يادي از عمران صلاحي در سالروز تولد او به‌همراه يادداشتي از فاضلي بيرجندي
ياد او؛ ياد نيكي‌هاست
 
تاريخ : سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۰۱:۰۴
امروز(دهم اسفند) برابر با شصت و سومين سال تولد عمران صلاحي(شاعر طنزپرداز ايراني) است.
عمران صلاحي اسفندماه سال 1325 در اميريه تهران متولد شد. تحصيلات ابتدايي خود را در سه شهر قم، تهران و تبريز گذراند و نخستين شعر خود را در سال 1340 در مجله اطلاعات كودكان به چاپ رساند.
شهرت عمده صلاحي در سال‌هايي بود كه در مجلات روشنفكري آدينه، دنياي سخن و كارنامه مطلب ثابتي با عنوان «حالا حكايت ماست» مي‌نوشت، بعد از آن او را به نام آقاي حكايتي مي‌شناختند. از او آثار زيادي به زبان تركي آذربايجاني هم موجود است. او سال 1345 درپي آشنايي با پرويز شاپور در مجله توفيق مشغول به كار شد و چند سال بعد به كار پژوهش در حوزه طنز روي آورد و كتاب «طنزآوران امروز ايران» را با همكاري بيژن اسدي‌پور به نگارش درآورد.
بهتر است این دوران را از زبان خودش باعنوان (چه روزگار خوشی داشتیم) بشنویم:
"نامم عمران است و فامیلم صلاحی. نام کوچکم را عمویم مراد انتخاب کرده است؛ از قرآن و سوره آل عمران. ترک ها به من می گویند عیمران و فارس ها گاهی با کسره و اکثرا با ضمه صدایم می کنند. ناشران و مترجمان گاهی گیج می مانند که هرکس هرطوری دوست دارد بنویسد و بخواند.نامم را به لاتین با اِ بنویسند یا با اُ.
... دهم اسفند 1325 در تهران متولد شده ام؛ چهارراه گمرک امیریه. البته نه وسط چهارراه اگر چه گفته اند خیرالامور اوسطها.و اما زندگی ادبی و هنری من. قدیم ترین شعر و نوشته ای که از خودم پیدا کرده ام، تاریخ پنج شنبه 30/11/1337 را دارد. برخلاف تصور خواننده، خیلی غم انگیز است. بخشی از آن را بخوانیم؛
«از تهران حرکت کردیم و پس از یک روز به تبریز رسیدیم... در خیابان چهارم اردیبهشت، دربند کیوان، یک اتاق کوچک کرایه کردیم به 26 تومان. هفت نفر بودیم. بعد از چهار روز، خواهر کوچکم پروین به یک مرض سخت دچار شد... در روز چهارشنبه 29/11/1337 پروین در بستر مرگ بود. صبح روز پنج شنبه به سختی نفس می کشید. بعدازظهر همان روز بعد از آنکه ناهار را خوردیم، من در بیرون توپ بازی می کردم.
ناگهان پسر همسایه مان به من خبر داد که مادرت چنان گریه می کند که نمی تواند روی پاهای خودش بایستد. با عجله دویدم تا به خانه رسیدم. دیگر کار از کار گذشته بود. نفس پروین بند آمده بود و چشم هاش باز بود...»
یک شب که از انجمن آذرآبادگان واقع در امیرآباد می آمدم با حسین منزوی آشنا شدم. جوانی لاغر که دانشجوی دانشگاه تهران بود و در خانه عمویش در جوادیه زندگی می کرد و چه عموهای نازنینی، مثل پدر منزوی. از آن به بعد همه در انجمن های ادبی من و منزوی را با هم می دیدند. یک شب که پول نداشتیم از کلبه سعد تا جوادیه پیاده آمدیم و من این بیت را سرودم؛
با منزوی پیاده روی می کنیم ما / خود را بدین وسیله قوی می کنیم ما!
کاظم سادات اشکوری می فرماید؛
دستت چو نمی رسد به عمران / دریاب حسین منزوی را!
عمران صلاحي شعرهاي جدي هم مي‌سرود، نخستين شعر او در قالب‌ نيمايي در مجله خوشه در سال 1347 به سردبيري احمد شاملو منشر شد.
”سال 45 در زندگی هنری من نقطه عطفی بود؛ سرودن شعر نو به فارسی و ترکی، همکاری با توفیق، آشنایی با شاپور."
در سال 52 به همکاری با گروه ادب امروز رادیو به دعوت نادر نادرپور پرداخت و به استخدام رادیو تهران در آمد.در سال 53 انتشار کتاب ”گریه در آب”را داشت و در همان سال با هایده وهاب‏زاده ازدواج کرد.در سال 1355 کتاب ”قطاری در مه” را منتشر کرد.سال 56 انتشار کتاب ”ایستگاه بین راه” را داشت. نمایشگاه مشترک کاریکاتور با پرویز شاپور و بیژن اسدی‏پور در نگارخانه تخت جمشید و شعر خوانی در 10 شب کانون نویسندگان ایران نیز از کارهایی است که عمران صلاحی در همان سال به همراه داشت.
اولین فرزند او به نام یاشار در سال 57 به دنیا آمد. انتشار کتاب ”هفدهم” و سفر به ترکیه ، یونان ، بلغارستان از وقایعی است که در سال 58 با آن مواجه بود.دومین فرزندش به نام بهاره در سال 61 بدنیا آمد و در همان سال کتاب ”پنجره دن داش گلیر” را به ترکی منتشر کرد. در سال 67 گشایش صفحة ”حالا حکایت ماست” در مجله دنیای سخن و مسئولیت نگارش در آن قسمت را به عهده گرفت. در سالهای 70 ،73 و 74 به ترتیب انتشار کتاب ” رویاهای مرد نیلوفری”، انتشار ویژه نامة مجلة ”عاشقانه” در آمریکا و انتشار کتاب ”شاید باور نکنید” در سوئد را در کنار سایر دست آوردهایش همراه داشت.سال 75 پس از بازنشستگی از صدا و سیما به همکاری با گل‏ آقا و همکاری با شورای عالی ویرایش پرداخت.
او در سال 77 کتاب های ” یک لب و هزار خنده” و ”حالا حکایت ماست”و در سال 78 گزینة اشعار را به چاپ رساند. همچنین در این سال در 6 شهر کشور سوئد سخنرانی هایی را ایراد کرد. وی در سال 79 کتابهای ” آی نسیم سحری”،”ناگاه یک نگاه”،”ملا نصرالدین”، از گلستان من ببر ورقی” و ” باران پنهان” و در سال 80 ،کتاب‏های ”هزار و یک آینه” و ”آینا کیمی” به ترکی را منتشر کرد. وی همچنین قرار بود ‌"تفریحات سالم"، "طنز سعدی در گلستان و بوستان" و "زبان‌بسته‌ها" (منتخبی از قصه‌های حیوانات به نظم) را منتشر کند.
صلاحي 11 مهرماه سال 85 در حاليكه 60 سال داشت در اثر ناراحتي قلبي در بيمارستان توس تهران در گذشت. از او آثار زيادي بر جاي مانده كه از نمونه آن مي‌توان به كتاب‌هاي زير اشاره كرد:
گريه در آب، قطاري در مه، ايستگاه بين راه، شايد باور نكنيد، حالا حكايت ماست، باران پنهان، هزار و يك آينه، موسيقي ؟؟؟ گل سرخ و مرا به نام كوچكم صدا كن.

* آن‌قدر آرام و سنگين كه گمان نمي‌رفت مرگ نيز يادي از او كند
محمود فاضلي بيرجندي نویسنده و منتقد از دوستان نزديك اوست كه امروز در سالروز تولدش يادداشتي براي او نوشته. درد دلي از فراقش يا يادبودي براي بزرگي‌اش.
”رسمي است جا افتاده در ميان ما مردم ايران كه هرگاه يكي از جمع ما كم مي‌شود فغان و فرياد برمي‌آوريم و از سويي به ستايش او مي‌پردازيم. ستايش‌ها كه اگر او خود به جمع ما برگردد شايد باور نكند كه اين ستايش‌ها را مايي مي‌كنيم كه تا بود به او محلي درخور نمي‌گذاشتيم.
اما من كه مي‌خواهم براي عمران صلاحي چيزي بنويسم از اين رسم پيروي نمي‌كنم. حتم دارم كه اگر عمران صلاحي برگردد و دوباره در كنج كتابخانه‌اي با هم بنشينيم و گپي بزنيم و دست در دست يكديگر از صدف كون و مكان بيرون برويم، عمران صلاحي باور خواهد كرد كه اين منم.
همان‌كس كه خود را هميشه شاگردي معرفي مي‌كرد (و مي‌كند) و مي‌خواست بياموزد. و صلاحي دست دراز مي‌كرد و كتابي را كه دنبالش بودم به من مي‌داد و با آن صداي آرام و متين دنباله سخنش را مي‌گرفت. چندان كه مجبور مي‌شدم صندلي‌ام را جلوتر بكشم و بگويم، «معذرت مي‌خواهم، دوباره بفرماييد، نشنيدم.»
نه، من تا بود با او با احترام رفتار مي‌كردم، چون رفتاري داشت سزاوار احترام و احترام برانگيز. كه حتي مخاطب ناشناس را هم از ديدار نخست به حرمت‌گذاري مي‌كشيد. تا چه برسد به من كه سال‌ها او را خوانده بودم، ديده بودم.
و بعدها، از زمان نبودش به بعد هم رويه‌ام را عوض نكردم. هرجا ياد او بود به احترام و به صيغه جمع از او گفتم و دليلي نمي‌ديدم كه با آوردن نام اولش تظاهر به سابقه رفاقتي كنم كه هرگز هم وجود نداشته است.
از كتابخانه كه گفتم لازم است يادآوري كنم كه عمران صلاحي در استخدام سازمان صدا و سيما بود و از آن سازمان بزرگ با اداره‌ها و مقرهاي بسياري كه دارد در كنج يك «هزار توي خاموش» (به قول بورخس) مستقر بود. نمي‌دانم آيا آن كنج را خودش انتخاب كرده بود يا به تبع حكم سازماني در آن‌جا مي‌بود. محل ديدارهاي ما كتابخانه‌اي بود متعلق به آن سازمان در مقر نشريات سروش در خيابان تخت طاووس.
در آن «هزار توي خاموش» كه خاموشي‌اش را سر و صداي بسيار زياد خيابان تخت طاووس در هم مي‌شكست و درواقع يك آن هم خاموش نبود ديداري تازه مي‌كردم. از وقتي كه بازنشسته شديم در مجالس و محافل فرهنگي و ادبي همديگر را مي‌ديديم. گاه تلفني به او مي‌زدم به خانه‌اش. در ديدارش و صدايش، در هر دو متانت و ادب بود. مالامال، گاه شك مي‌كردي آن نويسنده نكته‌سنج با ظرافت طبعي كه يك‌تنه آن‌ همه‌چيزها مي‌بيند كه به چشم برخي جمع‌ها هم نمي‌آيد همين مرد متين و مودب و حتي كمرويي باشد كه داري با او حرف مي‌زني. در حضورش، داعيه‌اي از هيچ رقم را حس يا احساس نمي‌شد كرد. آرام آرام بود، آن‌قدر آرام و سنگين كه نمي‌شد گمان كرد حتي مرگ ياد اين مرد آرام بيفتد و بيايد و او را با خود ببرد.
در آن تابستان بي‌پايان تهران سرگرم كار و روزگارم بودم. و تازه سرگرم كار مشتركي شدم با دوست ديگرم. مردي كه ادب و شخصيتي اثرگذار دارد و از كاركنان هنرمند و سابق همان موسسه سروش است.
خبر باورنكردني را كه شنيدم به او گفتم: «تازه با هم كاري را دست گرفته‌ايم.
نمي‌خواهم خبر بد بدهم. اما عمران صلاحي ديگر نيست.» بغض كرده بودم.
ديدم كه چشم‌هاي او قرمز و خيس شد. رويم را برگرداندم تا دو دوست تازه آشنا گريه يكديگر را نبينند...
سال‌هايي گذشته است سال‌هاي بيشتري خواهد گذشت. به گفته نغز امام محمد غزالي «همه بر كاروانگاهيم در پس يكديگر مي‌رويم و هيچ‌كس را اين جاي مقام نخواهد بود.چنان بايد زيست كه پس از مرگ دعاي نيكي كنند»
گمان ندارم كسي باشد كه جز به دعاي نيك از عمران صلاحي ياد كند او چنان زيسته بود كه غزالي سفارش مي‌كند.
دوباره دمي با ياد عمران صلاحي خوش شدم ياد او ياد نيكي‌هاست.
ياد آدم بودن و مثل آدم زندگي كردن اينها بهتر از هر صفت و فضيلتي نيست؟
کد خبر: 8251
Share/Save/Bookmark