حالا که سورنتینو جایزه اسکار گرفته بسیاری از نگاه ها به ساخته های قبلی این کارگردان جلب شده، باید همینجا باشه اولین ساخته پائولو سورنتینو به زبان انگلیسی است که مشترکا توسط او و «آمبرتو کونتارلو» نوشته شده و حال هوای فیلمهای موزیکال و جاده ای را در خود دارد.
داستان از این قرار است که یک نوازنده راک با نام شایان پس از خودکشی چندتن از طرفدارانش افسردگی گرفته و ترک موسیقی کرده و همراه با همسر آتشنشان خود در املاک بزرگش در پنسیلوانیا زندگی می کند تا اینکه تلفنی به او می شود. پدر شایان در بستر مرگ افتاده، و او که سی سال است با پدر قطع رابطه کرده به نیویورک می رود ولی پدر را از دنیا رفته می یابد. شایان از طریق یکی از دوستان پدرش می فهمد که پدر در دوران جنگ جهانی تحت شکنجه افسری نازی بوده و پس از جنگ تمام مدت در جستجوی این افسر بوده تا انتقام خود را بگیرد. شایان از میشیگان به یوتا می رود تا افسرنازی را بیایبد و کار ناتمام پدر را تمام کند.
خود سورنتینو درباره کنار هم قرار دادن دو موضوع ظاهرا کاملا متفاوت - یک پیتر پن میانسال و یک نازی سالخورده - از یک خط داستانی نامعمول استفاده کرده و در این باره گفته : «این چیزی بود که واقعا من را کنجکاو کرد. میخواستم چیزی درمورد یک مرد پنجاه ساله بنویسم که هنوز بچه است و در عین حال یک ستاره راک. میخواستم این دو آدم را در یک فیلم داشته باشم و آنها را رودرروی هم قرار بدهم.» مشکل اینجاست که طرف دوم تا پایان فیلم هیچ نقش در جلو رفتن اثر ندارد و صرفا اعمالی که او در گذشته انجام داده با آنچه که شایان از او در ذهن ساخته جلو می رود و این تقابل از همان ابتدا با سنگینی کفه ترازو به نفع شایان آغاز می شود.
شان پن که انگار بدن کرختش دچار دردی بزرگ است برای شایان الگوهای شخصیتی خاصی طراحی کرده، او مانند یک کودک زودرنج است، آب پرتقال را با نی می نوشد و موهایش را با فوت کردن بالا می زند. بسیاری شخصیت شایان را الگو گرفته از «ازی آزبورن»، از اسطوره های موسیقی راک و خواننده گروه انگلیسی بلک سبث، می دانند اما او بیشتر به «ریوک» شینیگامی انیمیشن دفترچه مرگ شبیه است خصوصا با نوع راه رفتنش که انگار معلق است.
تصویربرداری کار هم «لوکا بیگازی» انجام داده که واقعا جهان باشکوهی خلق کرده، موسیقی فیلم هم که بر عهده «دیوید بایرن» و «ویل اولدهام» است به خلق جهان فیلم، که تمهایی از انتقام و بخشش، امید و ناامیدی و نیز خوبی و بدی در خود دارد، کمک شایانی کرده است. همانطور که فیلم جلو می رود شایان کمتر و کمتر عجیب می شود و در نقطه مقابل جهان پیرامون او عجیب تر و عجیب تر می شود.
یکی از چاله های فیلم این است که اصلا مشخص نمی شود چه بر سر تونی پسر گم شده فیلم، که اصلا او را ندیده ایم، آمده و اصلا مطرح کردن نام او، یا حتی حضور مادرش، چه نقشی در پیش برد داستان دارد. فیلم کمی ابزورد به نظر می رسد به خصوص از دید بصری، مردی با لباسی عجیب و غریب می رود و می رود و به یک بوفالو می رسد که در ایوان کلبه چوبی اش مشغول نشخوار کردن است، حس خوبی دارد ولی خب یعنی چه؟ نام فیلم «باید همینجا باشه» است اما انگار جایی وجود ندارد و مشخص نیست تحول شایان چطور اتفاق می افتد، چه چیزی موجب می شود او از آن حالت خماری بیرون بیاید؟ اصلا داستان به کجا می رود و چه می خواهد بگوید؟ پن در گفتگویی که با خبرگزار فرانسه داشته مضمون فیلم را انتقام دانسته ولی انگار فیلم درباره همه چیز است جز انتقام. بیشتر سفری است برای خودشناسی و از خود به در آمدن.
یاسین پورعزیزی