کتاب خاطرات آیت الله مهدوی کنی که مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر کرده در سال ۱۳۸۵ توسط غلامرضا خواجه سروی در ۶ فصل تدوین شده است. آنچه در ادامه می خوانید مربوط است به گزیده ای از فصل چهارم خاطرات آیت الله از ماجرای انفجار دفتر نخست وزیری که فارس منتشر کرده است:
روزهای یکشنبه جلسه شورای امنیت ملّی با حضور مسئولین لشکری و کشوری در نخستوزیری تشکیل میشد. رئیس جمهور، نخستوزیر، وزیر کشور و فرماندهی سپاه و فرماندهی نیروی انتظامی و ژاندارمری، مقامات ارتشی و دیگر سران نیروها در آن جلسه حضور داشتند و من به عنوان وزیر کشور در آن شرکت میکردم.
کشمیری هم مدتی بود که توسط آقای بهزاد نبوی و آقای قنبری به عنوان منشی و دبیر جلسه معرفی شده بود. من اطلاع از سابقه ایشان نداشتم، ولی بعدها گفتند که او از توابین است و قبلاً از اعضای منافقین بوده و توبه کرده و بعد هم در گزینش نیروی هوایی مشغول به کار شده و از او تعریف میکردند.
او ظاهرِ خیلی آرامی داشت و دبیر جلسه شورای امنیت بود. همیشه در دفتری که همراه داشت چیزهایی مینوشت. گاهی از فلاکسی که در آنجا بود برای اعضا چای میریخت. در جریان جلسه هم هیچ حرفی نمیزد. ضبط صوتی هم همراه داشت که جلسات را به وسیله آن ضبط میکرد. خیلی آرام به نظر میرسید و نشان میداد که پسر آرام و نجیبی است.
در آنجا یک میز مستطیل شکلی بود. آقای رجایی و دکتر باهنر کنار هم مینشستند. بنده هم به عنوان وزیر کشور پهلوی ایشان مینشستم. کشمیری هم رو به روی دکتر باهنر و آقای رجایی مینشست. یک کیف هم همیشه داشت که آن را زیر میز میگذاشت. ضبط صوت را هم بالا میگذاشت.
در وزارت کشور هرگاه خسته میشدم قدری استراحت میکردم. روز انفجار پس از ادای نماز ظهر و عصر و صرف نهار در اتاق بالا کمی استراحت کردم. وقتی بلند شدم ساعت ۲:۲۵ دقیقه بود. جلسه شورای امنیت ملی قرار بود حدود ساعت ۲:۳۰ در محل نخستوزیری تشکیل شود، خیلی خسته بودم، گفتم پنج دقیقهی دیگر هم بخوابم بعد بلند میشوم. ساعت ۲:۳۵ دقیقه بلند شدم و پایین آمدم و سوار ماشین زرهی شدم که در آن ماشین بیسیم و تلفن و وسائل ارتباطی وجود داشت.
از خیابان بهشت که وزارت کشور قبلاً آنجا بود به طرف خیابان حافظ حرکت کردیم. همین که وارد خیابان حافظ شدیم، شنیدم بیسیم داد میزند: مرکز، مرکز! نخستوزیری، انفجار، انفجار در نخستوزیری! در آن وقت هر چه خواستم با نخستوزیری تماس بگیرم نتوانستم. من به بچههایی که همراهم بودند گفتم به وزارت کشور برگردیم تماس بگیریم ببینیم جریان چیست؟ به وزارت کشور برگشتیم و به دفتر خودم آمدم. روبهروی نخستوزیری هم بود. اتفاقاً من نگاه کردم، دیدم از همان اتاق دارد آتش بالا میآید. بعد هم با کمیته تماس گرفتم، گفتند بله، آنجا انفجار رخ داده و آقایان را به بیمارستان بردند، نگفتند که اینها شهید شدهاند.
***
بقیه هم عدهای مجروح شده بودند که آنها را سرپایی معالجه کرده بودند. خود آقای خسرو تهرانی از این جمله افراد بود، ولی کشمیری پیدا نبود. با حسن ظنی که به این آقا داشتند، میگفتند او هم سوخته است. و این قدر سوخته که جنازهاش خاکستر شده است. برخلاف آن دو نفر که جنازهشان بود این یکی جنازهاش نیست و خاکستر شده است. آنجایی که کشمیری نشسته بود یک قدری خاکستر جمع کردند، در نایلون ریختند و گفتند این هم آقای کشمیری است. لذا در روز بعد، هنگامِ تشییع جنازه، همین نایلون را روی ماشین گذاشتند و آقای مرتضاییفر هم از پشت تریبون صدا میزد: کشمیری! خداحافظ. این را هم من آنجا خودم دیدم و شنیدم. از مسموعاتم نبود، از مشاهداتم بود که ایشان گفتند: کشمیری! خداحافظ.
در همان روز یا فردای آن روز، آقای بهزاد نبوی گفتند این جنازه کشمیری نبود. ایشان گفتند ما برای اینکه ببینیم کشمیری هست یا نیست، افرادی را فرستادیم خانهاش ببینیم آیا هست، نیست؟ میخواستیم از خانوادهاش مطلع شویم. ایشان گفتند وقتی رفتند دیدند که هیچ کس در خانهشان نیست. پدر و مادرش نیز غایب شدند.
از همانجا این شک پیدا شد که آیا کشمیری شهید شده یا نه؟ بالاخره اگر خودش شهید شده پدر و مادرش کجا هستند؟ آیا گم شدند؟ شک از همانجا پیدا شد، منتها چون نمیدانستند که شهید شده هیچ کاری نکردند. بعد با توجه به اینکه آقای تهرانی و بهزاد نبوی در انتخاب این آقا مؤثر بودند سؤالات و شبهاتی مطرح شد و با توجه به اینکه بهزاد نبوی گفته بود که خاکسترهای او را جمع کنیم و بعد هم در خانه او افرادی را میفرستند که ببینند آیا پدر و مادرش اطلاع دارند! هستند یا نیستند؟ اینها منشأ این شک شد که خودشان در این جریان دست داشتند و اینها وی را انتخاب کردهاند و احتمال دارد خودشان هم در این جریان دست داشته باشند، بالاخره اتهامها پیدا شد.
من تا حدی به یاد دارم که آقای بهزاد نبوی را برای بازجویی بردند، آقای تهرانی را هم بازجویی کردند و مدتی هم زندان و منفصل بود؛ ولی من در آن زمان با توجه به اعتمادی که به اینها داشتم اینها را هیچ کدام دلیل بر آن نمیگرفتم که اینها این کاره باشند. از این اشتباهات در گزینش افراد در اوایل انقلاب زیاد رخ داد و لذا بنده همیشه از اینها دفاع میکردم، به خصوص از خسرو که اتهام بیشتری داشت. من میگفتم من اینها را میشناسم، زیرا در کمیته ـ به خصوص خسرو ـ با ما همکاری داشتند، بعد هم در نخستوزیری، ایشان در قسمت امور محرمانه و اطلاعات بود؛ لذا هر وقت از من در مورد این آقایان سؤال میکردند من آنها را تبرئه میکردم و میگفتم من نمیتوانم به اینها اتهام بزنم. البته خانواده شهید باهنر از من گله داشتند که تأیید و تبرئه مهدوی سبب شد که متهمین واقعی از مجازات نجات پیدا کنند.