وقتی جنون لبخندزنان سلام می‌کند
نگاهی به فیلم «دختر گم شده» اثر «دیوید فینچر»؛
وقتی جنون لبخندزنان سلام می‌کند
با توجه به آنچه که فیلمساز در نیمه اول از او به ما نشان داده در عدم اطمینانی غوطه‌ور می شویم که نمی توانیم تشخیص دهیم که این دروغهایی که می شنویم همان دروغهایی هستند که باید بشنویم یا این دروغها، دروغهای دیگری هستند.
 
تاريخ : دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۱۸
دیوید فینچر پس از کارگردانی دو بخش از سریال تلویزیونی «خانه های پوشالی» برای شبکه «نت فیلیکس» دوباره به سینما برگشته و این‌بار خانواده را بستر داستان خود قرار داده و اقتباس دیگری را به کارنامه خود اضافه کرده است. فیلمنامه دختر گم شده بر اساس کتابی به همین نام و توسط نویسنده کتاب خانم «جیلیان فلین»، منتقد مجله اینترتینمنت ویکلی و نویسنده داستان، نوشته شده است.

داستان درباره «نیک دان» نویسنده سابق اهل میزوری است که پس از بیماری مادرش از نیویورک به زادگاهش بازگشته، بیکار شده و یک کافه را به همراه خواهرش اداره می کند. در آستانه جشن پنجمین سالگرد ازدواج نیک و همسرش «ایمی» ناگهان ایمی ناپدید می شود. نیک هم پلیس را در جریان این موضوع قرار می دهد تا بتوانند همسرش را بیابند. پلیس در جریان بررسی ها به شواهدی بر می خورد که
عبارتهایی که برای تعریف ایمی به کار برده می شود دقیقا همان چیزی است که فینچر تصویر می کند. دختری که برای احساس امنیت خود امنیت نیک را از او می گیرد و کار این همسر درمانده اش را به جایی می رساند که او خود را هنگام بازگشت وکیلش این‌گونه خطاب می کند: «من خود تعریف در خطر بودن هستم.»
موجب می شود آنها به خودِ نیک مظنون شوند...

«من دیوانه، احمق و خوشحالم.»این جمله را در اولین سکانسی که ایمی را قلم به دست می بینیم از روی تصاویر می شنویم. او در سکانس آشنایی اش با نیک خود را یک «جنگ سالار، معتدل و با نفوذ» می نامد. در سکانس دیگری هم در پایان فیلم نیک را روبروی یک آینه و در حال حرف زدن با خود می بینیم که می گوید: «همه چیزایی که درباره همسرم شنیدین دروغه، اون یه قاتل روانیه محاسبه‌گره.» عبارتهایی که برای تعریف ایمی به کار برده می شود دقیقا همان چیزی است که فینچر تصویر می کند. دختری که برای احساس امنیت خود امنیت نیک را از او می گیرد و کار این همسر درمانده اش را به جایی می رساند که او خود را هنگام بازگشت وکیلش این‌گونه خطاب می کند: «من خود تعریف در خطر بودن هستم.»

نوع روایتی که فینچر به صورت موازی، از زبان ایمی در گذشته و اتفاقاتی که برای نیک در زمان حال رخ می دهد، انتخاب کرده، حتی جزیی‌تر، تلفنهایی که به نیک می شود و از سوی او بی پاسخ می ماند و به اینکه شاید خود ایمی پشت خط باشد و بازی ای با همدستی هر دو در حال اجرا، دامن می زند. بازی‌ای که نیک راه انداخته اما خود جزیی از بازی‌ای است که فینچر دنبال می کند و ما هم بخشی از آن هستیم. اینکه شک کنیم و گمراه شویم. خصوصا اینکه ایمی در ابتدای فیلم به عمد نشانه هایی را هم از خود به جا گذاشته است.

در نیمه دوم کاملا آگاهانه متوجه هستیم که زبان ایمی دروغ می گوید، صورتش هم، اما با توجه به آنچه که فیلمساز در نیمه اول از او به ما نشان داده در عدم اطمینانی غوطه‌ور می شویم که نمی توانیم تشخیص دهیم که این دروغهایی که می شنویم همان دروغهایی هستند که باید بشنویم یا این دروغها، دروغهای دیگری هستند. این دروغها آغاز یک پایان‌اند یا می توانند شروع ماجرای دیگری باشند.

زوج جوان روبروی دوربین تلویزیونی آلن ابوت نشسته اند. ایمی دختری زیبا با چشمان نافذ که لبخندی بر لب دارد و نیک بهت زده، ترسیده و نامطمئن به نظر می رسد. او که بارها از گرفتن دست امی سر باز زده اینجا دست او را می گیرد و تن به خشونت هوشمند، آگاهانه و پنهان ایمی می دهد و برای ادامه زندگی به شکل
صدای عجز و دربند شدن نیک از مارگو بر می خیزد. خواهر دوقلوی نیک و نیمه دیگر او دربرابر سر فرود آوردن نیک نشسته بر زمین و اشک ریزان واکنش نشان می دهد. نیک اینجا مارگو را «ندای عقل خود» خطاب می کند. مارگو همان نیک است که آسیب دیده.
موجودی منفعل تسلیم می شود. صدای عجز و دربند شدن نیک از مارگو بر می خیزد. خواهر دوقلوی نیک و نیمه دیگر او دربرابر سر فرود آوردن نیک نشسته بر زمین و اشک ریزان واکنش نشان می دهد. نیک اینجا مارگو را «ندای عقل خود» خطاب می کند. مارگو همان نیک است که آسیب دیده.

فینچر همچون مارسل پروست(که دوبار در فیلم به نامش اشاره می شود) همزمان به یک تحلیل اجتماعی از جامعه امروز آمریکا دست می زند و وجه دیگری از زندگی آمریکایی را هم مدنظر قرار می دهد که آن نفوذ و سیطره برنامه های تلویزیونی آمریکا بر زندگی مردم است، برنامه هایی که بیشتر خاله‌زنک بازی به نظر می رسند و واقعیت را هر طور که دوست دارند جلوه می دهند و چیزی که در این میان مفقود می شود حقیقت است.

بازی بازیگران فیلم به خصوص «رزاموند پایک» که انتخاب هوشمندانه او از سوی فینچر منجر به بروز توانایی های او در این فیلم شده و تصویر جدیدی از زن معاصر خلق کرده بعلاوه تصویربرداری جِف کِرونِنْوِت و موسیقی متن غمگین و رازآلود تِرِنت رِزنِر و اَتیکِس راس که احساسات را مضاعف می کنند به خلق فضایی یگانه کمک کرده است.

«به چی فکر می کنی؟ چه احساسی داری؟ما چی به سر همدیگه آوردیم؟  بعدا چی به سر همدیگه میاریم؟» فیلم با این جملات که از زبان نیک بیان می شوند به پایان می رسد. اما انگار فینچر سوال آخر را همان ابتدای فیلم، که دقیقا با تصاویر پایانی بیان می شود، جواب داده: «وقتی به همسرم فکر می کنم، همیشه به سرش فکر می کنم. خرد کردن جمجمه های دوست داشتنی‌اش رو تصور می کنم. خالی کردن مغزش و سعی برای رسیدن به جواب.» نیک در طول فیلم دوبار همسرش را به دیوار می کوبد و خشونت نهفته خود را عیان می کند. آیا او که ظرفیت خود را نشان داده تصوراتش را عینیت می بخشد یا باید همچون «نیکی جامپی» شخصیت اول رمان «زن در ریگ روان» نوشته «کوبو آبه» تن به گودال شنی زندگی مشترکی بدهد که با دروغ آن را ساخته است؟

یاسین پورعزیزی
کد خبر: 77824
Share/Save/Bookmark