به بهانه زاد روز هوشنگ مرادی کرمانی؛
غروب در فروغ چشمهای «مجید»
همه بچههایی که متولد دهه ۶۰ هستند با مجید و قصههای او بزرگ شدهاند؛ با بیبی و حیاط خانهای که اگرچه پر شور و قدیمی بود اما در دل خود غم نهانی داشت.
تاريخ : چهارشنبه ۲۰ شهريور ۱۳۹۲ ساعت ۱۴:۵۱
هوشنگ مرادی کرمانی نویسنده نام آشنای قصههای مجید هم با خود همین حس را داشته است؛ او نیز وقتی به خلق لحظه به لحظه زندگی مجید نشسته است بیشک این غمینوارگی را در پستوی خانه بیبی و در اعماق چشمهای مجید دیده و نوشته است؛ غمی که هر بینندهای وقتی پای مجموعه تلویزیونی «قصههای مجید» مینشست یا وقتی کتاب مجید را میخواند با رگ و پوست آن را میفهمید.
مجید حکایت تنهایی بود و کودکی یا به عبارتی کودکی تنهایی که در آغاز نوجوانی در وجود مجید بود و در شیطنتها و تصمیمهای کوچک و بزرگش گم میشد؛ حتی اندیشیدن به شرایط مجید از دورنمای مخاطبی که با او همراه شده است هم همگام غم اوست؛ پسری که پدر و مادرش را از دست داده و با مادربزرگ مادریش زندگی میکند.
مجموعه «قصههای مجید» با خود غم بزرگی را چاشنی زندگی دهه شصتیها کرد که این نسل با آن بزرگ شدند، نسلی که با جنگ و خون آمیختند و با شور ماندن زیستند؛ مجید کودکی همه لحظاتی شد که پشت خانه قدیمی بیبی جا ماند و جلوی در خانهاش بزرگ شد.
«قصههای مجید» موسیقی زیبا اما تلخی داشت که ناصر چشم آذر آن را در ذهن مخاطب کاشت و غم مجید را با آن آبیاری کرد؛ غمی که به لطافت موسیقی زیبای این مجموعه و همگام با لحظههای مجید جان گرفت و مخاطب را در دل داستان هل داد.
شاید تیتراژ آغاز و پایان قصههای مجید هم به همان اندازه غمناک باشد؛ گلدانی در قامت پنجره که گلی از آن میبالد و پیچان بالا میرود اما در فروغ تنهایی پنجره تنهاتر ازخودش، شور و شادی ندارد و از همان ابتدا به مخاطب میگوید که قهرمان قصه، سخت تنهاست.
شاید روزهای تلخ جنگ در دهه ۶۰ بر روایت داستانی که خود در نفس نوشتار گرفتار غم تلخ و شیرین زندگی یک تازه نوجوان است هم تاثیرگذار بوده و از رویای بسیاری از کودکانی حکایت دارد که اگرچه آرزوی دانشمند شدن و نویسنده شدن داشتند اما گل نوجوانیشان در یک دهه تلخ پژمرد.
روزهای پخش این مجموعه، خانوادهها بیشتر از فرزندانشان مجید را در خانههایشان جا دادند و مجید همبازی ذهن نوجوانان آن نسل شد؛ نسلی که گرچه امروز هم سن مجید یا کوچکتر از اوست انگار با روایت قصههای او و آمال کوچک و بزرگش بالیده است.
مرادی کرمانی از غم خود گفته و نوشته است؛ از نبود پدر و مادرش و بیبی مهربانی که گرچه هیچوقت حوصله ندارد اما دلش دریاست و زندگیاش وقف نوه ایست که هر روز خیالی نو به سر دارد.
خیلیها گفتند «مجید» خود مرادی کرمانی است که فقط از دیار کرمان به اصفهان تغییر مکان داشته؛ اما بدون شک ذهن پویای این نویسنده توانسته است روح تازهای در کودکی شیرین ذهنش بدمد و شخصیت «مجید» را بزاید که تنها کودک یک دیار کوچک نیست و فرزند یک کشور بزرگ است.
این حس مرادی کرمانی چنان قوی و جاندار بوده است که ناگهان کیومرثپور احمد را نیز گرفتار میکند و او راه میافتد دنبال «مجید» تا پسری پیدا کند که مجید واقعی است و قرار است مقابل دوربین او همان بشود که او و مرادی کرمانی میخواهند؛ سرانجام مجید پیدا و در «قصههای مجید» قصه میشود.
این حس بیزوال دامن ناصر چشم آذر را هم میگیرد و او را ترغیب میکند که با مجید هم نوایی کند و سرانجام «قصههای مجید» دوباره و این بار بر صحنه دیدار متولد میشود.
اما هیچکس نمیتواند ادعا کند غم «مجید» در فروغ چشمهایش جدی نیست!
مریم خاکیان