ـ سلام رفیق..چطوری؟!
ـ علیک..شکر خدا خوبم!
ـ تازه اومدی اینجا؟
ـ تازه؟..بله، دو ماهی میشه!
پیرمرد چشمانش را گرد کرد و متعجبانه نگاهی به سر تا پای جمال خان انداخت. جمال خان آرام به نیمکت لمیده بود و داشت او را نگاه میکرد.
ـ پس چرا تا حالا ندیده بودمت رفیق؟!
ـ خب...شاید فرصتش پیش نیومده بود.
پیرمرد قهقههای زد و دستش را به طرف جمال خان دراز کرد.
ـ خوش اومدی، به آسایشگاه خوش اومدی رفیق!
جمال خان از شنیدن کلمه آسایشگاه غصهاش گرفت، اما دست پیرمرد را به گرمی فشرد و بدین ترتیب این فرصت پیش آمد تا اولین رفیق آسایشگاهی احتمالاً دلشاد و بیغصه را پیدا کند.
جمال خان قدمزنان به اتاقک کنار باغچه محوطه نزدیک میشد. هر گاه هوای قدم زدن به سرش میزد سعی میکرد تا از مقابل اتاقک رد شود؛ گر چه هوای قدم زدن همیشه و هر روز عصر با او بود. هر وقت از جلوی آن رد میشد احساس عجیبی پیدا میکرد؛ آوای سحرانگیز سنتور همیشه از درون آن شنیده میشد.
دو ماه میگذشت و جمال خان به نوای سنتوری که از اتاقک به گوش میرسید بدجور خو کرده بود. با نوازنده ساز قبلاً آشنا شده بود؛ زن میانهاندام و کوتاه قدی که در مدت این دو ماه همیشه او را با روسری دور مخملی ساده و زیبایی میدید که سفیدی موهای ظریفش در زیر آن به جذابیت چهره و و متانت لبخندش میافزود. با اینکه زن، برخوردی بسیار رسمی و سرد با جمال خان داشت، اما جمال خان دلش میخواست تا بار دیگر باب گفتگو را با او باز کند.
با باز شدن ناگهانی در اتاقک، جمال خان که پشت آن ایستاده بود سر جایش خشکید. آب دهانش را با هول و هراس قورت داد و چند قدم به عقب برداشت.
ـ بفرمایید؟!
ـ سلام..م..من همونی هستم که چند روز پیش تو نمایشگاه دیدید!
ـ بله، شناختمتون..حالتون چطوره؟!
ـ شکر خدا خوبم..ب..ب..ببخشید که اینجا ایستاده بودم می..می...
ـ از موسیقی سنتی خوشتون مییاد؟
ـ ب..بله..خیلی زیاد!
ـ پس چرا در نزدید و داخل نشدید؟!
ـ فک کردم شاید ناراحت بشید!
ـ نه..ایرادی نداره، می تونید تشریف بیارید تو...
جمال خان ذوق کرد. میخواست حرف دیگری بزند که زن به راه افتاد و او نیز به دنبالش.
ـ لطفاً درُ باز بذارید..هوای بهاری برای تنفس خیلی خوبه...
ـ چشم!
جمال خان روی تنها مبل چرمی انتهای اتاق نشست. خودش را جمع و جور کرد و تظاهر کرد مشغول تماشای اتاق است.
زن با متانت خاصی پشت دستگاه نشست. جمال خان مشتاقانه به او و سنتور پر نقش و نگارش چشم دوخت؛ زن لبخند کمرنگی بر لب نشاند ومضراب ها را میان انگشتانش گرفت.
بعد از به پایان رساندن موسیقی، جمال خان حال دیگری داشت. بیاختیار شروع کرد به کف زدن. زن با یک لبخند دلنشین از تشویق او قدردانی کرد.
ـ ببخشید، خانمِ...!
ـ اسفندیاری...
ـ ب..بله! کارتون عالی بود، خیلی زیبا مینوازید!
زن که دیگر با نام خانم اسفندیاری شناخته شده بود، نگاه دقیقی به جمال خان انداخت و پرسید: شما تازه اینجا اومدید، درسته؟ جمال خان جواب داد: بله..دو ماهی میشه که اومدم.
ـ مرد مبادی آدابی هستین و..خیلی دلنشین صحبت میکنید!
قند در دل جمال خان آب شد، خانم اسفندیاری متنفذانه او را زیر نظر داشت. بالأخره جمال خان دل به دریا زد و پرسید: شما چطور خانوم اسفندیاری..خیلی وقته که اینجا هستین؟
ـ بله، پانزده ساله!
ـ پونزده سال؟! یعنی پونزده سال که بچههاتون شما رو آوردن اینجا؟!
خانم اسفندیاری خندهکنان سری به نشانه انکار تکان داد و در جواب گفت: نه..کسی منُ اینجا نیاورده، من اصلاً بچهای ندارم! جمال خان که گیج شده بود گفت: آخه..پس..
ـ این باغ و تجهیزات، همه متعلق به منه.صاحب اینجا منم!
این حرف او، جمال خان را بیشتر در بهت و حیرت فرو برد. هر دو لحظاتی در سکوت به هم خیره شدند.انگار نه جمال خان میتوانست حرفی بزند و نه خانم اسفندیاری چیزی برای گفتن داشت. گویا اشتیاق جمال خان برای آشنایی با او بیشتر بود، چرا که خانم اسفندیاری حتی نام جمال خان را هم نپرسید.
باز هم سروکله پیرمرد پیدا شد. جمال خان حال و حوصله گپ زدن با کسی را نداشت؛ اصلاً به زور از اتاقش بیرون آمده بود وداشت در باغ قدم میزد. پیرمرد عصای رنگ و رو رفتهای را به زمین میزد و به طرف جمالخان میآمد.
ـ سلام رفیق..چطوری؟!
ـ سلام، شکر خدا خوبم.
پیرمرد شاد و سرحال بود و با هیجان و گرمای زیادی هوای بهاری را به درون ریههایش میریخت.
ـ به به..عجب روز خوبی..خدا چقدر بزرگی!
ااما جمال خان مثل پیرمرد دل و دماغی نداشت. دلش گرفته بود و از نگاهش انتظار عمیقی میبارید. چهار روز از آخرین باری که خانم ااسفندیاری را ملاقات کرده بود، میگذشت و اکنون چهار روز میشد که درِ اتاق خانم اسفندیاری قفل بود. اورا در محوطه و در هیچ کجای ساختمان نمیدید و از شنیدن آوای سنتورش هم محروم بود.
ـ چیه رفیق..کجایی؟!
ـ هیچ جا..حالم خوبه!
پیرمرد با حالتی کودکانه بشکنی زد و گفت: به زودی قراره یه سور حسابی بدم..منتظر باش واسه یه شیرینی! جمال خان لبخند کمرنگی زد و پرسید: برای چی؟! و پیرمرد تنها به نگاه رمزآلودی اکتفا کرد و بنا را گذاشت به آواز خواندن.
ـ پیری..پیری آن نیست که در سر... بزند موی سپید...ها ها ها ها...ی...هر جوانی..که به دل عشق ندارد...پی..ر است! مگه نه رفیق؟...عشق اینه!
جمال خان میتوانست حدس بزند که این سرخوشی پیرمرد از چه سرچشمه گرفته، پس حال او را درک میکرد، اما بدون اینکه در آن لحظه توجهی به حال شاعرانه پیرمرد بکند پرسید: راستی خبر داری که..که خانم اسفندیاری کجا هستن؟! پیرمرد از حال خود خارج شد و پس از تأملی کوتاه جواب داد: نه..باهاشون کاری داری؟
ـ نه..را..راستش آره!
جمال خان از نگاه پرسشگرانه پیرمرد تعجب کرد.
ٍـ خب..میخواستم که..ازشون بپرسم چن وقتِ سنتور میزنن، البته مسئله مهمی نیس!
پیرمرد قهقههای زد و گفت: نه..بابا..خیلی مهمه! اما این روزا خانم اسفندیاری سرش خیلی شلوغه..کلی کار داره!
بالأخره چشم جمال خان به دیدار خانم اسفندیاری روشن شد. اورا باز هم در اتاقش یافت که گرم نواختن بود. این بار، اما، آن سوز دلفریب از دل سنتور به گوش نمیرسید، آهنگ شاد و پرنشاطی داشت.
مؤدبانه کنار در ایستاد. چند ضربهای به آن زد. خانم اسفندیاری سرش را بلند کرد و همین که نگاهش به چهره مهربان جمال خان افتاد، از جا بلند شد و به استقبال او آمد.
ـ سلام... حالتون چطوره؟
ـ س...سلام خانوم اسفندیاری، میبخشید مزاحم شدم!
ـ بفرمایید تو...
ـ البته..با اجازهتون..
خانم اسفندیاری مینواخت و جمال خان تمام تلاش خود را میکرد که بتواند تا پایان یافتن قطعه موسیقی، بهترین جمله را برای خواستگاری از خانم اسفندیاری پیدا کند.
ـ جناب..جناب؟!
ـ ب..بله؟
ـ نظرتون در مورد کارم چیه؟
جمال خان احساس کرد که قلبش الآن میایستد، زبانش بند آمده بود، دستش را لرزلرزان درون جیبش کرد و شاخه گل سرخی را میان دستانش گرفت.
ـ خانوم اسفندیاری...خیلی شنیدنی بود، آدمُ بانشاط میکنه، نه؟
خانم اسفندیاری با گفتن همین طوره حرف او را تأیید کرد. جمال خان گل سرخ را روی سنتور گذاشت و من من کنان ادامه داد: ای...این برای شماس! خانم اسفندیاری اخمی کرد و پرسید: متشکرم، اما..برای چی؟!
ـ می..می...میخواستم که..میخواستم...
هنوز جملهاش تمام نشده بود که چهره خندان پیرمرد میان چارچوب در ظاهر شد درحالیکه یک جعبه شیرینی هم میان دستانش خودنمایی میکرد.
ـ سلام..سلام به همگی...ببینم رفیق، بالأخره جواب سؤالتُ گرفتی یا نه؟بیا، بیا که این شیرینی خوردن داره! جمال خان خندید و پرسید: پس بالأخره داماد شدی، آره؟!
ـ پس بالأخره توام شستت خبر دار شد..ب..له دیگه!
ـ حالا این بانوی خوشبخت کی هست؟
پیرمرد جعبه را به سمت خانم اسفندیاری گرفت و با لحن کنایهآلودی گفت: کی بهتر از صابخونه؟! خانم اسفندیاری گوشه لبش را گزید و گلایهمندانه گفت: قرار نبود از این کارا بکنی ها...از دست تو! به وقتش خودم به دوستان میگفتم.
خانم اسفندیاری حرف خود را میزد اما در دل جمال خان آشوبی بود، ویرانگر! تمام تلاش خود را میکرد تا هیچ اثری از بهت و حیرت در چهرهاش نمایان نشود، نفس سردش را در سینه حبس کرد و با خونسردی گفت: تبریک میگم...خ..خ..خبر خوبیه!
این را گفت و به زحمت از جا بلند شد؛ اما همینکه خواست از اتاق خارج شود ناگهان کنترلش را از دست داد و نقش زمین شد. چقدر احساس سنگینی میکرد...
یک سال میگذشت و جمال خان از قبل هم شکستهتر و کمحرف تر شده بود. حالا دیگر نه خانم اسفندیاری را میدید و نه پیرمرد را، هر دو او را تنهاگذاشته بودند و اتاقک کنار باغچه برای او همیشه بوی غم میداد.
جمال خان سعی کرده بود که صدای گرم و نگاه گیرای خانم اسفندیاری را در ذهن خود بمیراند؛ اما...او هرگز نتوانست نوای آن ساز سحرانگیز را که با دستان خانم اسفندیاری به حرف میآمد فراموش کند. لااقل تا این زمان که دومین بهاراز عمر شصت و پنج سالهاش در آسایشگاه میگذشت.
منبع: لوح