مراسم« شب پرویز ورجاوند» عصر چهارشنبه ۷ مرداد ماه ۱۳۹۴ با همکاری بنیاد فرهنگی ملت، دایره العمارف بزرگ اسلامی، بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، گنجینه پژوهشی ایرج افشار، مجله فرهوشی و انجمن علمی باستان شناسی ایران در کانون زبان فارسی برگزار شد.
قرار بود در این مراسم احسان یغمایی نیز درباره مرحوم ورجاوند سخن بگوید که به دلیل آن که در بیمارستان بستری شده بود، نتوانست در این مراسم حاضر شود و متن سخنرانی اش را علی دهباشی قرائت کرد. در این متن آمده است:
«با یاد دکتر پرویز ورجاوند؛ معلمی که پیش از آنکه به من باستان شناسی بیاموزد درس مبارزه و ایستادگی آموخت و چه شاگرد بدی بودم من!
یاد باد آن روزگاران …
هنگامی که برای نخستین بار در هفت تپه کاوش را تجربه می کردم – و بسیار نابلد و ناشی بودم – زنده یاد دکتر ورجاوند آنجا آمد. من در زمین سفال، کوزه های لاله ای شکلی را که روز پیش در ترانشه یافته بودم، طراحی می کردم. با سختی و دشواری، دو خط کش را به گونه یک زاویه قائمه روی یک میز ارج آهنی قراضه که همه جایش لق می زد گذاشته بودم و در گرمای ظهر خوزستان، عرقریزان اندازه گیری می کردم.
هرچند تا آن روز دکتر ورجاوند را ندیده بودم، اما او کاملاً برایم آشنا بود و شناخته شده، چون جز فعالیتهای سیاسی می دانستم با او درس خواهم داشت. هنگامی که کنار من رسید بلند شدم و گفتم: سرور! چقدر از زیارت شما خوشحالم و افتخار می کنم، خیلی خوش آمدید. آخر در دبیرستان پانزده بهمن، یکی از هسته های اصلی پان ایرانیسم ها شکل گرفته بود و من از سال دوم، سوم دبیرستان تا زمانی که دیپلم گرفتم در این گروه بودم. ما به یکدیگر سرور می گفتیم، آن روز هم می دانستم دکتر ورجاوند از اعضای فعال جبهه ملی است. خنده شیرینی کرد و با گرمی دست داد. کمی خوش و بش کردیم و سپس پرسید:
– چه کار می کنید؟
– طراحی استاد.
– اینجوری! با این دو تا خط کش؟
– بله استاد، ولی خیلی دقت می کنم.
– نه فایده ندارد. هر چه دقت بکنید انحناها درست درنمی آید. باید قوس سنج داشته باشید. بگویید آقای دکتر نگهبان برایتان بخرد. با قوس سنج کار کرده اید؟
– خیر استاد، اولین بار است که اسمش را می شنوم.
کمی مکث کرد و گفت: شنبه می دهم آقای دکتر نگهبان برایتان بیاورد. هنگامی که میخواست هفت تپه را ترک کند همه برای بدرقه اش به ایستگاه رفتیم. موقع خداحافظی گفتم استاد قوس سنج را لطف می کنید؟ پاسخ داد بله بله حتماً.
چهار پنج روزی پس از آن آقای دکتر نگهبان بسته ای به من داد و گفت این را آقای دکتر ورجاوند برای شما فرستاده.
سه قوس سنج بزرگ، متوسط و کوچک که می توانستم به سادگی نیم بیضی و انحناهای سفالینه ها را روی کاغذ بکشم با ضریب اشتباهی بسیار ناچیز. ناگزیر آنچه را پیشتر کشیده بودم، دور ریختم و همه سفالینه ها را از نو، دیگر بار با این قوس سنج ها کشیدم. هنوز هم با همه گرد و خاکی که رویشان نشسته و یکی از آنها هم شکسته، نگهشان داشته ام.
چند ماهی پس از آن، افتخار شاگردی اش را داشتم، می دانست بیشاپور کار می کنم. از من خواست کنفرانس بدهم. با دشواری بی آنکه آقای سرفراز بفهمد از کاوشهای بیشاپور یک حلقه اسلاید گرفتم و سر کلاس حرف زدم. او پشت میز بچه ها نشسته بود. خوب گوش می کرد. هنگامی که تمام شد اشتباه های مرا یادآوری کرد و نکته هایی را برشمرد که برای همه بچه ها سودمند بود.
یک بار هم به گردش علمی رفتیم. با همه بچه های کارشناسی و کارشناسی ارشد. قم، کاشان، نطنز، نایین، کرمان و بم را گشت زدیم و به شیراز رفتیم و از آنجا به اصفهان و سپس تهران. بسیاری از آثار را دیدیم و چه مفید بود و چقدر آموختیم. هنگامی که در حمام فین از کشتن امیرکبیر حرف می زد، صدایش می لرزید. دم گریه بود و ما ساکت و غمزده. همه دورش حلقه زده بودیم، صدای هیچ کس درنمی آمد و با این سکوت تلخ در آن حمام وحشتناک که از در و دیوارش بوی خون می آمد، بهت زده با لب هایی بسته شریک احساس او شدیم.
آن موقع دکتر ورجاوند در سازمان جلب سیاحان کار می کرد. هر جا می رفتیم پیشتر در این هتلها جا برایمان رزرو شده بود. بیشتر من و او و گاه با یکی دیگر از دانشجویان، در یک اتاق می خوابیدیم. موقع خواب زیرپوش و شلوار سفیدی به تن می کرد. شب کلاهی به سر می گذاشت و آرام می خوابید. گاه من برمی خاستم تا در راهرو سیگاری بکشم. آرام و بیصدا، اما آنقدر خوابش سبک بود که می گفت مثلاً در را ببندید یا سری به بچه ها بزنید.
وقتی اصفهان بودیم، گفت امشب می رویم تئاتر ارحام صدر. بچه ها خوشحال و خندان گفتند:
– استاد دعوت شما؟
– نه خیر! هر کس میهمان جیب خودش است.
پس از انقلاب، چند ماهی بود که از بوکان برگشته بودم. یک روز از نگهبانی در موزه تلفن کردند که آقای دکتر ورجاوند دمِ در با شما کار دارند. دمِ در رفتم. روبوسی کردیم و به اتاق من آمد. آجرهای بوکان را دید و از کتیبه پرسید و از معماری آنجا. فکر نمی کردم این آخرین دیدارمان باشد. به چشمهایش نگریستم، خیره شدم و او به من. در چشمهایش غم موج میزد و شاید در چشمهای من. چند لحظه در سکوت یکدیگر را نگاه کردیم. موقع خداحافظی دستش را بوسیدم و رفت و من با نگاهی تا خم خیابان بدرقه اش کردم … چرا؟ نمی دانم.
کاش آدم از آخرین دیدار با عزیزانش آگاه بود. اگر من این را می دانستم فریاد می زدم: آقای دکتر ورجاوند! خیلی دوستتان دارم، خیلی.