شعر محسن غلامحسيني، شاعر برگزيده كنگره شعر عاشورايي
من و شهري كه از مردي نشان نيست
 
تاريخ : شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۸ ساعت ۱۲:۰۷
من و شهري كه از مردي نشان نيست
در اين كوفه ز هم دردي نشان نيست

چنان در بي‌وفايي شهره هستند
كه عهد روز را در شب شكستند

مرا اول به نزد خويش خواندند
ولي در همرهي از راه ماندند

ز بي‌مهري و نامردي و سردي
نصيب ميهمان شد كوچه‌گـَردي

مرا تنها و سرگردان نهادند
مرا پشت در خانه نشاندند

به دل غير از غم تو غم ندارم
گـِله از جور اين مردم ندارم

اگر از دست آنان سنگ خوردم
و گر خود را به ذلت ناسپردم

كنون از غم دلي بي‌تاب دارم
نگاه مضطر و بي‌خواب دارم

كه در راهي و عزم كوفه‌ات هست
ميا چون تار و پود عهد بگسست

نه دعوتنامه‌ها را پاس دارند
نه بر مـِهر و وفا احساس دارند

دو دست بسته‌ام حاكي از اين است
كه رسم ميهمانداري چنين است‌!

ميا كوفه كه اين وادي خطر زاست
دلم سرگشته اولاد زهراست
کد خبر: 7425
Share/Save/Bookmark