از مو براش بگو! بگو مو همو کسیُام که اشک فرماندهشونو درآوردُم
تاريخ : يکشنبه ۸ آبان ۱۳۹۰ ساعت ۱۱:۴۳
پسرک ساکت شد. دهانش باز بود، بازِ باز. چین به صورتش افتاده بود. بااینحال صدایی از گلویش خارج نمیشد. گلوله اول کنار کلاهآهنی به زمین نشست و صدای گُرپ داد. گلوله دوم کمی آنسوتر و سومین گلوله نزدیک مچ دستش توی شن فرو رفت. پسرک اهمیتی نداد. دستش را دراز کرد و گوشی بیسیم را برداشت و شاسی زد. صدایش رعشه برداشته بود.
به گزارش هنرنیوز به نقل از خبرآنلاین، مجموعه داستان «چتر کبود» نوشته جواد افهمی از سوی «انتشارات افراز» راهی بازار نشر شد. جواد افهمی کار نوشتن را با رمان «سوران سرد» آغاز کرد و با همین رمان گام بلندی در حیطه رمان برداشت و جایی بین نویسندگان و منتقدین برای خود باز کرد. رمان «سوران سرد» که توسط سوره مهر به چاپ رسیده، نامزد چهاردهمین دوره جایزه کتاب فصل و همچنین جایزه قلم زرین بوده و تا کنون از سوی منتقدین هم با اقبال خوبی روبه رو شده است. کار بعدی افهمی که اتفاقا قبل از «سوران سرد» نوشته شده، مجموعه داستان «تاکسی سمند» است که توسط «انتشارات هیلا» وارد بازار نشر شد. افهمی به جز این دوکتاب، رمان «ستارگان دب اصغر» را نیز در کارنامه خود دارد که توسط انتشارات فاتحان منتشر شده است.
افهمی در مجموعه داستان «چتر کبود» یازده داستان دارد که مضامین این داستانها بیشتر موضوعات اجتماعی است و نویسنده در پرداخت روایی داستانها سعی کرده از تنوع و شادابی بهره جوید و از این طریق خواننده را در مسیر خوانش تا به انتهای داستان ثابت قدم نگاه دارد.
بنابراین گزارش، بخشی از داستان «مغازله در دفتر معاون» این مجموعه را در ادامه میخوانید:
«پلک زد. حالا آنچه مقابل دیدگان بیرمقش، در فاصلهای نزدیکتر، داشت بزرگ و بزرگتر میشد، عقربی بود که از زیر شنهای داغ آرامآرام بیرون میآمد. عقرب بیرون که آمد، دوری زد و بهطرفش خیز برداشت. پسرک نفسش را حبس کرد و منتظر ماند. عقرب بزرگ بود و تیرهرنگ با شاخکهایی پهن که بهحالتِ متقارن از دو طرف سرش، سری که پیدا نبود، بیرون زده بود و مثل رادار او را به جلو هدایت میکرد. عقرب از گوشی بیصدای بیسیم گذشت بیآنکه توقفی روی آن بکند. پا روی انگشتان دست پسرک گذاشت و بالا آمد. از ساعد دست پسرک که در خاک فرو رفته بود گذشت و نزدیک صورتش که رسید از حرکت باز ایستاد. پسرک همچنان نفسش را توی سینه نگه داشته بود و با چشمهای ترسیده داشت عقرب کویری را نگاه میکرد. حالا دیگر پلک هم نمیزد. خیلی طول نکشید. قطرهی عرقی که توی چشمش سریده بود وادارش کرد پلک بزند. عقرب یکباره دمش را سربالا گرفت و به عقب خیر برداشت، بهطرف جاییکه ساعد پسرک در خاک پنهان بود و همانجا بیحرکت ماند. پسرک نگاهش به گوشی بود که همچنان بیصدا توی مشتش بود. خواست گوشی را از مشتش دور کند. صدای گلوله باز بلند شد و پشیماناش کرد. عقرب بیتوجه به خاکی که از جای گلوله به هوا بلند شده بود دوباره راه افتاد. اینبار سر پسرک را دور زد و از کلاه آهنی بالا رفت. گشتی روی کلاهآهنی زد و روی شانه پسرک پایین آمد و رو به دکمه باز کت نظامیاش پیش رفت. انگار از شکاف تاریکی که بین زمین داغ و سینهی سوختهی پسرک قرار داشت خوشش نیامد، راه رفته را بازگشت. پسرک نفسش را آرام بیرون داد و به همان آرامی ریههایش را از هوا پر کرد. عقرب حالا رو به صورت کبود و خیس پسرک راه افتاده بود. عضلههای نرم صورت پسرک را زیر پاهای زبر و خشنش پشتسر گذاشت و روی چشمهای بازش نشست. نوک سیاه دمش را روی پوست پیشانی پسرک گذاشت و باز جلوتر خزید. پسرک هیچ حرکتی نکرد. نگاهش به گوشی بیصدا بود. عقرب دوباره به حرکت درآمد. دوری روی صورت پسرک زد و بهطرف کلاهآهنی عقبنشینی کرد. روی کلاه که قرار گرفت، صدای شلیک گلوله از دور شنیده شد. تکهای از لاشه خونآلود عقرب جلو روی پسرک روی شنِ داغ افتاد. به لاشه عقرب، دم سالم و دستنخوردهاش هم وصل بود که سربالا قرار گرفته بود و داشت تکانتکان میخورد. پسرک نفسش را با فریاد و از ته گلو بیرون داد، اما تکان نخورد.
«ابوذر، ابوذر، ابوذر! بهگوشای؟»
این مجموعه داستان خواندنی را انتشارات افراز با قیمت 3500 تومان وارد بازار نشر کرده است.