نميخواهم از اين تصوير دوباره به اين نتيجه برسم كه فيلسوف تجربهگراي انگليسي درست ميگفت كه انسان، بنا بر طبع خودخواه خود، در جنگ دايمي با ديگران بوده و با خشونت، همسو و همراه است؛ بنابر اين دست از جنگ و ستيز برنميدارد تا اين جمله را به ثمر برساند كه «انسان گرگ انسان است». قصدم اين است كه فرايند «هابز»ي ذكر شده را به عنوان يك گفتمان فرض كرده و گفتمان ديگري را در مقابل آن قرار دهم. گفتماني كه سنت تاريخي ما از آن منشعب شده و به آن وفادار بوده است؛ در اين گفتمان كه منشعب از نظر «ابن عربي» است «انسان كامل حامل امانت و عهد الهي در مرآت حق است. او تجلي صفات و مفصل اسماء و موضع نظر حق به خلق و عرش و كبرياست. انسان كامل سرّ و حيات ساري در جهان است. او در رأس اسماء الهي و بهعبارتي جميع اسماء الهي است زيرا كه خداوند در وي تجلّي كلي كرده است.» در نظام شناختي غرب، ارسطو، انسان را به «حيوان ناطق» تعريف كرده است.
فيلسوفان و گاه عارفان اين تعريف را پذيرفتهاند، اما در تفسير آن با هم اختلاف دارند. ابنعربي نگاه ارسطويي به انسان را نميپذيرد. از نظر اين فيلسوف يوناني، انسان جامع حقايق عالم و حقايق حق است. بنابراين در تعريف انسان بايد گفت موجودي است كه داراي دو صورت است: صورت عالم و صورت حق. ملاصدرا هم كه در فلسفه خويش بهشدت متاثر از آراي ابنعربي است هم كوشيده است در تعريف انسان قول ابنعربي را با تعريف ارسطويي هماهنگ سازد.
«گفتمان نقد» اينجاست كه پاي در راه انديشه انساني ميگذارد. لزوم وجود گفتمان نقد در «ذهن» و «عين»؛ دو سويه ديالتيكي ايجاد و وضع سومي را حادث ميكند. نقد اينجاست كه ميشود جدا كردن سره از ناسره. آنجاست كه ميشود جدا کردن خير از شر يا خوب از بد؛ و البته اين فرايند جداسازي هم مقدماتي دارد كه به تعريف سره و ناسره بازميگردد. اينجا ديگر تمام علوم انساني وارد گفتوگو ميشوند تا انسان را از راهي به مقصدي برسانند.
گاه اين راه، راهي از مسير هابز، هيوم، لاك، ماكياول و... گاه از مسير عرفاني ميگذرد كه برخي از نامهاي بزرگ شناختهشدهاش را روي خيابانهاي پايتخت گذاشتهايم و رويش راه ميرويم!.