قرن حاضر شاهد پيدايش چند علم جديد بوده است که مهمترين آنها بي شک زبان شناسي است . زبان شناسي در قرن بيستم همان تحولي را در انديشه ي بشر ايجاد کرده است که فيزيک در قرن هفدهم و شيمي در قرن هجدهم و زيست شناسي در قرن نوزدهم. مجموعه ي دانش هايي که به « علوم انساني » معروفند (روانشناسي ، روانکاوي ، منطق ، فلسفه ، مردم شناسي ، تاريخ ، باستان شناسي ، جامعه شناسي ، نقد ادبي ، هنر شناسي ( زيبا شناسي ) و حتي علوم اقتصادي و سايسي و قضايي) از دور و نزديک ، مستقيم و غير مستقيم ، تحت تاثير زبان شناسي قرار دارند و حتي بعضي از اين علوم ، از جمله مردم شناسي ، مفاهيم و روش هاي آن را عيناً اقتباس کرده و در رشته ي فعاليت خود به کار بسته اند . زيرا زبان شناسي علم زبان است و زبان عالي ترين دستگاه تمثيلي ( سمبولي ) بشر است که خود زير بنا و تعريف کننده ي فرهنگ است و وجه مميز بشر از ديگر جانوران .
بنابراين آشنايي با اصطلاحات و مفاهيم نخستين زبان شناسي ، که زماني فقط مخصوص و مفهوم اهل فن بود و امروز تقريباً رواج عام يافته است ، براي همه ي کساني که به نحوي از انحا با فرهنگ (به معناي عام يا خاص کلمه ) سر و کار دارند از اهم وظايف مي نمايد . در اين مقاله قصد آن نداريم که وارد مسائل تخصصي زبان شناسي شويم . چون زبان شناسي به هر حال از زبان آغاز مي کند ، در اينجا خواهيم کوشيد تا به ساده ترين بيان ، تعريفي از زبان به دست دهيم .
ارتباط :
بشر ، چنان که از زمان ارسطو گفته اند ، حيواني اجتماعي است و هميشه هم اجتماعي بوده است . هر چه در تاريخ به قهقهرا برويم ، هرگز به زماني نخواهيم رسيد که بشر را در حالي ببينيم که به وضع انفرادي زيست مي کند . بشر هميشه به حال اجتماع مي زيسته و هميشه هم داراي زبان بوده است . پيش از آن از وضع بشر اطلاعي نداريم . شايد آن دوره ي حيوانيت بشر بوده باشد . و به هر حال اينکه در تعريف انسان مي گويند « حيوان اجتماعي » يا « حيوان ناطق » حق دارند ، چه اگر صفت اجتماعيت و نطق را از اين تعريف برداريم ، فقط « حيوان » مي ماند .
پس اگر به حقيقت بشر هميشه به هيئت اجتماع زندگي مي کرده است ، ناچار مهمترين مسئله ي زندگي اجتماعي او ايجاد رابطه با هم نوعانش بوده است. چون ارتباط مستقيم ، يعني ارتباط بي واسطه ي اذهان با يکديگر (مثلاً از طريق نگاه يا فرضاً « تله پاتي ») ميان افراد بشر ميسر نيست ، بنابراين هميشه نياز به وسيله ي هست . اين وسيله تنها زبان نيست ( ولو اينکه زبان مهمترين وسيله ي ارتباط بشر باشد(1) ) نظري به زندگي اجتماعي روزانه ي ما نشان مي دهد که بشر چه وسائل و ابزارهاي متنوع و متعددي ساخته است تا بتواند مقاصد و منويات خود را به ديگران بفهماند و مقاصد و منويات آنان را بفهمد : از اشارات سر و دست و چشم و ابرو گرفته تا علائم راهنمايي و رانندگي همه از جمله ي وسايل ارتباطي هستند . همه ي قراردادهاي اجتماعي بشر (که آنها را « نهاد اجتماعي »(2) مي نامند ) از مقررات سلام و عليک و مراسم معارفه و آداب معاشرت گرفته تا تشريفات ازدواج و طلاق ـ از فروع زندگي اجتماعي و به منظور ايجاد ارتباط با ديگران است .
سير تاريخ نشان مي دهد که بشر هر چه پيشتر آمده وسائل ارتباطي تازه تري ابداع کرده و به کار گرفته است . در همين قرن بيستم دست کم سه وسيله ي ارتباطي عظيم ـ سينما ، راديو ، تلويزيون ـ اختراع شده و فواصل ميان قاره ها را باز هم کوتاه تر کرده است .
زندگي اجتماعي بشر بر مبناي ارتباط قرار دارد ، زيرا که نهادهاي اجتماعي در واقع وسائل ارتباط براي جريان زندگي در اجتماع است . پس اگر از ارضاي غرايز فردي بشر صرف نظر کنيم ، هر فعاليت ديگري را که باز مي ماند مي توان در شمار وسائل ارتباطي آورد : از هنرهاي زيبا گرفته تا علائم راهنمايي و رانندگي ، حتي آفرينش هنري اگر هم ، چنان که گفته اند ، زبان حال فرديت و تنهايي بشر باشد ، باز از آن دم که هنرمند محصول کارش را در معرض ديد و داوري ديگران مي گذارد عملي در زمينه ي ارتباط انجام مي دهد .
اما مهمترين وسيله ي ارتباطي بشر و زير بناي همه ي نهادهاي اجتماعي او زبان است .
زبان به عنوان وسيله ي ارتباط
از آغاز ، اصطلاحات « زبان موسيقي » و « زبان گلها » و « زبان تصاوير » را کنار مي نهيم ، زيرا که اينها استعاره هايي بيش نيست : نه موسيقي زبان است ، نه نقاشي ، نه پيکر تراشي ، حتي اگر اين هنرها روابطي هم با زبان داشته باشند ، کلمه ي « رابطه » را بايد به مفهوم دقيق آن دريافت : مفهوم رابطه متضمن مفهوم تفاوت و فاصله ميان عناصري است که با يکديگر در رابطه اند . اگر مي گوييم که نقاشي و موسيقي زبان نيست به آن سبب است که ماده يا مصالح کار آنها وجه مشترکي با زبان ندارد . غرض از زبان ، مفهوم عادي و مصطلح اين کلمه است : ساده ترين وسيله اي که ما در زندگي روزمره براي ايجاد ارتباط با همنوعان خود در اختيار داريم و نخستين خصوصيت آن کاربرد اصواتي است که از حنجره بيرون مي آيد .
ليکن نمي توان به يقين گفت که زبان نتيجه ي کاربرد طبيعي بعضي اندام هاي بدن است ، چنان که مثلا دم زدن و راه رفتن که ، به اصطلاح ، دليل هستي و منشا وجود شش ها و پاهاست . البته در علم آواشناسي و زبان شناسي سخن از اعضاي گفتار يا اندام هاي گويايي به ميان مي آيد ، اما بايد دانست که وظيفه ي نخستين هر يک از اين اعضا چيز ديگري است سواي ايجاد صوت به منظور بيان مفاهيم ذهن . مثلا دهان براي جويدن و فرو دادن غذا و حفره هاي بيني براي نفس کشيدن به کار مي رود و ديگر اعضاي گفتار به همچنين .
حتي آن قسمت از مخ که خواسته اند آن را مرکز تکلم به شمار آورند ( زيرا ضايعات وارد بر آن موجب گنگي مي شود ) بي گمان رابطه اي يا کاربرد زبان دارد ، اما مسلم نيست که وظيفه ي نخستين و اصلي آن همين باشد .
بنابراين بايد زبان را از زمره ي نهادهاي اجتماعي دانست . اين نحوه ي نگرش به زبان مزاياي مسلمي دارد : اولاً نهادهاي بشري ناشي از زندگي اجتماعي است و زبان هم ، چنان که گفتيم ، چون در درجه ي نخست ابزار ارتباط ميان افراد بشر است ، پس يکي از نهادهاي اجتماعي و حتي مهمتين آنهاست ؛ ثانياً نهادهاي بشري مستلزم کاربرد نيروهاي روحي و جسمي گوناگون است و کار زبان نيز بر همين روال است ؛ ثالثاً نهادهاي اجتماعي در هر جماعتي از جماعات بشري وجود دارد ، اما الزامي نيست که شکل آنها و ظوايف انها عيناً يکسان باشد ؛ همچنين است زبان : وظايفي که بر عهده دارد در همه جا يکسان است ، اما نحوه ي عمل آن در هر اجتماعي با اجتماع ديگر آشکارا تفاوت دارد ، به طوري که فقط در ميان افراد جماعتي واحد و معين مي تواند وظيفه ي تفهيم و تفهم خود را انجام دهد ؛ رابعاً نهادهاي بشري چون از زمره ي اوليات نيست ، يعني از زمره ي اموري که وجودشان مقدم بر وجود بشر باشد ، بلکه ثمره ي زندگي اجتماعي اوست ، پس در معرض تغيير و تحول است و بر اثر فشار حوائج متعدد و در برخورد با جوامع ديگر بشري دگرگون مي شود ؛ همچنين است زبانهاي مختلف جوامع بشري .
با اين حال بايد فرق زبان را از ديگر نهادهاي اجتماعي باز نمود ، يا به عبارت ديگر تعريفي از آن کرد که هم جامع و هم مانع باشد .
شرايط تعريف :
شرط لازم تعريف جامعيت و مانعيت آن است ، يعني تعريف بايد جامع افراد باشد و مانع اغيار . يا چنان که ارسوط و پس از وي همه ي اهل منطق گفته اند ، از جنس ( قريب ) و فصل ( مميز ) تشکيل شده باشد . مثلا وقتي در تعريف انسان مي گوييم حيوان ناطق ، با اطلاق « حيوان » بر انسان جنس او را تعيين مي کنيم ، که مشترک ميان انواع مختلف حيوانات و انسان است ، و با اطلاق « ناطق » صفتي را که فقط مخصوص بشر است ، يعني فصلي را که مميز نوع انسان از انواع حيوانات است . بدين گونه ماهيت انسان مشخص مي گردد . پس فايده ي تعريف بيان مايت شيء است که مجموع ذاتيات آن باشد . آن گاه ، پس از شناخت ذاتيات شيء مي توان به بيان اوصاف غير ذاتي آن ـ مثلا در مورد انسان : حيوان راست قامت دوپاي پيدا پوست، پهن ناخن ، داراي قوه ي نوشتن و خنديدن و گرييدن و جز اينها پرداخت .
بر اين تعريف ارسطويي از قديم ايراد بسيار کرده اند . از جمله گفته اند که اين تعريف فقط در مواردي صادق است که مبتني بر طبقه بندي و سلسله مراتب باشد ، مثلا در مورد جانواران و گياهان ( و تازه آن« هم به شرط قبول سلسله مراتب جوهر ، جسم ، نامي حيوان ، انسان ) حال آنکه مثلاً در مورد جمادات و عناصر شيميايي ، اتکاء بر اين تعريف نه تنها کافي نيست بلکه گاهي موجب گمراهي مي شود .
از سوي ديگر ، اگر فرض از تعريف، چنان که گذشت ، حقاً آن باشد که چيز ناشناخته اي را به وسيله ي چيزهاي شناخته اي به ما بشناساند ، فيلسوف ايراني شهاب الدين سهروردي ، که منطق ارسطويي را مورد بررسي و نقد قرارداده است ، ايرادي بر تعريف مي کند که کاملاً وارد است . (3)مي گويد کسي که مثلاً اسب را نشناخته باشد از طريق تعريف منطقي آن که «اسب حيوان شيهه کشنده است » نيز به شناسايي آن نخواهد رسيد . زيرا درست است که چنين کسي قاعدتاً مفهوم حيوان را در مي يابد ، از آن رو که قبلاً به موجوداتي که داراي صفت حيواني بوده اند برخورده است ، ولي مفهوم شيهه کشنده را در نمي يابد ، از آن رو که در هيچ موردي ، جز در مورد همين شيء به چيزي که داراي صفت شيهه کشي باشد بر نخورده است . پس تعريف ارسطويي براي حصول معرفت علمي تقريباً بيهوده است . سهروردي پيشنهاد مي کند که تعريف درست بايد شامل همه ي اوصاف ذاتي شيء باشد. غرض از اوصاف ذاتي آن هايي است که گر چه ممکن است منفرداً در اشياء گوناگون موجود باشد ، ليکن متحداً در هيچ چيز يافت نمي شود مگر در شيء مورد تعريف .
با اين همه تعريف ارسطويي را نمي توان يک سره بيهوده دانست . به هر حال براي حصول معرفت علمي به امري ، نه تنها شناختن اوصاف ذاتي آن لازم است بلکه بايد ، علاوه بر آن ، مابه الاشتراک آن را با ديگر افراد همجنس و نيز مابه الاختلاف آن را از ديگر افراد هم جنس باز نمود و الامعرفت ما هميشه در معرض شک و تزلزل و در خطر خلط و اشتباه خواهد بود .
بدين سبب ما همين شيوه را در مورد تعريف زبان به کار خواهيم برد . يعني نخست اوصاف ذاتي ان را بر مي شمريم و سپس مشخص مي سازيم که از ميان اوصاف کدام جنس و کدام فصل زبان است و در آخر اين تعريف را تحت ضابطه اي در مي آوريم ، اما پيش از شروع ، نخست بايد فصل مميز زبان را از ديگر نهادهاي اجتماعي بيان کنيم .
پس مقدمتاً مي گوييم : زبان آن نهاد اجتماعي است که از « نشانه »(4) استفاده مي کند .
نشانه چيست؟
هر چيز که نماينده ي چيز ديگري جز خودش باشد نشانه ناميده مي شود . يا ، بنا بر تعريفي که در منطق قديم از « دلالت » مي کنند ، بودن شيء است به نحوي که از علم به آن حاصل آيد علم به شيء ديگر . مثلا اگر بر ديوار کوچه اي اين نشانه را ببينيم : در مي يابيم که غرض از آن اين است : « از اين راه بايد رفت » .
اين معني از خود نشانه في نفسه بر نمي آيد ، بلکه فقط توافق قبلي ، يعني عرف و عادت ماست که از آن صورت به اين معني راه مي برد . با اين حال ، رابطه ي ميان نشانه و معناي آن « هميشه بر حسب وضع و قرارداد نيست . مثلا تا کسي سواد خواندن نداشته باشد از ديدن کلمه ي مکتوب « مار » به مفهوم مار نمي رسد و حال آنکه همه کس ، چه بي سواد و چه با سواد ، از ديدن تصوير مار به مفهوم آن پي مي برد . همچنين است نشانه هايي که در منطق قديم آنها را دلالت عقلي مي ناميدند . مثلا دلالت جاي پا بر رونده يا دلالت دود بر آتش و باران بر ابر . در منطق قديم به نوع ديگري از نشانه هم قائل بوده اند که آن دلالت طبعي است ، مثلا دلالت سرخي چهره بر شرم و دلالت تندي ضربان نبض بر تب . اما دقت مختصري نشان خواهد داد که اين دو نوع دلالت اخير ، يعني عقلي و طبعي ، در حقيقت از يک مقوله اند . زيرا که اولا هر دو محتاج تجربه اند و به صرف تعقل نمي توان آنها را دريافت . کسي که فرضاً آتش را نديده و نشناخته باشد. از ديدن دود ، هر چند استدلال عقلي کند ، پي به وجود آتش نخواهد برد . همچنين است تپش قلب که فقط از طريق تجربه ي قبلي مي توان آن را نشانه ي تب دانست .
ثانياً در دلالت عقلي و طبعي رابطه ي علت و معلولي هست و حال آنکه مثلا ميان لفظ ديوار و معناي ديوار چنين رابطه اي نيست و الا همه جا براي ناميدن شيء واحد لفظ واحد مي داشتند . ثالثاً دلالت وضعي براي ايجاد و ارتباط با ديگري ساخته شده است و حال آن که دلالت هاي عقلي و طبعي بدين منظور به وجود نيامده اند، ولو اينکه بشر جنين نتيجه اي از آن ها گرفته باشد .
انواع نشانه ها
پس نشانه هاي را که در زندگي اجتماعي بشر به کار است مي توان به سه دسته تقيم کرد :
1ـ نشانه ي تصويري:
يعني نشانه اي که ميان صورت و مفهوم آن شباهتي عيني و تقليدي باشد . مثلا نقش مار که بر خود مار و عکس که بر صاحب عکس و نقشه ي جغرافيا که بر منطقه اي از مناطق زمين دلالت مي کند و جز اينها . فقط به سبب مشابهت ظاهري است که مي توان از اولي به دومي راه برد .
2 ـ نشانه ي طبيعي ( عقلي و طبعي ) :
يعني نشانه اي که ميان صورت و مفهوم آن رابطه ي همجواري يا تماس باشد مثلاً رابطه ميان دود و آتش و ميان جاي پا و رونده و ميان تندي ضربان نبض و احتمال تب و ميان لفظ « آخ » و احساس درد . اين رابطه از مقوله ي عليت ، يعني مبتني بر توالي علت و معلول است : آتش و رونده و تب و احساس درد علت است و دود و جاي پا و تندي ضربان نبض و فرياد معلول آن . فرق اين نشانه با نشانه ي وضعي در اين است که عالماً عامداً به قصد ايجاد ارتباط به وجود نيامده است .
3 ـ نشانه ي وضعي
يعني نشانه اي که ميان صورت و مفهوم آن نيز رابطه ي همجواري و پيوستگي باشد ، اما رابطه اي قراردادي ، پس اکتسابي نه ذاتي و خود به خودي . بنابراين بر مبناي قاعده اي است جاري و مستعمل ( عرف و عادت ) نه بر اساس مشابهت صوري يا بستگي علت و معلولي ، چنان که دلالت صوت اسب بر معناي اسب، که تا مسبوق برقرارداد تصريحي يا تلويحي ميان گوينده و شنونده نباشد مفهوم نخواهد شد ؛ و يا دلالت نور قرمز در سر چهار راه بر عبور ممنوع .
مي توان گفت که نشانه هاي تصويري و طبيعي نزد همه ي جوامع بشري تقريباً يکسان يا لااقل بي نياز به آموختن قابل درک است و حال آن که نشانه هاي وضعي مسبوق بر آموزش و فراگيري است و بنابراين نزد جماعت ديگر است . به همين سبب است که مثلاً به آن حيواني که درفارسي « اسب » مي گوييم در عربي « فرس »مي گويند و در فرانسه Cheval و در انگليس Horse و در آلمان PFERD و در ايتاليايي Cavallo و در زبان هاي ديگر الفاظ ديگر .
البته پايه ي هر زباني بر دلالت وضعي داشت ، اما دلالات ديگر نيز به مقياسي کمتر در آن به کار است . مثلاً گروه الفاظي را که در آن دستور زبان « اصوات » مي نامند مي توان از مقوله ي دلالت طبعي شمرد و گروه الفاظي را که به « نام آوا » معروف است ، يعني الفاظي را که به تقليد از اصوات موجود در طبيعت ساخته اند، مثلا « شرشر» آب و « خرخر » خواب ، مي توان از مقوله ي دلالت تصويري دانست . يا اگر در اکثر زبان ها براي تميز مفرد از جمع ، حرفي يا حروفي بر کلمه ي مفرد مي افزايند تا جمع شود و نه بر کلمه ي جمع تا مفرد گردد خود مبين دلالت تصويري است .
بسياري از نشانه ها ممکن است تغيير دلالت دهند، يعني از گروهي به گروه ديگر بروند . في المثل دود ، آنجا که دليل آتش باشد ، از نشانه هاي عقلي است ، ولي چون نزد بعضي قبائل سرخ پوست آمريکايي به نشانه ي اعلام جنگ يا خطر به کار رود در شمار نشانه هاي وضعي خواهد بود ، چون مسبوق برقرارداد و اکتساب و نيز قصد ايجاد ارتباط است . بسياري از نشانه ها ممکن است ترکيبي از دو يا سه نوع باشند . مثلا در علائم راهنمايي و رانندگي ، نشانه اي که دلالت بر پيچ جاده مي کند متشکل از نشانه ي تصويري و نشانه ي وضعي است و حال آنکه علامت توقف اجباري ( مثلثي که راسش به طرف پايين است ) صد در صد وضعي است .
اجزاء نشانه
هر نشانه چون سکه اي دو رويه است که يک رويه بر رويه ي ديگر دلالت مي کند . مثلا صورت ملفوظ يا مکتوب اسب بر معناي اسب يا شکل جاي پا بر شخص رونده . رويه ي نخست « دال » و رويه ي دوم « مدلول » و رابطه ي ميان آنها « دلالت » ناميده مي شود(5) (در مورد کلمه ، دال را « لفظ » و مدلول را « معني » هم مي گويند ).
بر طبق منطق قديم ، دلالت از دو جزء تشکيل مي شود : دال و مدلول ، و مدلول نزد بسياري از منطقيان با شيء خارجي يکي است . اما بايد دانست که مدلول ( يا معني در مورد کلمه ) همان شِيء خارجي نيست ، بلکه بر شيء خارجي دلالت مي کند . همچنان که دال بر مدلول. کساني که هنوز در اين باره شک دارند توجه کنند که در کلمه ي « رختخواب » نمي توان خفت و کلمه ي «سرکه» ، ترش نيست و با کلمه ي « کارد » نمي توان پرتقال راپوست کند يا به قول شاعر ، «شب نگردد روشن از اسم چراغ »(6) .
پس براي رسيدن از نشانه به شيء يا عين خارجي ، بايد از دو مرحله ( دلالت ) گذشت : دلالت دال بر مدلول و دلالت مدلول بر شيء خارجي . مثلا با شنيدن لفظ ديوار به معناي ديوار و از معناي ديوار به خود ديوار پي مي بريم . وانگهي اين نکته را هم بايد در نظر داشت که بسياري از کلمات که طبق تعريف از لفظ و معني تشکيل شده اند در عالم واقع مصداق ندارند: چنان که مثلا حروف ربط و افعال نسبت و جز اينها . حتي در مورد اسماء که معمولاً نماينده ي شيء مشخصي در عالم خارجند، اگر از اسماء معني و اسمايي که مصداق آنها فقط در تخيل است ( مانند ديو و جن و پري و سيمرغ ) هم صرف نظر کنيم ، باز اسماء ذات را هميشه به يقين نمي توان داراي عين خارجي دانست : کلمه ي سيب بر مفهوم کلي و انتزاعي سيب دلالت مي کند نه بر فلان سيب معين مشخص واقعي .
پس مسئله زبان مسئله ي دال و مدلول و دلالت است ، نه مسئله ي اعيان خارجي ، يعني واقعيت .
سميولوژي يا نشانه شناسي
گفتيم که تعداد وسايل ارتباطي در زندگاني بشر قرن به قرن در پيشرفت و تزايد بوده است . اين امر در حقيقت نتيجه ي افزايش نشانه هاست ؛ هر چه سير تاريخ پيشتر مي رود نشانه هاي بيشتري وضع مي شود و در زندگي اجتماعي به کار مي رود . من باب مثال کافي است تا نظري بيفکنيم به پيدايش و افزايش و تکامل نشانه هاي پيشاهنگي ، علائم راهنمايي و رانندگي ، احترامات نظامي ، نقشه هاي جغرافيايي ، نقشه هاي زمين شناسي و هوا شناسي ، نمودارهاي هندسي يا آماري ، پرچم هاي ملل ، زبانهاي اشاري ، زبان کران و لالان ، خط کوران ، الفباي مورس ،ارتباط از طريق تابش نور(با چراغ يا آينه)، ارتباط رمزي ( مثلا « زبان زرگري » ) ، تصاوير و نقوش مختلف ، حتي آگهي هاي تبليغاتي و تابلوهاي مغازه ها و نيزانواع « هزوراش » ها ( از قبيل حساب سياق يا اعداد و ارقام رياضي ) که از قديم در کتابت مستعمل بوده است و حروف اختصاري و بسياري نشانه هاي ديگر .
فردينان دو سوسور(7) زبان شناس معروف سوئيسي و پدر زبان شناسي علمي امروز ، در آغاز قرن حاضر در کتاب « دروس زبان شناسي همگاني » خود چنين سفارش و پيش يني مي کرد : « مي توان دانشي را در نظر گرفت که زندگي نشانه ها را در بطن زندگي اجتماعي بررسي کند ... ما آن را سميولوژي(8) مي ناميم . اين دانش به ما خواهد آموخت که نشانه ها از چه تشکيل شده است و قوانين حاکم بر آن ها چيست . چون چنين دانشي هنوز به منصه ي ظهور نرسيده است ، نمي توان گفت که چگونه خواهد بود ، اما مي توان گفت که حق حيات دارد و محل و مقامش از پيش معين گشته است . زبان شناسي فقط بخشي جزئي از اين دانش کلي است . قوانيني که سيمولوژي کشف خواهد کرد بر زبان شناسي هم قابل انطباق خواهد بود و زبان شناسي بدين گونه به قلمرو کاملا مشخصي ا زمجموعه ي امور انساني خواهد پيوست ... کار زبان شناس تعريف خصوصياتي است که موجب تمايز زبان در مجموعه ي مختلف نشانه هاست ... به نظر من مسئله ي زبان شناسي مقدم بر هر چيز مسئله ي نشانه شناسي است(9) » .
پس از سوسور ، اين دانش اندک اندک رشد کرد و توسعه يافت . ولي گر چه هنوز به صورت يک علم مستقل در نيامده است ليکن اين انديشه ي سوسور علاوه بر زبان شناسي در رشته هاي ديگر علوم انساني نيز نفوذ کرده است . اکنون هر يک از اين رشته ها مي کوشد تا نشانه هاي خاص خود را به دست آورد و بر آن ها آگاهي يابد . معهذا بايد اين نکته را هم خاطر نشان کرد که نه تنها زبان شناسي در جامعه شناسي محو و مستحيل نگشته است بلکه جامعه ، به عکس ، در اين راه پيش مي رود که خود را در زبان باز يابد و باز شناسد . مثلا بسياري از جامعه شناسان و مردم شناسان اين سوال را مطرح کرده اند که آيا بعضي از سازمان ها و نهادهاي اجتماعي را ، خاصه آن دستگاه هاي پيچيده اي را که به « اساطير » معروف است، نمي توان دال هايي به شمار آورد که بايد مدلول آنها را جست و شناخت. اين پژوهش هاي نو انديشه ي بديعي القاء مي کنند : آن خصوصيت ذاتي و اصلي زبان ، يعني هيئتي مرکب از نشانه ها ، ممکن است بر مجموعه ي پديده هاي اجتماعي که « فرهنگ » ملتي را به وجود مي آورد نيز منطبق باشد .
در تعريفي کوتاه تر و رساتر مي توان گفت که نشانه شناسي دانشي است که مجموع دستگاه هاي ارتباطي بشر را بررسي مي کند . علاوه بر آن مي کوشد تا بر وسائل ارتباطي جانوران نيز آگاهي يابد و وجوه اشتراک و افتراق آن ها را با دستگاه هاي ارتباطي بشر باز نمايد .
آيا حيوان قادر به درک نشانه است ؟
درک و استعمال نشانه يکي از خصوصيات بشر و از وجوه امتياز او بر ديگر حيوانات است . ممکن است ايراد کنند که بعضي از حيوانات کلمات آدمي ، يا الااقل پاره اي از کلمات آدمي ، را مي فهمند و بر طبق معاني آن ها رفتار مي کنند : مثلا سگ به دستور اربابش ، يعني به پيروي از الفاظي که او ادا مي کند ، مي آيد ، مي رود ، مي دود ، مي خسبد ، روي دو پا بلند مي شود ، شکار را مي آورد و جز اينها . با اين همه بايد دانست که ميان نشانه ( يعني Signe ) و علامات ديگر ( Signal ) فرق هست : نشانه ، که مجموعه ي دال و مدلول و دلالت باشد ، امري است خاص بشر و حال آن که علامت ، يعني چيزي که قابل تجزيه به دال و مدلول و دلالت نيست ، مشترک ميان انسان و حيوان است .
اين امر را پاولوف ، دانشمند روسي ، به خوبي نشان داده است : سگي را در گرسنگي نگه داشته و سپس ، به هنگام دادن غذا به او ، زنگي را به صدا درآورده يا چراغي را با مثلاً نور سرخ روشن کرده است ؛ شيره ي معده ي حيوان که ازديدن غذا ياشنيدن بوي آن طبعا غريزتاً به ترشح درمي آيد بعداً به صرف شنيدن صداي زنگ يا ديدن نورسرخ نيز به طرق(انعکاسي) ترشح مي کند ولو اينکه غذا را نبيند يابوي آن را نشنود. اين پديده که در روانشناسي به (بازتاب شرطي) موسوم است در مورد آدمي نيز صدق مي کند. حتي آموختن کلمات چنانکه ثابت کرده اند، به همين طريق صورت مي گيرد. يعني فراگيري زبان و به طورکلي هر نوع فراگيري ديگري ازمقوله بازتاب شرطي است. منتها واکنش حيوان در برابر علامت نور سرخ و صداي زنگ امري «بسيط» است يا به عبارت ديگر خود به خودي و (غريزي) است ولو غريزه اي آموختني يعني طبيعتي ثانوي باشد. و بنابراين ثابت و تغييرناپذير است. چنان که مثلاً حرکت دست آدمي در برابر سوزش ناگهاني آتش که خود به خودي وغيرارادي است. حال آن که واکنش آدمي دربرابرکلمات امري ((مرکب)) است که برطبق آن چه گفته شد، از چند مرحله دال و مدلول مي گذرد و به فرض آن که طي اين مراحل نيز براساس طبيعتي ثانوي و حالتي شبه غريزي باشد به هرحال مسبوق بر تفکر و تعقل و حتي تأمل و ترديد است و بنابراين درمعرض تغيير و تبديل.
اين معني را اميل بنونيست زبان شناس معروف فرانسوي درگفتار ذيل به خوبي بيان کرده است : « علامت يک امر طبيعي است که ، از طريق رابطه طبعي يا وضعي به امرطبيعي ديگري بسته است: برقي که اعلام کننده ي طوفان است و زنگي که اعلام کننده ي غذا و فريادي که اعلام کننده ي خطر. حيوان علامت را درک مي کند و قادر است که در برابر آن واکنشي مناسب نشان دهد . مي توان حيوان را چنان تربيت کرد که علامات مختلف را هم باز شناسد ، يعني دو احساس را با پيوند علامت به هم بچسباند . بازتاب هاي شرطي معروف پاولوف مبين اين معني است . انسان هم ، به اعتبار آن که حيوان است ، در برابر علامت واکنش مي نمايد . اما علاوه بر آن ، تمثيل ( سمبول ) را نيز به کار مي برد که قرار داد بشري است ، بايد معناي تمثيل را آموخت ، بايد قادر به تفسير و تعبير آن بود ، يعني نه تنها آن را به صورت تأثرات حسي دريافت ، بلکه وظيفه ي دال و مدلولي آن را هم درک کرد ، زيرا که تمثيل رابطه اي طبيعي يا مثل خود ندارد . آدمي تمثيل را ابداع و فهم مي کند و حيوان اين را نمي تواند . همه ي تفاوت ميان حيوان و انسان از همين جا سرچشمه مي گيرد .
نشناختن اين تمايز موجب برو انواع اشتباهات و طرح مسائل غلط گرديده است .
غالبا مي گويند حيواني که پرورش يافته باشد سخن آدمي را مي فهمد . واقع اين است که حيوان از سخن آدمي اطاعت مي کند ، زيرا چنين پرورش يافته است که آن را به عنوان علامت باز شناسد . به همين دليل ، حيوان مي تواند عواطف خود را « بروز » دهد اما نمي تواند آنها را « نامگذاري » کند . در زبان آدمي هيچ نيست که بتوان ميان آن با وسايل بياني مورد استفاده ي حيوانات همانندي يا نزديکي يافت . ميان قوه ي حساسه ي محرکه با قوه ي مصوره ي دراکه مرزي هست که فقط بشر توانسته است از آن عبور کند (10)» .
و اين خصوصيت ، چنان که بنونيست نيز مي گويد ، مربوط به « قوه ي تمثل (11)» بشري است که سرچشمه ي مشترک انديشه و زبان و اجتماع است . اين قدرت تمثيلي پايه ي تفکرات انتزاعي و استدلالي آدمي را مي گذارد . زيرا تفکر در حقيقت ، همان قوه اي است که مي تواند از اشياء و امور صوري ذهني بسازد و بر روي اين صور عمل کند . پس تفکر واقعي خارج را مي گيرد و در آن تصرف مي کند و نظام خاص خود را به آن مي بخشد ، اين عمل منتظم کننده و سازمان دهنده ي ذهن چنان با ذات زبان قرين و عجين است که از اين لحاظ مي توان تفکر و تکلم را يکي دانست .
چنان که در سطور آينده خواهيم ديد ، يکي از مهم ترين صفات زبان خاصيت تقطيع پذيري آن است . پس مي توان تفاوت علامت با نشانه را در اين دانست که اولي يک دست و يک پارچه است و دومي قابل تقطيع و تقسيم به اجزاء . کار اساسي زبان اين است که ، به حکم سازمان دروني خود ، واقعيت يک پارچه ي دنياي خارج از نخست تقطيع مي کند و سپس بر مبناي همين تقطيع به آن سازمان و تشکل مي بخشد . قوه ي تمثل آدمي در زبان او به نهايت خود مي رسد . به عبارت ديگر ، زبان عالي ترين جلوه گاه اين قوه است . دستگاه هاي ارتباطي ديگر بشر نيز يا از زبان منشعب شده يا بر اساس آن نظم گرديده اند .
دستگاه يا نظام
اگر بگوييم زبان مجموعه اي از نشانه ها است ، يک نکته ي اساسي را نگفته يا دست کم در ابهام گذاشته ايم و آن معناي دقيق لفظ « مجموعه » است . و اگر مراد گروهي از عناصر و آحاد نامرتبط و پراکنده باشد ، مسلماً به خطا رفته ايم . در زبان هيچ جزئي نيست که با جزء يا اجزاء ديگر به نحوي از اتحاد در ارتباط نباشد . مجموعه ي نشانه هاي زبان يک کل منضبط و مرتبط مي سازد که يک يک عناصر متشکل آن ، بر طبق قواعد و اصول خاصي که در هر زباني با زبان ديگر تفاوت دارد ، به يکديگر وابسته و پيوسته اند ، چندان که بعضي مدعي شده اند که اگر يک جزء در هم بريزد يا تغيير يابد ديگر اجزاء و به تبع آن در هم مي ريزند يا تغيير مي يابند . سوسور مي گويد : اشتباه بزرگي است که کلمه را مرکب از اجتماع يک صوت و يک مفهوم بدانيم . تعريف کردن کلمه بدين شکل جدا کردن آن است از دستگاهي که کلمه جزء آن است و پنداشتن اين فرض باطل است که بتوان از تک تک کلمات آغاز کرد و با حاصل جمع آنها دستگاه زبان را ساخت و حال آنکه به عکس بايد از کل منسجم آغاز کرد تا از طريق تجزيه و تحليل به عناصر متشکل آن رسيد » ( کتاب سابق الذکر ، ص 157 ) همين خصوصيت است که سوسور آن را « سيستم » مي ناميد و امروز آن را « استروکتور »(12) مي نامند .
ميان زبان شناسان و نيز ميان دانشمنداني که به رشته هاي ديگر علوم انساني مي پردازند در معناي دقيق و کاربرد لفظ « استروکتور » اختلاف بسيار است : بعضي آن را مجموعه ي ساده اي از روابط مي دانند و بعضي آن را شبکه ي درهم پيچيده به هم پيوسته اي از فعل انفعال متقابل، مانند سلسله ي اعضاي يک جسم آلي که علي رغم وظيفه ي عليحده اي که بر عهده ي هر يک از آن هاست در عين حال موجوديت هر کدام منوط به موجوديت ديگران است . چندان که از کل آن ها چيزي به دست مي آيد که از حاصل جمع فرد فرد آن ها بسي بيشتر و حتي چيز ديگر است .
اين که زبان مرکب از نظام متشکلي است سخن تازه اي نيست . البته ، چه در قديم و چه در زمان حاضر ، برخي از دانشمندان و اغلب مردم عادي بر اين عقيده اند که زبان اساساً جمعي از لغات يعني اصوات است که هر يک از آنها بر شيء از اشياء جهان تطبيق مي کند : براي ناميدن فلان حيوان ، مثلا اسب ، فهرست لغاتي که به نام زبان فارسي معروف است يک گروه صوتي معين وضع کرده است که خط فارسي آن را به شکل « اسب » مي نويسد ؛ تفاوت ميان زبان ها مربوط به تفاوت ناميدن اين حيوان است : در عربي آن را « فرس » در فرانسه Cheval در انگليسي Horse ، در الماني Pferd مي خوانند . پس آموختن يک زبان بيگانه عبارت است از آموختن فهرستي ديگر از لغات که از هر لحاظ موازي با فهرست نخستين يعني زبان مادري است . تصور زبان بدين صورت مبتني بر تصور کودکانه اي از جهان بيرون است که بر طبق آن ، جهان پيش از آن که بشر به کشف و درک آن بپردازد داراي مقولات کاملاً مشخص و مجزايي از اشياء بوده است که بعداً براي ناميدن آنا در هر زباني نام متفاوتي وضع کرده اند . بنابراين جهان چون مخزن طبيعي از اشياء مادي و معنو ي کاملاً جداگانه اي است که هر زبان سياهه اي براي آن ها تنظيم کرده و روي هر شيء بر چسب يا شماره ي مخصوص آن را زده است . رفتن از اين زبان به آن زبان عبارت است از برداشتن اين بر چسب و چسباندن بر چسبي ديگر ، زيرا که قاعدتاً هر شيء يک بر چسب بيش ندارد و هر شماره اي نماينده ي جنس معيني در همان مخزن است .
با اين حال ، از قرن هفدهم به يان سو ، در تعريف زبان تدريجاً کلمه ي دستگاه يا نظام را به کار مي برند ، بي آن که البته معناي دقيقي از آن افاده کنند . پس اهميت کادر سوسور در اين نيست که براي نخستين بار زبان را داراي نظام دانسته ، در اين است که به خصوصيت وابستگي و پيوستگي اجزاء اين مجموعه اشاره کرده و آن را جزو مهم ترين اوصاف ذاتي زبان شمرده است . به عقيده ي وي اگر زبان را فهرستي از لغات بدانيم ، پس چنين فرض کرده ايم که ميان نام اشياء و خود اشياء هست متکي برعمل ساده ي ذهني بسيار پيچيده اي است ، زيرا که معناي يک کلمه دقيقاً وابسته به وجود يا عدم وجود کلمات ديگري است که در پيرامون فلان واقعيت خارجي گويي تاري تنيده اند . پس مجموعه ي کلمات و مفاهيم فهرستي بر اساس افزايش يا کاهش تشکيل نمي دهد ، بلکه دستگاه مرتبط و منسجمي به وجود مي آورد مانند مثلا تور ماهيگيري که تمام حلقه هاي آن به يکديگر وابسته و پيوسته اند ، چندان که اگر يک حلقه بگسلد ديگر حلقه ها به تبع آن خواهد گسست . وضع زبان از اين لحاظ قابل قياس با بازي شطرنج است که در آن تغيير مکان يک مهره موجب تغيير موازنه ي شبکه ي روابط مي شود . پس « زبان هم مجموعه ي پراکنده اي از عناصر نامتجانس نيست ، بلکه دستگاهي است منسجم که در آن هر جزء به جزء ديگر وابسته است و هر واحدي ارزش خود را از وضع ترکيبي خود کسب مي کند » .
اين نظريه در واقع نقطه ي مقابل نظريه اي است که از قديم ، خاصه در فلسفه ، رواج داشته و نامش « اتوميسم » ( اصالت ذره ) است ، يعني قول بر اينکه جهان ، يا هر کدام از جلوه هاي جهان ( مثلا روان آدمي ) از اجتماع يعني پهلوي هم قرار گرفتن تعدادي ذرات ريز تشکيل شده است . في المثل در مجموعه اي که داراي پنج واحد ( الف ، ب ، ج ، د ، هـ ) باشد اگر واحد يا واحدهايي ديگر ( مثلا « و » ) برا آن بيفزاييم و اگر واحد يا واحدهايي از آن برداريم ( مثلا « هـ » ) در ماهيت کلي و نحوه ي عمل آن مجموعه تغييري جز افزايش يا کاهش روي نخواهد داد .
حال آن که در حقيقت هيچ يک از پديده هاي جهان، خاصه آن جا که به فعاليت آدمي مربوط باشند ، بدين سان عمل نمي کنند . برداشتن يا افزودن در اينجا به معناي تفريق و جمع نيست ، بلکه به معناي تغيير ماهيت و تغيير عمل کل مجموعه است . و اين امر چنان است که مثلا هستي الف نخست وابسته به نيستي آن است: يعني ( الف پيش از آن که الف باشد ج و د و هـ نيست ، يا بنابر گفته ي خود سوسر : « الف چيزي است که ديگران نيستند » اين نکته خاصه در مورد حروف الفباء صدق مي کند : حرف الف نخست آن است که ب يا پ يا ت و ... نيست .
مثالي از علامات راهنمايي و رانندگي مي آوريم . بر سر هر چهار راهي معمولا سه چراغ قرمز و سبز و زرد هست که مدلول آنها به ترتيب از اين قرار است . عبور ممنوع ، عبور آزاد ، عبور با رعايت احتياط آزاد . راننده اي که پشت چراغ قرمز مي رسد ، پيش از آن که متوجه سرخي نور بشود ، يا دست کم هم زمان باآن ، متوجه مي شود که آن نور سبز و زرد نيست . به فرض شک در اين باب ، قدر متيقن آن « است که در مجموعه اي مرکب از سه واحد قرمز و سبز و زرد ، افزايش يا کاهش يک واحد موجب تغيير اساسي در عمل واحدهاي ديگر و بنابراين در عمل کل مجموعه خواهد شد .
اين امر در همه ي زمينه هاي فعاليت بشري چنان صادق و معتبر است که حتي برخي از دانشمندان بر اين عقيده رفته اند که ذهن آدمي نيز مانند زبان او داراي نظامي متشکل است ، نظامي ناخودآگاه و تابع قوانيني از پيش بوده . اگر هم ذهن آدمي چنين نباشد ، باري ، چنان که پيشتر به اشاره گفتيم ، زبان آدمي در اندشه ي او و بنابراين در جهان بيني او دخالت موثر دارد : ذهن به تبع زبان دنياي بي شکل خارج را مي گيرد و در آن تصرف مي کند و نظام و سازمان خاص خود را به آن مي بخشد ، يعني به آن تشکل مي دهد .
کشف « استروکتور » در زبان موجب پيدايش نظريه اي شد به نام « استروکتوراليسم » که امروز بر همه ي رشته هاي علوم انساني سايه افکنده است . با وجود ايرادها و انتقادهاي بسياري که درسال هاي اخير بر آن وارد کرده اند اين قدر هست که استروکتوراليسم ، اگر هم جهان بيني تازه اي نباشد، دست کم روشي مثمر و موثر در کشف بسياري از معضلات و مبهمات بشري ، خاصه در زمينه ي معرفت شناسي ( اپيستمولوژي ) بوده است .
در آن چه به زبان مربوط مي شود اين نکته را هم بايد گفت که قواعد ترکيب و تشکيل جمله ها ، يعني « نحو »، در همين لفظ استروکتور مستتر است . بنابراين چون بگوييم که زبان عبارت از وسيله ي ارتباطي است که از نشانه استفاده مي کند و متکي بر نظام يا دستگاه منسجمي ست ، در واقع اين نکته را هم گفته ايم که اجزاء آن بر طبق قواعد معين مشخصي با يکديگر ترکيب مي شوند تا بر معاني دلالت کنند .
پي نوشت :
1 ـ « ارتباط » را در ترجمه ي کلمه ي فرنگي Communication به کار مي بريم ، اين کلمه در فارسي به اين معني مصطلح نبوده است . ممکن بود به جاي آن « تفهيم و تفهم » بگذاريم . اما ، چنان که خواهيم ديد ، معناي ارتباط از تفهيم و تفهم وسيع تر است . در بعضي از متون جديد عربي آن را به « تحادث » ترجمه کرده اند .
2 ـ Institution
3 ـ رجوع شود به محمد اقبال لاهوري ، سير فلسفه در ايران ، ترجمه ي ا.ح ، آريان پور ، تهران ، 1347 ، ص 85
4 ـ Signe ه فرانسه و Sign به انگليسي
5 ـ به ترتيب : signlfication , signifie,signifian
6 ـ خواجه نصير طوسي در کتاب اساس الاقتباس ، به صراحت مي گويد که کتابت بر عبارت و عبارت بر معني و معني بر عين خارجي دلالت دارد و سپس مي افزايد : « واضعان الفاظ اول به ازاء معاني نهاده اند نه به ازاء اعيان خارجي . آن است که اگر کسي لفظي شنيده باشد و معني آن فهم کرده و آن عين را که معني بر او دال بود نشناخته ، بسيار بود که عين حاضر بود و نامش شنود و داند که چه مي خواهند اما نداند که آن چيز حاضر است » ( ص 63 ، چاپ دانشگاه تهران ، سال 1326 )
7 ـ semiologie
8 ـ F.de Saussure
9 ـ Cours de linguistique generale paris 1916 p 33
10 - E.Benveniste problemes de linguististique generale paris 1988 p 27
11 - Faculte symbolisante
12 ـ structure ، بعضي اين کلمه را به « شالوده » و « بنيان » و « ساختمان » و « ساخت » و جز اين ها ترجمه کرده اند ، شايد به اعتبار آن که هر ساختماني ترکيبي دارد با اصول و قواعد ترکيب ، بتوان آن را « ترکيب بندي » هم گفت .
منبع: نشريه پايگاه نور
ابوالحسن نجفي