حسن همایون گفت: «نسل جدید آدمهایی که از حاشیه به مرکز آمدهاند تهران را جور دیگری میفهمد جوری تلخ...» این شاعر جوان معتقد است «نمیتوان بی هوای مردم نوشت، به قول اوُمبرتو اکو فهرست خرید شاعر و نویسنده تنها متنی است که برای خود مینویسد، ادبیاتی که به مخاطب تنبلِ کم حوصله بخواهد باج دهد، ناگزی بدل به متنهای دست چندم میشود،ادبیات باید بر ذهنیت علیل و ناتوان مخاطب اثر کند.» مشروح این مصاحبه را بخوانید.
کنجکاوم بدانم،سانسورکتابت از چه قرار بود؟!
خُب،من هم مثل دیگران متاثر از ر فتار غیرقانونی وغیرشفاف در صدور مجوز کتاب، نفس میکشم و به کار بدِ شاعری و نویسندگی میپردازم. بعدِ بالا وپایین کردنهای متعدد ازطرف خودم و نشر، شعرهایی را از کتاب کنار گذاشتم، تا سبب نشود کتاب به ارشاد برود و آنجا ماههابلکه سالها معطل شود. از اینرو یک مرحلهی سانسور که عبارت ازخودسانسوری ،برای عرضهی شعر آنجا به انجام رسید، مرحلهی بعد هم بررسهای نامعلوم ارشاد برعهده داشتند، کتاب اردیبهشت ماه برای مجوز ارسال شد، بعد چندی حذفیهایی ابلاغ شد، ممیزان ارشاد گفتند که فلان و فلان فلان موردها باید حذف شود، اعم از یک سطر و واژه تا هفت شعرحذفیها را در بر میگرفت. ناگزیر مانند بسیاری از نویسندگان و شاعران به مذاکر واردشدیم، بعدصحبت با مسئولان ممیزی، سه – چهار مورد حذفی رفع شد، اما دیگر موارد به قوت پیش باقی ماند. در حالی که اصل بیست وچهار قانون اساسی بر دفاع از آزادی بیان تصریح دارد، علاوه بر آن در سلوک برخی رهبران انقلاب و علمای دینی به ویژه شهیدبهشتی میبینم که وی به عنوان یک حقوقدان مبرز با صدورمجوزکتاب مخالف است. به هر روی بله من هم ناگزیر شعرهایی را ازکتاب حذف کردم... از این زخم التیامناپذیر است نه میتوان از آن گفت، نه میتوان به سکوت برگزاری کرد مثل ذُغالی گداخته در هر حال میسوزاند.... بگذریم...
عنوان کتاب، تدوین فصلها، همچنین کلیت مجموعهی شعر «برف تا کمر در تاریکی نشسته» بر کشمکش و تضاد شکل گرفته است، میتوان از تضاد و کشمکش به عنوان یکی از بنمایههای اصلی این مجموعه یاد کرد؟!
بله همینطور است، در عنوان کتاب و فصلها این تضاد و به نوعی کشمکش را تعمدی اختیار کردم؛ «برف»، فارغ از اینکه انگارها و المانهایی از سردی، طبعیت را همراه دارد وجهی نمادین پیدا میکند؛ سفیدی و روشنیاش هم مدنظر داشتم تا با «تاریکی» تقابلی را رقم بزند، مجموعهی شعر، چند نام تغییر داد، تا سرانجام به این شعر رسیدم، از جملههای نامهای پیشین کتاب بود؛ «مدام با سایهی دستانم پرنده میسازم»، «تنهایی زنی تنها مانده در گلویم» و چند نام دیگر، اما در نهایت با تغییرهای که در شعرهای مجموعه رسید به این عنوان رسیدم. در تدوین فصلها هم «علیه تهران»، و «اعتراف» وجوه بیرونی – اینجا مراد شهر تهران- و وجوه درونی – اعتراف- را آوردم تا کشمکشهای متن در جهان درون و درون شاعر دیده شود، در شعرهای دیگر مجموعه هم کمو بیش این تقابلها که میتواند ذیل عینیت و ذهنیت، تعریف شود، به شکلهای مختلف دنبال میشود. از طرفی به دلیل ساخت روایی شماری از شعرهای مجموعه ناگزیر کشمکش برآمده از تعلیق نیز دیده میشود.
آیا شما واقعا علیه تهران هستید؟!
خیر، قبلش ترجیح میدهم روشن کنم مراد از تهران چیست؛ فروکاستن، تهران به کلان شهر، پایتخت، شهر مدرن و... به اعتقاد من کمکی در فهم یک هنرمند و شاعر از تهران نمیکند؛ شاید مسئولان ترافیک شهری یا مسئولان شهرداری و سازمان بازیافت، بتوانند به این دست مفاهیم کارکردی و کلی کارشان را پیش ببرند؛ اما شاعر، نویسنده و هنرمند ناگزیر است واقعیتهای تهران را ببیند چشم بر هم بگذارد، و با دخل و تصرف در آن واقعیتها به خلق اثر هنریاش برسد؛ از اینرو تهرانی که در شعرهای من روایت میشود لزوما همان تهرانی نیست که صدای رسمی از آن یاد میکند؛ همچنین تهرانی که من ِ از حاشیه به مرکز آمده، روایت میکنم با با روایت متولدین این شهر تفاوتهای ماهوی و ساختاری دارد، همانجور که در شماری ازشعرها مجموعه از جمله «شکنجهشدهها»، «دلتنگیام را پارس میکنم»، «روزهای تهران»، «شبکهی ریلها و آدمها» و... نشان دادهام تهران موقعیت دردآور آدم معاصر ایرانی است؛ موقعیتی که درگیر اضطرار و ناگزیری است و در عینحال راهی برای خلاص شدن از آن ندارد. تهران علیرغم امتیازهای ویژهاش از جمله آنکه در برگیرندهی خرده فرهنگها، اقلیتهای مختلف، زبانی، قومی مذهبی و... است اما با اقتدار برآمده از تمرکزگراییاش در حاشیهها را همچنان به حاشیه میراند، من سعیام بر این بوده است این آزارهای مدام را در شعرهایم پی بگیریم. دیگر آنکه علیرغم ده سال زندگی در تهران، با مناسبات از هم پاشیدهی انسانی – اجتماعیاش هنوز به این آگاهی تلخ وقوف دارم در تهران زندگی میکنم و برایم به چیزی عادی و معمول بدل نشده است، گمان نمیکنم هم عادی شود! برخلاف داریوش مهرجویی در فیلم تهران تهران که، همهچیز را گَل و بلبل میبیند؛ یا محمدعلی سپانلو که در توصیف این شهر به جنهایش در قدیمها استناد میدهد، من و همنسلهایم فهم دیگری از تهران داریم فهمی آمیخته به زخم و جراجت. بحث دربارهی کلان روایت تهران در ادبیات، مجال دیگری میطلبد اما عمری گر بود، بدم نمیآید، از منظرهای دیگری به تهران در شعر و داستانهایم بپردازم، به ویژه از منظر مغفول ماندهی نسبت تهران و کوه دماوند و ماجراهایی که فرودسی از افسانه و اسطوره دربارهی این کوه در شاهنامهاش پیش کشیده است.
اجتماع و دغدغههای عام اجتماعی در این مجموعهی شعر بسامد بالایی دارد درحالی که به نظر میرسد این روزها روزگارعاشقانههای کوتاه است، نظر شما چیست؟
یکسره گرفتار دغدغههای عام اجتماع نبودهام، من بر عکس از لحظهی عزیمتم در عاشقانهها به مسائل کلان اجتماعی بر میخوردم؛ از همینرو است که معتقدم در این شعرها نمیتوان به دستهبندیها معمول عاشقانه یا اجتماعی به قضاوت نشست، آنجا که عمیقتر دغدغههای اجتماعی را طرح میکنم یکباره مخاطب خود را میانهی لحظههای تغزلی غریبی میبیند نگاه کنید به شعرهای «بندرگاه»،«دلتنگیام را پارس میکنم»،« پرترهی زنی تنها زیر نور ماه»، شعر به کل سانسور شدهی «آنلی فور ویمن» و... جناب دکتر رضا براهنی میگوید «این همه شاعر با هیاکل قدم و نیمقد،شعرهای قد و نیمقد جدید ولی بی معنا، به جایی نخواهند رسید، مگر آنکه بفهمند از چه چیز اجتناب میکنند و به چهچیز نزدیک میشوند...» من در حرفهی روزنامهنگاری یاد گرفتم، حرفهای سنجیدهی دیگران اعم از بزرگترها یا همنسلها را بپذیرم، از طرفی متوجه بودم، ایرادهای همنسلهایم را تکرار نکنم؛ از اینرو اجتناب داشتم مُد روز بنویسم؛ اجتناب داشتم صرفا در کشفهای کوچک متوقف شوم و بنای شعر را بر اینها بگذارم؛ همواره سعی میکردم به فهم نزدیک و دقیق از ادبیات دست پیدا کنم با خواندن آثار مهم ادبیات دنیا؛ نه اینکه به چند جملهی قصار از نویسندهای اکتفا کنم. سعی داشتم و دارم بهتر از ادبیات سر در بیاورم؛ کار گاه به جایی میرسید که از عزیزانی خواهش کنم متنهای منتشر نشدهشان را در اختیارم بگذارند از آن جمله زندهیاد فریدون فریاد که به لطف و انصاف ترجمههایی از شعرهای مجموعهی مهم «اروتیکا» اثر یانیس ریتسوس را به امانت در اختیارم گذاشت؛ متنی که در ایران هنوز هم غیر قابل انتشار است. اجتناب داشتم، ادای دیگران را در بیاورم؛ اجتناب داشتم در گزارش صرف تصویری از موقعیتی متوقف شوم و نثری را به عنوان شعر به خودم بقبولانم؛ از نقد دوستان هم نسل و آگاه استفاده میکردم؛ اجتناب داشتم در روایت امر واقع بمانم؛ همواره میل به نوعی سورئالیسم داشتم و دارم....
خُب یعنی معتقدید این مجموعهی شعر از ایراد و ضعف تالیف مبرا است، دیگر؟!
خیر، معنای حرف من این نبود، من گفتم در فرایند تجربهی ادبیات و خلق، مشی و راهی را برای خودم طراحی کردم، سعی کردم بخوانم سخت هم بخوانم، نه مثل بیشمار از شاعران همنسل به شعرهای دیگران در وبلاگها بسنده کنم، نمیگویم به تعبیر تو عزیزم ضعفتالیف و چه و چه دارد یا ندارد، این کار منتقدان و است مخاطبها. کار من با کتاب «برف تا کمر در تاریکی نشسته» پس از نشر تمام شده است؛ این قضاوتهای به انصاف و دقت یا فارغ از انصاف هم بر عهدهی مخاطب احتمالی است !
من اما به طور واضح پاسخم را دربارهی منظر اجتماعی شاعر نگرفتم! جهان شاعران، از روابط و ساختار اجتماعی جدا نیست، شما در سرودن شعرهایتان چه اندازه به این موضوع توجه داشتید، چقدر تعمد داشتهاید به مسائل اجتماعی بپردازید، ضمنا آیا، شما هم برای شاعران رسالت مردمی و پیامبرگونه قائل هستید؟!
من از بخش آخر سوال آغاز میکنم، همهی ما میدانیم روزگار رسالتهای پیامبرگونه، خیلی وقت است به پایان رسیده است، میگویند جهان تکثر، نسبیگرایی، خردهروایتها و... است ما هم شنیدهایم البته باور داریم کم وبیش اینها را نه از رهگذر شنیدهها بلکه خواندهها. رسالت مردمی به معنای دههی چهل و پنچاه ادبیات ایران؛ هم با پیروزی مردم انقلابی ایران و سرنگونی سلطنت پهلوی هم محلی از اعراب نیست؛ دستکم به اعتقا من آن وجه اعتباری – قراردادی گذشته را ندارد. نوستالژیبازها اما کم نیستند که در گذشتههای دور و نزدیک دنبال خودشان میگردند و معمولا هم چیزی دستگریشان نمیشود. از منظری دیگر اما معتقدم که نمیتوان بیهوای مردم نوشت؛ اخیرا کتابی از اومبرتو اکو میخواندم، من هم مانند این نویسندهی بزرگ معتقدم تنها چیزی که نویسنده برای خودش مینویسد، فهرست خریدهای روزانهاش است و بس ! من به هوای مردم مینویسم؛ اما نه برای تهییج و تشویق به چه و چه! اصلا و ابدا. با فروریختن هژمونی انقلابهای رهاییبخش، به تبع آن هژمونی شعر که بخش عمدهی آن ناشی از انقلاب رسانهای، گسترش دیگر مدیومها اعم از سینما، ماهواره، اینترنت، تلویزیونهای مزخرف، خُب شعر دیگر تنها رسانهی موجود نیست؛ بر خلاف گذشتههای نه چندان دور. شاعر و نویسنده به هوای مردم مینویسد، به همین دلیل ساده که رفته رفته با متنهایش بر ذهنیت مخاطب اثر کند؛ ذهنیت علیل، منفعل، را گاه به چالش بکشد گر نمیتواند سطح رفاه عمومی وزندگیاش را بهبود ببخشد که کار ادبیات نیست، لابد میتواند در درازمدت بر تغییر ذهنیت و سطح انتظاراتش و همچنین پیگری مطالبههایش اثر کند. به اعتقاد من مهمترین کار ادبیات هم اثر کردن بر ذهن مخاطب و تغییر ذهنیتهایی است که در گذر زمان بیمار و معیوب شدهاند.ادبیاتی که به مخاطب تنبلِ کم حوصله بخواهد باج دهد، ناگزی بدل به متنهای دست چندم میشود، با این اوصاف من تعمدی بر پرداختن به مسائل اجتماعی نداشته و ندارم؛ کم و بیش از یک سدهی پیش تا دستکم چند سدهی دیگر لابد این اجتماع است که دست از سر نویسنده و شاعر ایرانی بر نمیدارد و نباید هم بر دارد؛ یعنی مدام از نویسنده و شاعر انتظار پذیرش مسئولیت حداکثری در قبال جامعه دارد. اگر قرار باشد شاعر و نویسنده از سر کاهلی به موضوعهای صرفا شخصی و روزمره بپردازد؛ در خلق ادبیات تن به مُد روز بدهد و به هزار دلیل دیگر متن خنثی و بیمسئولیت خلق کند؛ من وام گرفته از حافظ، همشهریام میگویم «نمرده به فتوای من بر او نماز کنید!»، البته دقیقاش این است که « بر او نمرده به فتوای من نماز کنید»
همینجور ادامه بدهیم کار به دعوا میکشد! سوال دیگرم اینکه در برخی اشعار به نظر میرسد توجه بیشتری به فرم و ساختار و زبان داشتی،فکر نمی کنید این توجه بیش از اندازه مانعی برای حضور عوامل حسی - عاطفی در شعر باشد؟!
«چه عرض کنم!» دوستی داشتم تکهی کلامش این بود، آنچه که من فهم کردهام، همان است که در اجرای شعرهای این مجموعه رقم خورده است. اهتمام من به زبان و فُرم تا جایی بوده است، که عوامل حسی – عاطفی را کمرنگ نکند، مانند شماری از شاعران سالهای دههی هفتاد به قصد پنهان کردن فقدان خلاقیت به بازیهای معمول فرمی و زبانی آن سالها پناه نبردهام. سعی داشتهام از همهی ظرفیتهای ممکن در تحقق خلاقیت بهره بگیرم. اقتضاء برخی شعرهای بهرهگیری از زبانی ثقیلتر بوده است، شماری دیگر نه! این غیر از آن حرفی است که خیلیها طوطیوار به هزار و یک شکل میگویند که «متن به من گفت مرا بنویس و من نوشتم» اصلا این کلیشههای معمول خوشایندم نیست، روزگار تحقق خلاقیت و ادبیات، با از در آمدن «الهام» سر آمده است؛ دستکم من اینجور فکر میکنم. از همینرو در تمام فرایندهای خلق یک شعر راههای متعددی را رفتم تا سر از شکل نهایی یک اثر در آوردم؛ گاه شده برای نوشتن شعری یکی چند شبانه روز درگیر آن بودهام، مُراد این است که تنها عامل مخُل در ادبیات، فقدان خلاقیت و بازتولید کلیشههاست، از اینرو پرداختن کم یا زیاد به فُرم و زبان را نه تنها مانع نمیدانم بلکه معتقدم باید به جان کندن از همهی آنچه میسر است، اعم از فُرم، تکنیک، عاطفه، تخیل، تصویرسازی، ایجاز، زاویهی دید،فضاسازی و... وام گرفت و دیگر هیچ!