم و ساماندهي مورد رضايت همه رسانده بود.
بالاخره سال 1362 حاج آقا را همراه با يك جمع 150 نفري به اردوگاه "الرماديه 7 "فرستادند و پس از يك ماه و نيم او را به اردوگاه موصل1 قديم منتقل كردند. بعد از تأسيس اردوگاهي در بيابانهاي صلاح الدين به نام تكريت5 از هر اردوگاهي 10 تا 15 نفر را انتخاب و به آنجا فرستادند كه حاج آقاي ابوترابي هم در اين جمع انتخابي از اردوگاه موصل، به اين اردوگاه انتقال پيدا كرد.
پس از آن در سال 68 ايشان را به اردوگاه صلاح الدين فرستادند. عراقيها بارها او را از اردوگاهي به اردوگاه ديگر بردند اما او همچنان استوار و مقاوم راه پرمشقت اسارت را به طور اصولي طي كرد و مشعل راه اسرا شد. به طوركلي اردوگاههاي عنبر، موصل1، 2، 3 ،4، رماديه 2، تكريت 5، 17 و 18شاهد خوبيها و تلاشهاي خستگي ناپذير آن عارف حكيم بود.
اسراي ايراني ابوترابي را هديهاي الهي براي خود ميدانستند. او با رهبري حكيمانه خود و با تمسك به ائمه اطهار، سعه صدر، حلم و بردباري فوق العاده، مكر و حيله دشمنان بعثي را خنثي كرد و شمع محفل اسراي ايراني شد و براي تقويت روحيه ايمان و مقاومت آنها از هيچ اقدام خداپسندانهاي دريغ نكرد.
سرانجام او پس از ده سال اسارت با سربلندي و عزت به آغوش ميهن اسلامي بازگشت و مورد استقبال مردم قرار گرفت.
پس از آزادي حتي يك بار هم به استراحت و آسايش فكر نكرد. او راهي دشوارتر را انتخاب كرد و همراهي آزادگان و پي گيري مشكلات زندگي آنها بعد از اسارت را بر خود واجب دانست.
ايشان با حكم مقام معظم رهبري در جايگاه نماينده ولي فقيه در امور آزادگان قرار گرفت و تمام سعي خود را كرد تا آزادگان مايه عزت و تقويت نظام جمهوري اسلامي باشند. در دورههاي چهارم و پنجم مجلس شوراي اسلامي به عنوان نفر دوم و سوم از تهران به مجلس راه يافت.
سيد هرگز به زندگي شخصي خودش فكر نكرد. همسر صبور و فرزندانش تحت تأثير اخلاق و منش آن معلم بزرگ، نه تنها از فعاليتهاي شبانهروزي او شكايتي نكردند بلكه سعي داشتند خود را همراه و ياور او بدانند. سراپاي وجود او لبريز از عشق به ائمه اطهار بود.
سرانجام آن مجاهد خستگي ناپذير در تاريخ دوازدهم خرداد 79 در حالي كه به همراه پدر بزرگوارش آيت الله حاج سيد عباس ابوترابي عازم مشهد مقدس و زيارت امام رضا (ع) بودند در جاده سبزوار نيشابور تصادف كرده و به لقاءالله رسيدند.
پيكر مبارك سيد علي اكبر ابوترابي و پدرش در حرم مطهر حضرت علي بن موسي الرضا (ع) جايي كه محل تولد علم و دانش و اخلاصش بود، به خاك سپرده شد.