مقدمه ای بر نظریه های فرهنگ عامه
 
تاريخ : چهارشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۱۰:۵۳








گسترش روزافزون مصرف رسانه های جمعی در زندگی روزمره مردم،اهمیت موضوع فرهنگ را مشخص می سازد. نظریه پردازان ارزیابی ها و موضع گیریهای متفاوتی راجع به نقش فرهنگ عامه در جوامع امروز ارائه داده اند. برخی از نظریه ها با گستره موضوعی وسیعتر تنها بخشی را به این موضوع اختصاص دادند و برخی دیگر به طور کلی به تحلیل پدیده رسانه ای شدن فرهنگ عامه پرداختند. با توجه به ارتباط تنگاتنگ و متقابل رسانه ها و فرهنگ عامه، رویکرد برخی از این نظریه ها به هر دو یکسان است. اما کتاب، اساساً برحسب نظریه فرهنگ عامه بدون ناچیز شمردن دیدگاه آنها درباره رسانه های جمعی بحث می کند.بنابراین کتاب با نگاهی انتقادی نظریه های مطرح در فرهنگ عامه را مورد بحث قرار می دهد.
در فصل اول کتا در تعریف این مفهوم از زبان «ویلیامز» می گوید: در گذشته فرهنگ عامه نه با مردم بلکه توسط سایراین تعریف می شد و هنوز هم دو مفهوم قدیمی‌تر را با خود دارد: (1)کارهای پست تر مثل ادبیات عامه متمایز از ادبیات والا و (2)کارهایی که عمداً به قصد جلب حمایت آغاز می شود مانند روزنامه نگاری عامیانه، به موازات سرگرمی های عامیانه، اما مفهوم جدید فرهنگ عامه به عنوان فرهنگی که مردم آن را برای خودشان خلق کردند باتمام اینها متفاوت است. دهه های 30 و 1920 نقاط عطف مهمی هستند. ظهور سینما و رادیو، تولید و مصرف بحثهای فرهنگ توده ای نقش داشته اند. در همین سالها بودکه رسانه های جمعی با تبلیغات جمعی و سرکوب جمعی برابر بود. نظریه فرهنگ توده ای فرایند ذره گرایی (اتمیسم) را ناشی از افول سازمانهای اجتماعی واسطه می داند. سازمانهایی مثل خانواده و کلیسا که حس هویت روانی، رفتار اجتماعی و تعیین اخلاقی را در افراد به وجود می آورند. اما همتایان مدرن آنها مانند شهرها و علوم این تاثیر را ندارند. جانشینی نظم اخلاقی تصنعی در مقابل نظم واقعی ارزشها به بحران اخلاقی در جامعه توده ای دامن می زند و فرهنگ توده ای از منابع مهم یک نظام اخلاقی جانشین محسوب می شود.
نظریه در اینجا با بررسی نقش دموکراسی و آموزش و پرورش، آنها را در به رسمیت شناختن ستم اکثریتی نادان در مقابل رشد سلیقه اقلیت مسئول می داند. زیرا که جامعه ما قبل توده ای یک واحد یکپارچه جمعی بوده که مردم آن مجموعه ای از ارزشهای مشترک و سلسله مراتب و تفاوتها را به رسمیت می شناسند، اما با ظهور صنعتی شدن و شهری شدن این موقعیت تغییر می کند. اجتماع و اخلاقیات در هم می شکند و افراد منزوی، از خودبیگانه و و ناهنجار می شوند.
در این میان فرهنگ توده ای فرهنگی تجاری است با تولید در سطح انبوه که استاندارد، تکراری و سطحی است و به لذتهای کم اهمیت، احساسی، فوری و کاذب به جای معیارهای جدی، فکری اصیل و واقعی بها می دهد. مشکل اصلی گاه اینگونه نمودار می شود که فرهنگ توده ای برخلاف فرهنگ اصیل از شناختن حدو مرز خود و باقی ماندن در سطح توده ای خودداری می کند، درحالی که تظاهر به داشتن صفاتی فراتر از جایگاه خود می کند. خطر فرهنگ توده ای، از نظر این نظریه پردازان از بین بردن تمایز میان فرهنگ نخبگان و فرهنگ عامه است. در چنین وضعیتی این فرهنگ در عین جذب فرهنگ نخبگان خصوصیات آن را پست و ناچیز می شمارد. از نظر کتاب فرهنگ عامه امریکا ظاهراً تمام عناصر نامطلوب فرهنگ توده ای را در بر دارد واین مسئله آنقدر جدی است که همانطور که فرهنگ توده ای را یک خطر می دانیم امریکایی گرایی رانیز باید خطرناک بدانیم.
امریکایی گرایی کم کم با مصرف گرایی فزاینده جوانان وطبقه کارگر تداعی می شود و خود امریکا برای مصرف گرایی به صورت یک هدف در می آید به صورت نمادی برای لذت». با این حال از نظر هبدیژ، مردان جوان طبقه کارگر، فرهنگ آمریکایی خیالی خود را منفعلانه و بدون فکر مصرف نمی کنند. آنها این فرهنگ را با عناصر به کار رفته در فرهنگ عامه می سازند و خود تحت تاثیر آن قرار نمی گیرند و در واقع ازتصاویر، سبکها و واژه های فرهنگ عامه امریکا در ساختن روشهای خاص و مثبت خود به شکل مقاومت در برابر فرهنگ طبقه متوسط ونه به عنوان دفاع فعالانه در برابر وابستگی خود استفاده می کنند.
این نظرکه امریکا پوپولیستی تر است، به نگرانی دباره رفاه روز افزون طبقه کارگر و مصرف گرایی دامن زد، همان چیزی که حکمیت طبقه روشنفکر را در سلیقه و مصرف گرایی طبقه متوسط به عنوان اشکال قدرت نمادین تهدید می کرد. همین زاویه از نظریه است که آنرا به نخبه گرایی محکوم می کند. ویژگی نخبگان آن است که سلیقه های خود را به بهترین یا تنها سلیقه با ارزش به دیگران تلقین کنند و به این ترتیب این سلیقه را به عنوان تحلیل فرهنگ عامه به دیگران منتقل می کنند. اما زیر سوال بردن مفهوم اصالت نه تنها نشان می دهد که ارائه تعریف آن بسیار مشکل است بلکه روشن می کند که این مفهوم می تواند از مجموعه خاصی از سلائق و ارزشهای فرهنگی بهره گیرد و نه فقط از یک بررسی خاص. همچنین راجع به انتقال مخاطب توده ای کتاب اذعان دارد که فرهنگ عامه متنوع است و پذیرفتن بعضی از اشکال آن بدون پذیرفتن کاملش نیز امکان پذیر است. همچنین باید به پیامیگران به عنوان دسته ای از مردم که از نظر اجتماعی و فرهنگی قابل تمایز هستند بنگریم و این حقیقت را بپذیریم که سلیقه فرهنگی در جامعه شکل می گیرد.


مکتب فرانکفورت
مکتب فرانکفورت نیز نقاط مشترک بسیاری با نظریه فرهنگ توده ای دارد.این مکتب با نقد روشنگری سروکار داشت و معتقد بودکه نوید روشنگری و ایمان به پیشرفت علمی برای انسان به کابوس تبدیل شده است. این نظریه در عین نقد روشنگری، مارکسیسم را نیز مورد انتقاد قرار می دهد و در عین حال از آن استفاده می کند. فاصله مکتب فرانکفورت از مارکسیسم براساس میزان تاکید آن بر اقتصاد گرایی است.
بحث بت وارگی کالای «مارکس» از نظر مکتب فرانکفورت و «آدورنو» نظریه ای است که می گوید اشکال فرهنگی از قبیل موسیقی پاپ می تواند تسلط اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیکی سرمایه را تضمین کنند.آنچه در مورد کالاهای فرهنگی منحصر به فرد است این است که ارزش مبادله ای - که به واسطه پول تعریف می شود - نقش ارزش استفاده ای را از آن خود می کند. مکتب فرانکفورت برخلاف دیدگاه بسیاری از اندیشمندان دیگر، سرمایه داری را قابل تداوم می بیند.زیرا طبقه کارگر تسکین یافته و سرمایه داری را پذیرفته است. برهمین مبنا مفهوم نیازهای غیر واقعی «مارکوزه» شکل می گیرد. این مفهو مبتنی بر این فرض است که مردم به خلاقیت، استقلال، خود مختاری در کنترل سرنوشت خویش و زندگی آزاد و فکر کردن برای خود، نیاز واقعی دارند.اما این نیازها در سرمایه داری مدرن قابل تحقق نیستند.زیرا نیازهای غیر واقعی که این سیستم برای ادامه بقا خود باید تقویت کند، بر آنها تحمیل می شود. در حقیقت آزادی آنها به آزادی انتخاب کالاهای گوناگون یا احزاب سیاسی که در واقع بسیار شبیه هستند محدود می شود. تقیت نیازهای غیرواقعی با نقش صنعت فرهنگ پیوند خورده است.
طبق نظریات این مکتب صنعت فرهنگ منعکس کننده استحکام و بت وارگی کالا، غلبه ارزش مبادله ای و رشد سرمایه داری انحصاری دولت است. این صنعت به سلیقه واولویتهای توده ها شکل بخشیده و با تلقین مطلوب بودن نیازهای غیرواقعی ناخودآگاه مردم را سازماندهی می کند اما صنعت فرهنگ از فرهنگ توده ای متمایز است. زیرا فرهنگ توده ای منتخب خود مردم است اما صنعت فرهنگ یک فرهنگ تحمیلی است. دراین جا انگیزه سود ماهیت اشکال فرهنگی را تعیین می کند و این انگیزه همچنین نوعی حس فردیت را تقویت می نماید. «آدورنو» در این مورد موسیقی پاپ را در برابر موسیقی کلاسیک مثال می زند و می گوید این نوع موسیقی که به شنونده های خود اجازه می دهد آزردگی و اندوه خود را اعتراف کنند، آنها را از طریق این گریز یا وابستگی اجتماعی شان سازش می دهد. اما«جندرون» در انتقاد از «آدورنو» می گوید استفاده از بدعتهای و فن آوری در تولید مصنوعات کاربردی معمولاً فرایند استاندارد شدن را تسریع می کند چون می تواند قابلیت جایگزینی اجزاء را افزایش دهد.اما بدعتهای فن آوری در مصنوعات کلامی می تواند بین آنها تمایز ایجاد کند، همچنین او معتقد است، لذتی که مردم از موسیقی عامه می برند، به یک نسبت از آگاهی آنها از استاندارد بودن و تفاوتهای محسوس یا فردیتی که به یک ترانه خاص نسبت می دهند، ناشی می شود.از نظر کتاب مکتب فرانکفورت در دو حیطه شکست خورده است: یکی در ارائه شواهد تجربی برای نظریه هایش و دیگراستفاده از زبانی مبهم و غیر قابل درک برای بیان عقایدش، اما در برابر می توان گفت هیچ شاهد تجربی نیز برای درک کردن این نظریه ها وجود ندارد و همینطور در جامعه دستخوش استیلای صنعت فرهنگ زبان مردم نیز خدشه دار شده است و در نتیجه فقط می تواند به همان زبانی توصیف شود که در مقابل بت وارگی، ایدئولوژی و بازار، مقاوم است. دربخش سوم کتاب به مباحث ساختارگرایی ونشانه شناسی به عنوان دو مبحث تاثیر گذار بر دیگر نظریه ها پرداخته است.


ساختارگرایی و نشانه شناسی
گفته می شود که ساختارگرایی درباره ماهیت جهانی وسببی ساختارها نظرات کلی دارد.اما نشانه شناسی به عنوان مطالعه علمی نظام علائم مانند فرهنگ ها تعریف شده است. «سوسور» میان زبان ( به عنوان یک ساختار) و گفتار( به عنوان امر تحقق یافته انسانها) تمایز قایل است.
از نظر او معنی بعضی از واحدهای زبان شناسی به یک واقعیت خارجی بستگی ندارد. این دنیا وجود دارد اما معانی که زبان به آن می دهد معانی هستند که مانند ساختار عینی و قواعد معین و ذاتی زبان اند. یعنی درنشانه زبان شناسی دال تصویر آوایی است. یعنی واژه به صورتی که در واقع گفته یانوشته می شود و مدلول مفهوم شیء یا ایده ای است که نشانه به آن اشاره می کند و رابطه میان این دو کاملاً اختیاری است. اما هنگامی که جایگاه این علائم در ساختار کلی زبان مشخص شد این علائم دیگر اختیاری نیستند و معنی پیدا می کنند.
هر واحد زبانی فقط برحسب این ساختار قابل درک است.تعریف او ازگفتار رد شده است زیرا که گفتار و نوشتار درواقع پدیده های اجتماعی هستند و نه فردی و همین ماهیت اجتماعی باعث می شود که تغییر پذیر باشند. درحالی که زبان اینطور نیست، سوسور همیشه فقط زبان را دارای ماهیت اجتماعی می داند و نظریه کلی او ظاهراً از تغییر اجتماعی پرهیز می کند.
در این زمینه لوی استرواس به مطالعه اسطوره های شایع در جوامع غیر صنعتی برای وارد کردن روش ها و نگرش های ساختاگرایی در مردم شناسی می پردازد. او توجیه های کاربردی و یکپارچه گر را ردکرده و در عمل می گوید رابطه بین گروه ها یعنی مدلول و توتم یعنی دال در این سطح انتخابی است.او معتقد است که یک پدیده قابل رویت از نظر تجربی فقط یک ترکیب ممکن است که درکنار امکانات منطقی دیگر وجود دارد.
اما علم نشانه شناسی معتقد است که واقعیت مادی راهرگز نمی توان بدیهی فرض کرد.واقعیت همیشه از طریق یک نظام معنایی خاص ساخته و برای انسانها قابل درک می شود. تجربه ما از دنیا هرگز بی طرفانه یاخالص نیست و نظامهای معنایی آنها را قابل درک می کنند. از این منظر اسطوره ها اشکال فرهنگ عامه هستند که با موضوع پیام خود تعریف نمی شوند، بلکه نحوه بیان در انتقال یپام آنها را تعریف میکند و در آنها دال به صورت مدلول به مفهوم و علامت به معنا تبدیل می شود.نقش اسطوره ایجاد اختلال در صورت است، نه ناپدید کردن آن. آنهاتاریخ را به طبیعت تبدیل می کند و این دقیقاً همان نقشی است که ایدئولوژی بورژوازی ایفا می کند. ایدئولوژی بورژوازی در بطن اسطوره جامعه مدرن قرار دارد.
فرآیندی که از طریق آن بورژوازی واقعیت دنیا را به تصویری از دنیا و تاریخ را به طبعیت تبدیل می کند.او دریک موقعیت خاص و تاریخی، انسانی را به مانشان می دهد که جهانی و جاوادنه است.


مارکسیسم، اقتصاد سیاسی و ایدئولوژی
در این بخش از کتاب نظرات مارکس راجع به ایدئولوژی که مبنایی برای نظریات آلتوسر و گرامشی است توضیح داده می شود: «مرداک» و«گلدینگ» سعی کرده اند از نظرات «مارکس» درباره ایدئولوژی برای رویکرد اقتصاد سیاسی در تحلیل رسانه های جمعی استفاده کنند. این نظریه معتقد است که مناسبات اقتصادی سرمایه داری مناسبات اجتماعی دیگری را که دراین جوامع یافت می شد، تعیین می کندو«مرداک» و«گلدینگ» معتقدند که پژوهش های تجربی نشان می دهند که مالکیت و کنترل صنایع ارتباطات جمعی در دستان گروه های نسبتاً کوچکی از شرکتهای قدرتمند اقتصادی است.این صنعت طبیعتاً از الگوی نظرات حاکم که مارکس در ایدئولوژی آلمانی مطرح کرده است، پیروی می کند.اینها معتقدند: تمرکز بر پایه اقتصادی به این معنی است که کنترل بر تولید مادی و توزیع متغیر آنها درنهایت قدرتمندترین روشهایی هستند که در تولید فرهنگی به کار می روند، اما این کنترل به طور قطع همیشه به صورت مستقیم اعمال نمی شود و در وضعیت اقتصادی سازمانهای رسانه ای نیز همیشه اثر فوری روی بازده خود ندارد.با این حال تلاش فزاینده برای افزایش سود نیازمند تلاش درافزایش پیامگیران است. بنابراین به رغم تاکیدی که بر تولید می شود، مصرف فرهنگ عامه یک عامل بسیار مهم اقتصادی درتلاش برای افزودن سود است. اگر منابع ارتباط جمعی نتوانند آن را در نظر گیرند سود نخواهند برد.براین مبنا ساختار مالکیت و کنترل چگونه می تواند محبوبیت فرهنگ عامه را توجیه کند؟
اقتصاد سیاسی می خواهد سازمان های رسانه ای را به عنوان موسساتی که بین ساختار اقتصادی رسانه ها و بازده فرهنگی آنها واسطه هستند، مورد مطالعه قرار دهند. اما در سازگار کردن این هدف با ادعای خود مبنی بر اینکه دامنه فعالیتهای آنها به دلیل نیاز به تولید و انتشار ایدئولوژی طبقه حاکم محدود است، با دشواری رو به رو می شود.یعنی در اینجا به نحو بارزی تقلیل گرایانه عمل می کند. طبق نظر آلتوسر اقتصاد گرایی مشکلی است که بایددر نظریه مارکسیسم از بین برود.
نکته ای که آلتوسر برآن تاکید دارد این است که باید به جوامع به لحاظ مناسبات بین ساختارها نگریست، نه یک جوهر و در سطح آخر پایه اقتصادی، جبری خواهد بود. زیرا بر سایر ساختارها و قوای محرکه جامعه به طور کلی اثر می گذارد.اما این امر باعث نمی شود که رو ساخت نتواند از پایه نسبتاً مستقل باشد یا قدرت وتاثیرخود را بر پایه و سرعت و جهت تغییرات اجتماعی اعمال نکند. دراین بین ایدئولوژی مظهر روابط خیالی افراد با شرایط واقعی موجودیتشان است و در واقع یک نیروی مادی در جوامع است.آنچه در ایدئولوژی معرفی می شود نظام مناسبات واقعی حاکم بر موجودیت افرادنیست، بلکه رابطه خیالی آن افراد بامناسبات واقعی است که درآن زندگی می کنند و به آنها به صورت افراد شکل می بخشد. ایدئولوژی در این دیدگاه به عنوان آموزش و پرورش آنقدرکارکردگرایانه است که برخلاف میل او می تواند تداوم دائمی سرمایه داری راتضمین کند.
اما گرامشی باتفسیرهای علمی و جبرگرایانه مارکسیسم بسیار مخالف است. او در مقابل ترجیح می دهد تفسیری ارائه دهد که بر نقش اساسی انسانها در تغییر تاریخی تاکیددارد. او معتقد است که بحرانهای اقتصادی به تنهایی نمی توانند باعث فروپاشی سرمایه داری شوند ومبارزات طبقاتی باید سیاسی و فرهنگی باشند تا به مبارزه جهت کسب هژه مونی تبدیل شوند. درعین حال که اقتصادی و صنعتی هستند. او هژه مونی را جنبه ای از نظارت اجتماعی که از تضادهای اجتماعی ناشی می شود تلقی می کند و بین کنترل زورمدارانه که به صورت اعمال زور یا تهدید به اعمال زور ظاهر می شود وکنترل اجتماعی که درآن افراد با میل باطنی دیدگاههای جهانی یا استیلای گروه های حاکم را می پذیرد، تمایز قایل است.
بدین ترتیب یک معادله ساده شکل می گیرد که در آن دولت از سرکوبی و جامعه مدنی از هژه مونی استفاده می کنند. با این مقدمه هژه مونی، مجموعه ای از عقایدمخالف است که گروه های حاکم می توانند بااستفاده از آنها در جهت جلب رضایت گروه های تابع در مقابل رهبریشان کوشش کنند نه به عنوان یک ایدئولوژی کارکردگرایانه به نفع طبقه کارگر. اما نویسنده معتقد است آنچه این نظریه نادیده می گیرد این است که پذیرش نظم حاکم لزوماً نتیجه شستشوی مغزی اجباری یا اعتقاد به ایدئولوژی حاکم نیست ومردم ممکن است نظم حاکم را به این دلیل بپذیرند که تمام اوقات خود را صرف زندگی کرده اند یا راه دیگر سازماندهی اجتماعی را نمی دانند. به طورکلی ریشه یابی اجتماعی و بستر عقاید و فرهنگها هنگامی مشکل آفرین می شود که به نوعی تقلیل گرایی طبقاتی منجر می شود که در آن کل فرهنگ براساس رابطه بامبارزات طبقاتی تعریف می شود.


فمینیسم و فرهنگ عامه
افزایش توجه به حضور زنان در فرهنگ عامه بخشی از تجدید حیات وسیعتر نظریه فمینیستی است.بسیاری از آثار اولیه درباره زنان و فرهنگ عامه برآنچه تاکمن آن را فنای نمادین زنان نامیده است متمرکز بوده اند. این نکته به عدم توجه تولید فرهنگی و بازتولید رسانه ای به زنان و درنتیجه در حاشیه قرار گرفتن و ناچیز محسوب شدن زنان و منافع آنان اشاره می کند. از نظر تاکمن این نظریه با «فرضیه بازتاب که معتقد است رسانه ها ارزشهای اجتماعی حاکم در یک جامعه را منعکس می کنند، در ارتباط است. این فرایند کلی به این معنی بوده است که مردان و زنان در رسانه های جمعی به صورتی بازنمایی شده اند که با نقشهای کلیشه ای فرهنگی که در جهت بازسازی نقشهای جنسیتی سنتی به کار می روند، سازگاری دارند.
فمینیسم لیبرال با تحلیل محتوا، این نکته رانشان داده و خواستار بازنمایی واقع بینانه تری از زنان در فرهنگ عامه و فرصتهای شغلی بیشتری برای زنان در صنایع رسانه ها شده است. اما به اعتقاد نظرات مارکسیستی، ساختار گرایی و نشانه شناسی زبان دراین محصولات عنصری بسیار مهم است به گونه ای که شعاری فمینیستی می تواند زبانی تحکم آمیز داشته باشد. بررسی محتوایی به روش سنتی شاید عکس این نکته را تایید کند.پس ممکن است که یک پژوهشگر فمنیست با تحلیل محتوا به این نتیجه برسد که پیامی خاص عقاید فمنیستها راتایید می کند. اما با استفاده از روش کیفی تر و تفسیری تر به نظری متفاوت دست یابد. بنابراین ممکن است پیامهای رسانه ای با پذیرش یا استفاده از تصاویر فمنیستی آنها را از معنی پیشرویشان تهی کنند. «مودلسکی» معتقد است که به طور کلی و در سطح عام فرهنگ تودهای تداعی کننده زنانگی وفرهنگ والا تداعی گر مردانگی است.همچنین او به ما نشان می دهد که درست همان اصطلاحاتی که برای ارزیابی فرهنگ توده ای به کار می روند و آن را در مقایسه با فرهنگ والا در موضع پایین تری قرار می دهند از ساختار های تبعیض گرانه زنانگی و مردانگی در جوامع بزرگتر نشات می گیرد. همچنین فمنیسم با پدرسالارانه دانستن مناسبات اجتماع معتقد است که مفهوم پدرسالاری به رابطه قدرت نابرابر بین مردان وزنان مربوط می شود و یکی از مهمترین عواملی است که ماهیت بازنمایی زنان و مردان را در فرهنگ عامه تعیین می کند. درواقع پدرسالاری یک مفهوم است و معنی آن تا حدودی براساس چارچوب نظری ای که در آن به کار رفته است تغییر می کند. آنچه فمنیسم سوسیالیستی آن را یک عامل توجیهی مهم تلقی می کند به سایر نظام های استثماری مانند طبقه ونژاد نیز توجه می کند.
مشکلی که نگرش فمنیستی سوسیالیستی با آن مواجه است، ساختن یک چارچوب با اثبات برای توجیه نابرابریهای اجتماعی است در حال حاضر این نگرش هم مسئله جبرگرایی اقتصادی مارکسیسم را دارد و هم مشکل تقلیل گرایی جنسی نظریه های پدرسالاری در جامعه را. براین اساس تسری ایدئولوژی مردسالارانه در رسانه ها از طریق نشانه شناسی بررسی شده است.


پست مدرینسم
پست مدرنیسم ظهور یک نظم اجتماعی را توصیف می کند که در آن اهمیت وقدرت رسانه های جمعی و فرهنگ عامه بر تمام اشکال دیگر روابط اجتماعی حاکم اند و به آنها شکل می دهند.رسانه های جمعی درگذشته یک آیینه محسوب می شدند که واقعیت اجتماعی را منعکس می کردند. اکنون واقعیت تنهااز طریق توصیف تصاویر سطحی دراین آیینه قابل تعریف است. ما درواقع تصاویر و علائم را به این دلیل مصرف می کنیم که تصویر و علامت هستند. این نکته در فرهنگ عامه بر اهمیت و بارز بودن سطح و ظاهر و سبک به بهای از میان رفتن محتوا و معنی متکی است. این بدان معنی است که سبک جای محتوا را می گیرد و در آن صورت تمایز بین هنر و فرهنگ عامه روز به روز کاهش می یابد و دیگر معیار معینی برای تمایز هنر و فرهنگ عامه وجود نخواهد داشت و این موضوع بسیار منطبق برنگرانی های منتقدان فرهنگ رسانه ای است. با این تفاوت که نظریه پردازان پست مدرن نسبت به این دگرگونی ها خوش بین هستند. اینها معتقدندکه فرهنگ عامه پست مدرن در چارچوب زمان ومکان و تاریخ نمی گنجد و همین حاکی از این است که در دنیای پست مدرن فراروایتها رو به افول هستند( مثل مذهب، علم، هنر و مارکسیسم). نتیجه آنکه پست مدرنیسم هر نظریه ای را که به داشتن دانش مطلق مدعی ست، رد می کند. این تفکر جریان هایی را درمعماری، سینما، تلویزیون و تبلیغات و موسیقی پاپ به وجود می آورد.
این فرایند به افول هویت های منسجم منجر شده که جای خود را به یک مجموعه متنوع اما بی ثبات از هویت های رقابت کننده داده اند و همین مشکلات وخیمی را به دنبال می آورد. زیرا هیچ شکل قابل مقایسه و جدیدی که بتواند جای منابع هویتی در گذشته را بگیرد ظاهر نشده است.
فرا روایتها هم پدیده ای هستند که ما بدون آن نمی توانیم زندگی کنیم. می توان مدعی شد که پست مدرنیسم خود یکی از آخرین فراروایت های است، زیرا که ادعا می کند که چیزی را می داند. پست مدرنیسم درصدد برآمده است تا حقیقتی تازه را درباره دنیا به ما بگوید این خود شاهدی است برای نقض گزاره افول فراروایتها. در هر حال کتاب معتقد است که این مکتب نمی تواند اساس خوبی برای بنیانگذاری جامعه شناسی فرهنگ عامه باشد.


جمع بندی
اما در جمع بندی نویسنده با استفاده از نظرات «فوکو» و متفکر متاثر از او یعنی «آنگ» می گوید که گفتمانهای خاصی پیامگیران را به وجود می آورند تا آنها را بشناسند و برآنها اعمال نفوذ کنند. البته این به معنای تمکین پیام گیران نیست بلکه شاید آنها در مقابل قدرت استدلال گفتمانها، مقاومت کنند. اما گفتمان ها می توانند دانش پیام گیران خود را به وجود آورند تا برحسب نیازهای سازمانی خود آنها را کنترل کنند. درواقع این نگرش بانگرش مارکسیسم راجع به رسانه ها به عنوان کانالهای هدایت ایدئولوژی حاکم متفاوت است. در این دیدگاه آنها بر اساس انگیزه ای کلی تر برای اعمال قدرت عمل می کنند. گرچه مفهوم قدرت هم در اینجا هم درنظریات «فوکو» مبهم و تجریدی باقی مانده است و این سوال را پیش می کشد که اگر موسسات تلویزیونی سعی دارند با انواع استدلالی معرفت پیامگیران را کنترل کنند چه دلیل خاصی برای این کار دارند؟
در برابر در نظریه پوپولیسم فرهنگ عامه را تنها می توان به عنوان ماهیتی که در بیان خواسته های مردم کم و بیش صادق است، تلقی کرد. همچنین این نگرش مفهوم حاکمیت مصرف کنندگان را در لیبرالیسم اقتصادی می پذیرد.
نکته تناقض دراینجا است که پوپولیسم ارایه دهنده یک تصویر کاملاً یکسان با نخبه سالاری ودراصل واکنشی اغراق آمیز به نظریه های نخبه سالاری است. در حالی که این نظریه ها اغلب پیامگیران را توده ساده لوح و بی اراده تلقی می کنند، پوپولیسم آنها را توده ای فعال و آگاه می پندارد. می توان محبوبیت فرهنگ عامه را یک معضل جامعه شاختی تلقی کرد که باعث جلوگیری از ظهور توصیفی درست از مصرف گرایی شده است. زیرا در حملاتی که به پوپولیسم شده آن را با مصرف گرایی برابر دانسته ا ند و بنابراین هر تلاشی در جهت درک نقش مصرف گرایی به مثال دیگری در پوپولیسم تبدیل و به این ترتیب نادیده گرفته می شود.همانطور که در جمله آخر کتاب آمده است: سلیقه عامه ممکن است نتواند گردش زمین به دورخورشید را تحت تاثیر قرار دهد، اما شکی نیست که این سلیقه محدودیت اشکال فرهنگی را تعیین می کند.


سارا کریمی


 








   





کد خبر: 8549
Share/Save/Bookmark