به گزارش هنرنیوز، شاید در یک روز تعطیل هیچ چیزی بهتر از این نباشد که با خانواده کنار سفره دور هم جمع شویم و یاد ایام را تازه کنیم. به یاد بوی نان داغ سنگک و یک سبد ریحان سبز، که در کنار آبگوشت مادربزرگ با یک پارچ بلورین دوغ و نعنا همراه با یک دنیا صفا و صمیمیت بانگ برمیآورد که: بگذر زجادهها /به سوی کلبهام بیا /هرگز نیاز نیست که سازی خبر مرا.
انگار یک چیزی گم کردی
روی سکوی روبرویی دو خانواده در انتظار آوردن سفارش شان هستند. این طرف تر اما یک زوج به همراه خواهر مرد جوان و دختر کوچکی مشغول خوردن غذا هستند. کنارشان مینشینم. خواهر بزرگتر شیمست است و ۴۲ سال دارد. وقتی میپرسم آبگوشت شما را یاد چه چیزهایی میاندازد؟ بیاختیار به کاسه آبگوشت خیره میشود و با کمی مکث همراه با آهی بلند، میگوید:«یاد قدیمیها، بزرگترها، احترامها، دور هم جمع شدنها. به یاد غذاهای ساده که خوشمزگیشان را از یک دنیا صفا میگرفتند. خانوادهها سمبل بزرگی و حرمت، خوشی و احترام بودند. به نظرم با سفارش آبگوشت در یک چنین مکانی سنتها را زنده میکنیم و جمع خانواده را گرم نگه میداریم.»
لیدا معززی از اینکه بچهها از گذشته چیزی نمیدانند ابراز تأسف میکند.او آمدن به چنین مکانهایی همراه با اجرای موسیقی و نقالی را سبب بازگشت به اصل ایرانی، سنتها و آیینها میداند.
آرامش همراه با لذت
عروس خانواده هم از این که یک روز تعطیل با خانواده به چنین فضای گرم و صمیمی آمده،احساس رضایت میکند. او آرامش فضاهای سنتی را دلیل علاقهاش به چنین مکانهایی میداند. او میگوید:« آرامش همراه با لذت،حس ایرانی بودن، بوی چای و نان داغ سنگک، ماست موسیر، ترشی لیته، دیزی سنگی، کاسههای سفالی با لعاب آبی، دیوارهای کاه گلی با نقاشیهای پهلوانی؛ نمیدونم همه کنار هم یک حس غریبی به تو میده. انگار یک چیزی را گم کردی و در این گونه مکانها پیدایش میکنی.»
حس عجیبی که نمیشه گفت
مرد ۳۸ ساله و شغلش آزاد است. سنتی بودن دلیل اصلی انتخاب سفرهخانه برای خوردن غذا و دور هم بودن
” جاهای قدیمی آدمها رو جذب اصالتشون میکنند. من اهل موزه رفتن نیستم اما شاپور، گذر لوطیسرا، حمام چال، بازار تهران و بازار سر عباسآباد و... کلا جاهای قدیمی رو دوست دارم. وقتی توی این خیابونا راه میری یه حس عجیبی که نمیشه گفت به سراغت میاد. “
در یک روز تعطیل برای داوود معززی است.
«جاهای قدیمی آدمها رو جذب اصالتشون میکنند. من اهل موزه رفتن نیستم اما شاپور، گذر لوطیسرا، حمام چال، بازار تهران و بازار سر عباسآباد و... کلا جاهای قدیمی رو دوست دارم. وقتی توی این خیابونا راه میری یه حس عجیبی که نمیشه گفت به سراغت میاد.انگار یه تلالو از قدیم به تنت میخوره. راحتی، احترام، وابستگیها، خانواده، دوستیها همه و همه از جلو چشمات میگذره. با اینکه زندگی ماشینی نمیذاره اصلشو حس کنی اما همین حس و خاطره هم برات لذت بخشه.»
سرم را برمیگردانم. از ظاهرشان پیدا است که ایرانی نیستند، غذایشان تمام شده و زن در حال بلند شدن است. وقتی میگویم خبرنگارم و میخواهم درباره آبگوشت از او سوال کنم، مرد با لبخند میگوید:« من خیلی فارسی بلد نیستم»، من هم در جوابش میگویم:« اشکالی ندارد من هم خیلی انگلیسی بلد نیستم.»
فقط در ایران دیدم
«دومینیک» اهل فرانسه و مهندس است، در ایران کار میکند و به سفارش دوستانش اینجا را برای خوردن آبگوشت انتخاب کرده است. به گفته خودش دوبار دیگر هم آبگوشت خورده اما مزه این یکی فرق میکند.وقتی میپرسم چرا اینجا را برای غذا خوردن انتخاب کرده در جوابم میگوید:«این جور دکورها و فضای سنتی را خیلی دوست دارم.» آیا این مکان او را یاد جایی میاندازد؟ در پاسخ میگوید:« نه من این فضا را فقط در ایران دیدهام.ایران کشوری با تاریخ قدیمی و جالب است.»
از نظر دومینیک غذاهای ایرانی خوشمزهاند اما در کمتر رستورانی اینجور غذاها ( منظورش آبگوشت و غذاهای سنتی است) پیدا میشود. او با خنده میگوید: «ولی کباب همه جای ایران وجود دارد». من از او خداحافظی میکنم در حالی که در دلم میگویم آقای مهندس این مشکل همه گردشگران داخلی و خارجی است که غیر از کباب معمولا هیچ غذای سنتی را نمیتوانند در رستورانهای ایرانی سفارش دهند.
ماهی یک تومنی!
دو تا قیافه شاد و خندان با موهای سفید و یک دنیا صمیمیت باعث میشوند نتوانی از کنار میز آنها بگذری و هم کلامشان نشوی. میپرسم چند سالتونه؟ آقا میگه ۸۰ سال،خانم میگه ۶۰ سال. پیرمرد با خنده میگوید دو سال کم گفتی. اصالتا اهل زنجانند.اینقدر خاطره از تهران قدیم دارند که تو فقط دوست داری دستت را زیر چانهات بگذاری و بشنوی.
مرد میگوید از بالا آمدهاند. میپرسم از کجا؟ میگوید: « قبلا شمیران بودیم، حالا بهار هستیم. آبگوشت خوردن در اینجا هم تفریحه، هم غذا. یادش بخیر؛ قدیما راه آهن مینشستیم. هفت ، هشت سال بیشتر نداشتم زیر پل امیر بهادر ماهی آورده بودند، دونهای ۱ تومان. من هم تمام پولم رو دادم یه ماهی خریدم.اون وقتا ماهی سفید نبود.شب ماهی رو بردیم خونه عمویم که قلعه وزیر مینشستند. دو تا خانواده را سیر کرد. ما که بلد نبودیم، عمویم اشپیلش رو هم درست کرد،همه خوشحال بودیم که شب ماهی خوردیم.»
پیرمرد وقتی از گذشته سخن میگوید چشمانش برق خاصی دارند.
دو سیرو نیم گوشت آبگوشتی «قدیما بهتر بود. عصرها از بازار تا کالج میرفتیم پیادهروی، یا برای آبتنی میرفتیم آب کرج ( بلوارکشاورز). زیرپل امیر بهادر وقتی میراب میخواست آب بندازه تو آبانبار؛
” من این فضا را فقط در ایران دیدهام.ایران کشوری با تاریخ قدیمی و جالب است. “
نایلونها رو میگرفتیم زیر شنهای همراه آب بعد کیسهها رو پر میکردیم و دوان دوان داد میزدیم خاکشیر،خاکشیر. حالا همه چیز هست اما اینقدر ترافیکه و شلوغه که آدم از هیچی لذت نمیبره »
پیرمرد به یاد توتهای ونک و شاهتوتهای فرحزاد میافتد. درختانی که حالا به جای آنها برجهای ۱۸ طبقه ساخته شده است. به یاد وقتی که قصاب محله دو تا گوسفند میآورد و مردم روزی دو سیر ونیم گوشت آبگوشتی میگرفتند و از قصاب میخواستند دنبهاش را بیشتر بگذارد تا شکم هفت،هشت سر عایله سیر شود، شب هم با باقیمانده آن شامی میپختند و شکر خدا میکردند.
« حالا بعضیا صبح کله پاچه میخورند، ظهر چلومرغ، شب چلوکباب خوب معلومه که این قلب تاب نمیاره،نه هوای خوبی،نه ورزشی. همه جا رو هم دود و ترافیک گرفته.
قدیم هفتهای یکبار یا ماهی یکبار برنج میخوردند. ماهی دودی رو هم از شوروی میآوردند و مردم عید، یه دونه میخریدند و عید را با همون ماهی شروع میکردند.اون وقتا خونهها حیاط داشت. تو حیاطها سبزی میکاشتیم، زردآلو، مو، گردو، بادام اما حالا هرجا رو میبینی فقط برج، برج، برج.»
چشمم را میبندم تا مزه آب چشمه را حس کنم
بعد یکباره یاد فرزندانش میافتد و میگوید سه تا بچه داریم دو تا مهندس و یکی استاد دانشگاه با سه نوه،به قول خودشان سه تا مغز بادام. همسرش که با دقت و لبخند تا حالا به خاطرات شیرین شوهرش گوش میداده، میگوید:« من زیاد از خاطرات گذشته برای نوههام تعریف میکنم. از خاطرات دبستان و دبیرستان، از اینکه آنوقت جادهها آسفالت نبود و مردم با درشکه این طرف و اون طرف میرفتند. از خاطرات سینما، برفهای سنگین، ماه رمضونها، شبای یلدا، از اینکه ۱۶ سالم بود ازدواج کردم،از خاطرات وقتی تلویزیون اومد »
پیرمرد یک لیوان آب برمی دارد و با بستن چشمانش آن را به لبهایش نزدیک میکند.
«من وقتی آب میخورم چشمام رو میبندم، خانمم میگه مرد چرا چشمت رو میبندی؟میگم یه دفعه رفتیم چشمه.آب خنک همین طور میخروشید و میآمد. منم لبم رو گذاشتم روی آب و یه دل سیر خوردم.حالا هر وقت میخام آب بخورم به یاد اون آب،چشممو میبندم. حکایت آبگوشت خوردن ما هم اینجا حکایت همونه. به یاد گذشتهها ماهی یه بار با خانم میایم اینجا هم فاله، هم تماشا.»
وقتی با دو تا جوان قدیمی خداحافظی میکنی،احساس میکنی خودت هم تازه جوان شدی.
مریم اطیابی