انتقاد از تظاهر به فلسفه
انتقاد از تظاهر به فلسفه
كريم مجتهدي در سال ۱۳۰۹ ه. ش در تبريز به دنيا آمد. تا كلاس دوم ابتدايي در زادگاه خود تحصيل كرده سپس در تهران بقيه دروس ابتدايي را در دبستان فردوسي و تحصيلات دبيرستاني را در«فيروز بهرام» و دردبيرستان«البرز» به پايان رساند.
 
تاريخ : دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۲۶


كريم مجتهدي در سال ۱۳۰۹ ه. ش در تبريز به دنيا آمد. تا كلاس دوم ابتدايي در زادگاه خود تحصيل كرده سپس در تهران بقيه دروس ابتدايي را در دبستان فردوسي و تحصيلات دبيرستاني را در«فيروز بهرام» و دردبيرستان«البرز» به پايان رساند. او در ۱۸ سالگي براي ادامه تحصيل به فرانسه رفت و در دانشگاه«سوربن» پاريس كه مهم‌ترين دانشگاه فرانسه است، به تحصيل فلسفه پرداخت. در آن زمان تنها ايراني بوده كه از عهده امتحان عمومي ورودي«پروپتوديك» برآمد و در سال‌هاي بعد به جاي چهار«سرتيفيكا» لازم براي اخذ درجه كارشناسي، هفت«سرتيفيكا» گرفت. 
دوره كارشناسي ارشد را نيز در همان دانشگاه به پايان رساند. عنوان رساله وي«بررسي تحليل استعلايي كانت» تحت راهنمايي استاد معروف پاريس«ژان وال» است.بعد به‌مدت كوتاهي به ايران بازگشته و در دانشسراي عالي آن موقع به تدريس پرداخت و دوباره براي اخذ درجه دكترا به پاريس بازگشت. استاد راهنماي دكتراي او پروفسور «گوندياك» بود. رساله او جنبه فلسفه تطبيقي داشته و با فلسفه‌هاي شرق مربوط می باشد. 
از اين لحاظ بعد از مشورت با پروفسور«هانري كربن» فيلسوف و شرق‌شناس فقيد، دو رساله از«افضل‌الدين كاشاني» را به زبان فرانسه ترجمه كرده و در يك شرح تفصيلي به مقايسه افكار نوافلاطونيان متاخر با سنت‌هاي اسلامي پرداخته است. برخي از متفكران افلاطوني دوره متاخر از لحاظ فرهنگي واقعاً مرز مشترك ميان فلسفه‌هاي شرق و غرب محسوب مي‌شوند.
وي در سال ۱۳۴۳ موفق به اخذ درجه دكتراي خود شد و همان سال به ايران بازگشت. در تهران به پيشنهاد و راهنمايي مرحوم«يحيي مهدوي» در گروه فلسفه دانشگاه تهران مشغول تدريس شده و جمعاً بيش از ۳۵ سال است تا بازنشستگي(بهار ۱۳۸۲) كه به همين كار ادامه داده و هنوز هفته‌اي چند ساعت تدريس مي‌كند.
او چند دوره نيز زبان و ادبيات فرانسه را در مقطع كارشناسي ارشد دانشگاه تهران تدريس كرده است. از جمله آثار وي مي‌توان به«فلسفه نقادي كانت»، « درباره هگل و فلسفه او»،«فلسفه در قرون وسطي»، «دكارت و فلسفه او»، «نگاهي به فلسفه‌هاي جديد و معاصر»، «فلسفه در آلمان»، «فلسفه و فرهنگ»، «پديدارشناسي روح بر حسب نظر هگل»، «فلسفه در قرون وسطي»، «نگاهي به فلسفه‌هاي جديد و معاصر در جهان غرب» اشاره كرد.
در جامعه فعلي ما زياد شاهد اين هستيم كه مردم تظاهر به دانستن مي‌كنند و تظاهر به فلسفه‌داني؛ به‌ويژه در بخشي از روشنفكران جامعه؛ به نظر شما اين از كجا مي‌آيد و آيا مي‌توان به فلسفه مانند يك تفريح و فراغت نگاه كرد؟
تا حدي با گفته شما موافقم، اما بايد بگويم فلسفه به معناي اصيل كلمه، صرفا دانشگاهي است و اگر نيك به تاريخ فلسفه و آكادمي افلاطون بنگريد؛ خواهي ديد آكادمي افلاطون و حتي درس‌هاي ارسطو هم يك حوزه(دانشگاه) است. به عبارتي؛ با نگاهي به قرون وسطي مي‌توان ديد در آن زمان«اسكولا» وجود داشته است، «اسكولا» يعني كلاس؛ اما از لحاظ لغوي به معناي«فراغت» است، يا به تعبيري«فراغت پيدا كردن از زندگي روزمره و پرداختن به علم در محيطي مناسب»، پرداختن به مطالبي كه مردم عام نياز به آنها در خود احساس نمي‌كنند.
بنا براين«اسكولا» يعني فراغت داشتن، آزاد بودن، و چنين در پي دانش بودن، فقط مختص دانشگاه است. حتي علاقه‌مندم در همين مورد اضافه كنم كه شايد برخي نسبت به قرون وسطي ديدي منفي داشته باشند، اما من اعتقاد دارم در اين قرن‌ها، اتفاقات مثبتي هم رخ داده است، قرون وسطي«عهد مدرسه» به حساب مي‌آيد و در اصل «عهد مدرسه» از زمان«شارل ماين» آغاز شد و اين مدرسان قرون وسطي بودند كه غرب امروزي را بنيان گذاشتند.
 
يعني در واقع در دانشگاه‌ها افراد فرصت اين را دارند كه با راهنمايي اساتيد سره از ناسره را تشخيص بدهند؛ اما در خارج از دانشگاه و براي افرادي كه علاقه‌مند به مطالعات فلسفي هستند، مشكلاتي وجود دارد؛ پس لطفا مسيري را معرفي كنيد كه در اين خصوص براي افراد علاقه‌مند به فلسفه در خارج از دانشگاه‌ها راهگشا باشد؟
فكر مي‌كنم درباره اين‌كه من تاكيد دارم فلسفه دانشگاهي است سوءتفاهمي براي شما به وجود آمده است. اما منظور من اين نيست كه دانشگاه‌ها مهد فلسفه‌اند، بلكه منظورم اين است كه فلسفه يك علم آكادميك است و فيلسوف نياز دارد در محيطي كه امكانات مناسب وجود دارد به تفكر و حل مسائل بپردازد، ولي در نهايت قصد ندارم بگويم كار دانشگاه‌هاي ما بدون خطاست بر عكس مي‌خواهم بگويم در آنها انحراف‌هاي بسياري وجود دارد، و اين تاكيد من بيش‌تر جنبه انتقادي دارد.
تنها دوره‌اي كه فلاسفه در مدارس و و دانشگاه‌ها حضور ندارند قرن ۱۷ است؛ اما پس از تجديد حيات فرهنگي و در عصر جديد، تمام فلاسفه بزرگ در دانشگاه‌ها به پژوهش و تدريس پرداخته‌اند و در واقع دانشگاه خانه دوم فلاسفه است، اما اگر شما به‌طور جدي فلسفه كار مي‌كنيد، دانشگاه همراه شما و در اتاق شماست. 

در سخنان‌تان به اين موضوع اشاره كرديد كه تقريبا اكثر افراد نسبت به«عصر ايمان» يا«قرون وسطي» ديدگاه مثبتي ندارند، اما شما چنين اعتقادي درباره اين دوره نداريد، با توجه به اين‌كه اصولا چنين موضوعاتي كه قرون وسطي را دوره تاريكي مي‌دانند در خارج از دانشگاه‌ها، و ممكن است در جايي كه با موضوعات به صورت علمي برخورد نمي‌شود از اين نگاه تعبيرهاي غيردانشگاهي شود، مي‌شود كمي روشن‌تر منظورتان را بفرماييد؟
ابتدا بايد بگويم من به هيچ‌وجه قصد تجليل از قرون وسطي را ندارم، و بر اين موضوع كه مدافع قرون وسطي نيستم تاكيد مي‌كنم، اما نشناختن قرون وسطي سبب به وجود آمدن داستان بازتاب شرطي مي‌شود. انتقاد از قرون وسطي به تنهايي مشكلي به وجود نمي‌آورد؛ اما انتقادي كه با عدم تفكر همراه باشد، بد است.
نبايد فراموش كرد دانشگاه‌ها يادگار قرون وسطي هستند و قرون وسطي فراغت تحصيل را به وجود آورد، من كتابي تحت عنوان«مدارس ودانشگاه‌ها در قرون وسطي» منتشر كرده‌ام كه در آن به اين‌كه«شارل ماين» پدر اروپاي غربي يا غرب امروزي است اشاره كرده‌ام و اين‌كه تا قرن پنجم ميلادي در اروپا زندگي صومعه‌اي وجود نداشت و شما در هيچ جاي انجيل نخواهيد ديد كه مسيح به عدم ازدواج اشاره‌اي كند و برعكس او حتي به جواناني تازه ازدواج كرده بودند تبرك مي‌گفته است و براي‌شان آرزوي شادي مي‌كرده، در واقع زندگي صومعه‌اي از قرن پنجم ميلادي به بعد رواج پيدا كرد.
زيرا برخي از حواريون مسيح مانند«پطروس» طرفدار زندگي صومعه‌اي بودند و معتقد بودند بايد افرادي از زندگي اجتماعي فاصله بگيرند تا بتوانند بهتر در خدمت مسيح باشند. به اين صومعه‌ها بسيار منفي نگرسته شده؛ اما از طرفي وقتي تاريخ را به خوبي مطالعه كنيد مي‌بينيد نخستين مكاتب، بيمارستان‌ها، نوانخانه‌ها و دانشگاه‌ها در همين صومعه‌ها پايه‌ريزي شده‌اند. شايد در قرون وسطي فلسفه وجود نداشته، اما تشويق به علم‌آموزي وجود داشته است. لايب‌نيتس مي‌گويد: هر چه رخ مي‌دهد علت«تامه» دارد و بايد به آن فكر كرد و واقعيت آن را شناخت. 

با توجه به اين‌كه رساله دكتري شمار و مبحثي كه روي آن كار كرده‌ايد«فلسفه تطبيقي» بوده است، مايلم درباره كمتر مشاهده شدن چنين ديدگاهي به فلسفه، در كتاب‌هاي منتشر شده در ايران كمي توضيح بفرماييد؟

براي اين‌كه اين موضوع را حداقل براي خودم كمي روشن‌تر كنم بهتر مي‌دانم به بُعد تاريخي مسئله نيز اشاره‌اي داشته باشيم و آن را در نظر بگيريم، فلسفه‌هاي ايراني و به‌ويژه فلسفه«ابن سينا» و«فارابي» از قرن ۱۲ ميلادي به بعد ابتدا در مدارس و حوزه‌ها و سپس در دانشگاه‌هاي غرب رايج شد و اين زمان دقيقاً مصادف است با جنگ‌هاي صليبي كه از اواخر قرن ۱۱آغاز و در اواخر قرن ۱۳ پايان يافت، يعني اين جنگ‌ها چيزي حدود ۲۰۰ سال ادامه داشته است.
در اين‌جا براي اين‌كه سند معتبري را به شما ارايه بدهم دو موقعيت تاريخي را در نظر مي‌گيرم يكي شهر«طليطله»(طليط) نزديك به مادريد واقع در اسپانيا و ديگري«صِقِليه» يا «سيسيل»، البته من به‌طور عمد نام‌هاي قديمي و تاريخي اين مكان‌ها را ذكر مي‌كنم به دليل اين‌كه اين نام‌ها در كتاب«ابن خلدون» نيز آمده است. اما برگرديم به بحث اصلي، در زمان جنگ‌هاي صليبي مسجدي در«طليطله» وجود داشته، كه بعدها به دست مسيحيان مي‌افتد.
اين مسجد داراي كتابخانه‌اي بسيار غني بوده كه كتاب‌هاي آن به زبان‌هاي فارسي و عربي بوده است، اما گفته مي‌شود اكثر آثار موجود در آن به زبان عربي به نگارش يافته بوده، اين كتابخانه شهرت بسيار پيدا مي‌كند و از سراسر اروپا براي ديدن آثار و مطالعه آنها به«طليطله» مي‌آمدند. در آنجا يك راهبه يا روحاني مسيحي كه خود مروج جنگ‌هاي مذهبي نيز بوده است حوزه يا كلاس‌هايي براي خوانش و درك محتواي اين كتب تاسيس مي‌كند، در كنار اين كلاس دارالترجمه‌اي تاسيس مي‌شود كه عده‌اي زبان‌دان يهودي با همكاري مترجمان ديگر به ترجمه تحت الفظي كتب«ابن سينا»، «فارابي »، «خوازمي» و...
مي‌پردازند، يعني اين مترجمان به زبان لاتين و به صورت شفاهي ترجمه مي‌كنند و استادان ديني اين گفته‌ها را به صورت متن در مي‌آورند، بنابراين بايد گفت قديمي‌ترين ترجمه‌هايي كه به زبان لاتيني، به‌ويژه از آثار«ابن سينا» صورت گرفته است متعلق به قرن ۱۲ بوده، البته آثار«فارابي» نيز در اين دوره زماني ترجمه شده امامسائلي در آن خلط شده است.
در اين‌جا مي‌خواهم به يك مسئله تاريخي اشاره و آن را برايتان بازگو كنم؛ در حال حاضر كه كتاب‌هاي بسياري راجع به اين موضوع نوشته شده و پس از مطالعاتي كه من در اين خصوص كرده‌ام، دريافتم همه آثار منسوب به«ابن‌سينا» و«فارابي» در اصل متعلق به آنها نبوده است و در واقع اين آثار مجموعه‌اي از افكار است كه در واقع گروهي از متفكران سعي كرده‌اند برخي از افكار و عقايد خود را در قالب افكار«ابن سينا» رايج كنند و اين آثار يا افكار، افكار معجول ناميده مي‌شوند.
يكي از استادان بسيار مشهور كه استاد «هانري كربن» نيز بوده است به تحليل اين افكار مجعول پرداخته و مطلب عجيبي را كشف كرده است. او پي برده كه يك عالم بزرگ ايرلندي به نام «ژان اسكات اريژن» (Jean Scot Erigène) برخي از انديشه‌هاي ابن‌سينا را از زبان خودش گفته است. اين موضوع به كرات با متن‌هاي ديگري نيز درباره افراد ديگر اتفاق افتاده است.
اين مسئله نشان‌دهنده اين است كه برخي افراد در مواردي«ابن سينا » را وسيله قرار داده‌اند تا از طريق او به نوعي مطالب خود را بگويند يا از طريق وي به نوعي آزاد انديشي برسند، و بدون اغراق بايد گفت چيزي حدود ۴۰ تا ۵۰ رساله يافت شده كه شامل اين مسئله مي‌شود و حتي نويسندگان اين رساله‌ها نيز پيدا شده‌اند. در اصل اين نويسندگان سعي داشته‌اند به كمك افكار ابن سينا و سنت‌هاي شرقي، افكار نو خود را به جامعه ارايه و تحولي را در آن به وجود بياورند.
فارابي هم كتاب‌«الربوبيه‌ و تاسوعات» فلوطين‌ را از آن‌ ارسطو مي‌داند و تمام‌ بحث‌هاي‌ او در جمع‌ ميان‌ اين‌ آراي متناقض‌ و توافق‌ بين‌ آنها، با اين حساب به بيراهه مي‌رود.
اين مسئله با آنچه كه من گفتم تفاوت دارد؛ ولي آنچه كه مسلم است اين‌كه، اين مسئله الزاما اشتباه نيست؛ اما در آن اشتباه نيز وجود دارد، دو كتاب«اثولوجيا» و«كتاب‌العلل» كه آثاري فوق‌العاده مهم بوده؛ در آن زمان فكر مي‌كرده‌اند منسوب به ارسطو است و اين تفكر گاهي تابه امروز نيز بيان شده و در برخي افراد اعتقاد به اين موضوع ديده مي‌شود، به اين دليل الزاما اشتباه نيست كه مطالب‌شان از سنت‌هاي يوناني گرفته شده است؛ اما در آن روايات رواقي نيز وجود دارد، مانند پندنامه‌هاي«بزرگمهر» كه پر از روايات رواقي است.
اما بعدها و پس از آشنايي استادهاي غربي با آثار شرقي آنها اين موضوع را متوجه شدند كه دو كتاب«اثولوجيا» و«كتاب‌العلل» آثار اصيلي نيستند؛ اما غربيان با آگاهي از اين موضوع، باز هم از اين آثار براي عقلانيت بخشيدن به كلام مسيحي استفاده كردند، در حقيقت«آلبرت كبير» و حتي«توماس» شاگرد وي، در قرن ۱۲ به درستي بر اين موضوع وقوف داشتند، در اصل آنها مقلد ابن سينا و فارابي بودند و بايد گفت وارد كردن اين سنت يوناني يا به عبارتي سنت ارسطويي كه رنگ و بوي افلوطيني داشت به‌طور تعمدي بوده است؛ زيرا در غير اين صورت آنها نمي‌توانستند استفاده مورد نظرشان را از اين موضوع بكنند. توماس با استفاده از اين سنت بيش از هفت جلد كتاب تحت عنوان مشايي كردن كلام مسيحي نوشته است.
نكته ديگري كه مي‌خواهم به آن اشاره كنم اين است كه اگر كتاب«اثولوجيا » را به شكلي كه امروزه وجود دارد، ورق بزنيد، خواهيد ديد كه ارسطو و افلوطين در يك زمان و با هم آمده است و نكته حائز اهميتي كه در آن وجود دارد؛ تركيب و يكي كردن علل چهارگانه ارسطو، يعني علت«صوري»، علت«غايي»، علت«مادي» و علت«فاعلي» با سه اقلوم افلاطون، يعني اقلوم«احد»، اقلوم«عقل» و اقلوم«نفس» است.
ممكن است اين كار مسلمان نباشد و حتي امكان دارد سرياني‌ها دست به چنين كاري زده باشند؛ اما در هر صورت كاري كه صورت گرفته يكي كردن اقلوم احد با علت غايي، اقلوم عقل با علت صوري و اقلوم نفس با علت فاعلي، و همچنين اضافه كردن«طبيعت» در برابر علت«مادي» است. ارسطو اين چهار علت را در كنار يا عرض يكديگر قرار داده است؛ اما در اين كتاب اين علت‌ها را در طول هم قرار داده‌اند، به عبارتي ديگر طبيعت، يا علت مادي افقي نيست و صورت ارتفاعي دارد، نفس علت فاعلي است و بالاتر از آن علت صوري قرار گرفته، عقل نيز تبديل به علت غايي شده است.
در حقيقت قرائتي كه در اين‌جا مي‌توان از ارسطو داشت اين است كه«آرام به سوي علت غايي كه خداونداست برو». بايد اعتراف كنم آنها در اين‌جا ابتكار داشته‌اند و به خوبي مي‌دانسته‌اند از اين نوع قرائت چه مي‌خواهند و در اصل به كمك همين ابتكار توانسته‌اند از كتاب «اثولوجيا » براي عقلانيت بخشيدن به كلام مسيحي استفاده كنند. 

راسل در جلد دوم در كتاب تاريخ فلسفه خود گفته است كه ابن رشد در روند خردورزي و فلسفه جهان اسلام نقطه پاياني است ولي در فلسفه غرب نقطه آغازين به حساب مي‌آيد، لطفا درباره اين مقوله توضيح بيش‌تري بدهيد؟

بله؛ البته اين حرف تازه‌اي نيست؛ ابن رشد در نيمه دوم قرن ۱۳دراروپا شناخته شد و اين گرويدن افراد هم بيش از آن‌كه علل فلسفي داشته باشد، علل سياسي داشته است و اين اتفاق در آلمان بيش‌تر از انگلستان و جنوب ايتاليا مشاهده مي‌شود؛ زيرا آلمان‌ها با استفاده از فلسفه ابن رشد به مقابله با قدرت روم و پاپ‌ها پرداختند و بايد گفت، فلسفه ابن رشد در دانشگاه‌هاي اروپا تاثير بسياري گذاشت. به‌طوري كه يكي از اساتيد بلژيكي معروف دانشگاه پاريس گفته است:
ما وقتي آثار«ابن رشد» را مطالعه كرديم متوجه شديم متكلمين غرب از ارسطو تفسير نادرستي كرده‌اند، و كتاب«اخلاق» ارسطو يك كتاب عرفي است كه جنبه اخلاقي دارد و اصولا ديني نيست و در واقع نفسي كه ارسطو از آن سخن مي‌گويد صورت عاليه جسم است و نمي‌تواند پس از اضمحلال جسم باقي بماند.
اين حرف با تفكر مسيحي منافات ندارد و آنها نيز معتقدند لازم نيست فلسفه ارسطو را مسيحي يا ديني كنيم و ارسطو بايد خودش باشد. به عبارتي ابن رشد با چنين تفكري مي‌خواهد بگويد فلسفه اين‌گونه نيست كه با آن مصادره به مطلوب كنيد، اين موضوع در سنت‌هاي شرقي اثري نداشت؛ اما در فلسفه غرب بسيار تاثيرگذار بود و سبب پيدايش فلسفه‌هاي دور از دين و علوم جديدي در غرب شد كه مي‌توان نقطه اوج آن را در يكي از دانشگاه‌هاي ايتاليا مشاهده كرد.
اما در قرن ۱۴ و در نيمه قرن ۱۵ پيروان ابن رشد و ابن سينا با هم به مقابله پرداختند، و مقابله اين گروه‌ها با يكديگر سبب نوعي تحرك عرفي و سياسي در اروپا شد ولي متاسفانه در ايران حتي اسمي از ابن رشد برده نمي‌شود و هانري كربن در مطالعات و پژوهش‌هاي خود فقط يك بار در جايي به اسم«ابن رشيد» برخورده است.
متاسفانه ابن رشد در ايران مورد توجه قرار نگرفته است، به اعتقاد هانري كربن آنها در غرب يك موقعيت معنوي را با ابن رشديان لاتيني از دست دادند، كه با سنت‌هاي شرقي در ايران و متوسل شدن به جنبه‌هاي افلوطيني سنت بسيار اصيلي را بنيان‌گذاري كرد در واقع ابن سينا با متوسل شدن به اشارات سنت اصيلي را بنيان گذاشت كه تا به امروز وجود دارد.
اين سنت آن‌قدر بزرگ و قدرتمند مي‌شود كه تمام فضاهايي را كه مي‌خواسته شكل بگيرد و حتي تاثيرات ابن رشد را كنار مي‌زند؟
ابن رشد در ايران تاثير ويژه‌اي نداشت اما«ابن عربي» در ايران بسيار تاثيرگذار بوده است. 

همان‌طور كه اشاره كرديد ابن عربي چنان در ايران تاثيرگذار بوده كه كه حتي در ادبيات ما شخصي چون مولوي به طرح مباحث آن مي‌پردازد، اما چرا ابن رشد در سرزمين ما چندان اثرگذار نبوده است؟
ابن رشد به درستي شناخته نشد و بايد گفت در ايران نسبت به او عكس العمل سنتي نشان داده شد، در اصل در ايران به برخي جنبه‌هاي عرفاني و به‌ويژه اشراقي - كه وارث سنت‌هاي ايران باستان است و همچنين با تحليل‌هايي كه افرادي چون سهرودي، ميرداماد، ميرفندرسكي و ملاصدرا از سنت‌هاي ابن سينا گرفته‌اند - بيش‌تر پرداخته شد و اين سنت‌ها در ايران حفظ شد تا زماني كه به آشتياني در مشهد و طباطبايي برسيم.
اين بحث از نظر تاريخي درست است اما اگر نظر شخصي مرا در اين مورد بخواهيد مي‌گويم، طرد كردن ريشه نه تنها سبب پيدايش و رشد علوم جديد نخواهد شد بلكه سبب مرگ علم نيز خواهد شد. به جاي طرد سنت بايد آن را آگاهانه مورد ارزيابي قرار داد و پس از شناخت نقاط ضعف و قوت آن به ويرايش نقاط ضعف و بهره‌برداري از جنبه‌هاي مثبت آن پرداخت.
 
آثاري كه در حال حاضر در حوزه فلسفه منتشر شده است به‌طور نسبي چقدر تاثيرگذار بوده و نظر شما در رابطه با آنها چيست؟
من به دليل اين‌كه از ۱۸سالگي به‌مدت ۱۲سال در فرانسه تحصيل كرده و پس از آن ۶۰ سال در ايران به تدريس فلسفه پرداخته‌ام بيش از آن‌كه به زبان فارسي تسلط داشته باشم به زبان فرانسوي مسلط هستم، و آثاري كه مطالعه مي‌كنم بيش‌تر به زبان فرانسوي است. من كمتر آثار فلسفي را كه به فارسي ترجمه شده مي‌خوانم؛ مسئله ديگري كه سبب شده آثاري را كه مد نظر شماست مطالعه نكنم اين است كه در حال حاضر مشغول نوشتن هستم و اين نيز به دلايل مالي نيست بلكه به اين كار علاقه‌مندم و به آموزش آن اعتقاد دارم و بزرگ‌ترين انتقادي كه مي‌توانم به حاشيه بكنم تظاهر به فلسفه و علاقه‌مندي به آن است. 

من مي‌خواستم از علايق شما به ادبيات و به‌طور خاص ادبيات درون مرزي بدانم؛ چون مي‌دانم كتابي داريد درباره آرا و افكار داستايفسكي؟
در حال حاضر مشغول نوشتن متممي هستم بر مقاله‌اي كه پيش از اين بر«كمدي الهي دانته » نوشته‌ام، در اين متن كه بيش‌تر در آن به نقل قول از بزرگان پرداخته‌ام، قصد دارم مقايسه كوچكي بين«جمهوري» و«كمدي الهي دانته» داشته باشم. و فكر مي‌كنم «دانته» فلسفه افلاطون را مي‌شناخته، در هر حال برايتان جمله‌اي از اين متن را مي‌خوانم شايد پاسخي براي پرسش شما باشد: «شعر و فلسفه از روزگاران كهن با يكديگر در جنگند و دليل اين گفته جملاتي است كه افراد ضد فلسفه را به فيلسوفان نسبت داده‌اند، اين مسئله هميشه براي من مطرح بوده است كه چرا افلاطون كه خود در جواني هم شعر سروده و هم نمايشنامه‌نويسي كرده است، اين‌گونه از شاعران بدگويي مي‌كند و نسبت به آنها بدبين بوده است، اما فيلسوفاني كه در طول عمر خود حتي يك بيت شعر هم نگفته‌اند، شعر را خانه وجود مي‌دانند.
پس از تفكر بسيار درباره اين موضوع به اين نتيجه رسيدم كه شاعراني كه مدح سرا وبه عبارتي مداح قدرت‌ها بوده‌اند مد نظر افلاطون هستند زيرا اين شاعران حقيقت را خلط مي‌كنند. در اصل مي‌خواهم بگويم شعر پسنديده است ولي مي‌شود از آن سوءاستفاده كرد؛ ولي فلسفه پسنديده نيست اما نمي‌شود از آن سوءاستفاده كرد. من شخصا به ادبيات بسيار علاقه‌مندم و با وجود اين‌كه در ادبيات فارسي كمتر مطالعه داشته‌ام و بيش‌تر به مطالعه ادبيات فرانسه پرداخته‌ام، به شعر و ادبيات بدبين نيستم و فكر مي‌كنم با حفظ صلابت زبان و ادبيات فارسي مي‌توان ايران را حفظ كرد.


گفتگو: حسن گوهرپور

کد خبر: 41148
Share/Save/Bookmark