به مناسبت هفته دفاع مقدس نشست نقد و بررسی کتاب عباس دست طلا با حضور محبوبه معراجی پور نویسنده کتاب «عباس دست طلا» به همراه شخصیت محوری کتاب ، جانباز حاج عباسعلی باقری ، در فرهنگسرای رویش برگزار شد.
به گزارش هنرنیوز به نقل از روابط عمومی مدیریت فرهنگی هنری منطقه ۹ و فرهنگ سرای رویش، در این نشست که شمار کثیری از شهروندان منطقه به ویژه علاقمندان به ادبیات دفاع مقدس حضور داشتند محمدرضا احمدی کارشناس مجری برنامه با اشاره به تمایز ادبیات دفاع مقدس در مقایسه با ادبیات جنگ دنیا اظهار داشت : معنویتی که در رزمندگان ما بود همان گونه که جنگ ما را تبدیل به دفاع مقدس کرده است به ادبیات جنگ ما نیز قداست بخشیده است.
در ادامه مراسم حاج عباسعلی باقری به ذکر خاطراتی از چگونگی اعزام به جنگ و تحولات روحی اش و شخصیتی ای اش از یک تعمیر کار گلگیر ساز تا یک سرباز امام خمینی (ره) پرداخت و گفت : من پیش از جبهه همه عمرم را در تعمیرگاه گذرانده بودم ولی در جبهه چیز هایی یاد گرفتیم که پیش از آن به چشم ندیده بودیم. به قول امام که می فرمود ، جبهه یک دانشگاه است، برای ما جبهه دانشگاه بود. امدادهای غیبی و کمک شهدا همواره همراه ما بود. البته به این شکل نبود که نوری بیاید و برود، بلکه به عشق امام و شهدا و با اعتقاد و روحیه ای که داشتیم کار ده روزه را در سه روز انجام می دادیم.
وی از خاطره دیدار با رهبر انقلاب به عنوان یکی از شیرین ترین لحظه های زندگی اش یاد کرد و گفت : ما بهمن پارسال رفتیم زیارت آقا؛ حدود ۳۰ نفر از اعضای اتحادیه های مختلف که همه جبهه رفته بودند. نصف اتاق که صحبت کردند، آقای کشانی رئیس اتحادیه ما، مرا معرفی کرد. اسم مرا که برد بلند شدم و عرض ادب کردم و گفتم: «حاج آقا از اولی که جنگ شروع شد و فرودگاه تهران را زدند، دوستان اسم مرا برای جبهه نوشتند و ما عازم جبهه شدیم.» تا اسم سر پل ذهاب و اسلام آباد غرب را بردم آقا گفتند من شما را می شناسم. تا گفتند شما را می شناسم زبانم بند آمد؛ همین طور آقا را نگاه می کردم. پرسیدند: «شما عباس دست طلا نیستی؟» باز من بیشتر تعجب کردم. گفتند: «عباس دست طلا من کتابت را خوانده ام. دو بار هم خوانده ام.». به عقلم هم نمی رسید که آقا با این همه مشغله، کتاب عباس گلگیرساز را بخوانند. گذشت و دیگران نیز معرفی شدند و صحبت کردند. بعضی از دوستان می رفتند جلو و آقا را زیارت می کردند. خیلی غصه خوردم که چرا من نرفتم. هی پایم را بهانه می کردم تا آرام شوم. بالاخره مجلس تمام شد. آقا داشتند می رفتند؛محافظشان گفت تونل درست کنید آقا رد شوند دو سه قدم از من فاصله داشتند؛ یک نفر چفیه شان را برداشت که چیزی نگفتند. با این که محافظان در کنارشان بودند هر دو دست ایشان را گرفتم و رویشان را بوسیدم. آقا انگار که ۵۰ سال است مرا می شناسند، گفتند: «عباس دست طلا حالت خوب است؟ حاج خانم خوبند؟ از قول ما به همه سلام برسانید.»
جانباز باقری هم چنین در باره شهادت پسرش گفت : به نظر من شهدا انتخاب شده بودند. قصه آنها با بقیه فرق میکند. پسر من هنوز شانزده ساله نشده بود که با مداد شناسنامه اش را دست کاری کرد وبرای اعزام ثبت نام کرد. قبلش رضایت حاج خانم را جلب کرده بود.دوره آموزش را گذراند و یک دفعه من فهمیدم میخواهد اعزام شود. روز اعزام با دونفر دیگر از دوستانش در میدان شهدا قرار داشت و رفت.من به حاج خانم گفتم برویم بدرقه شان کنیم. با ماشین رفتیم دیدیم در میدان شهدا زیر باران ایستاده اند سوارشان کردیم و به ایستگاه راه آهن رفتیم. مدتی بعد من برای ماموریتی رفته بودم که تصادفا او را دیدم که آنجا برای خودش باغچه ای هم درست کرده بود که خیلی جالب بود. این آخرین دیدارمان بود تا اینکه شهید شد.
محبوبه معراجی پور نویسنده کتاب<< عباس دست طلا >> نیز در این نشست در باره دلیل انتخاب حاج عباسعلی باقری برای نگارش کتابش گفت : من پس از تحقیق در باره زندگی و حضور آقای باقری در جنگ به ناشر اصرار کردم که می خواهم در باره ایشان بنویسم.ناشر گفت قبل از شما سه نفر رفته اند و به سرانجام نرسیده اند ولی من مصر بودم که همین را میخواهم. سراغ حاج آقا باقری رفتم و البته ایشان هم استقبال کردند.
وی افزود : ابتدای دیدارمان برای این که حال و هوای ایشان دستم بیاید پرسیدم: «آیا در جبهه به فکر شهادت هم بودید؟» او با همان لحن مخصوص خود پاسخ داد: « خانم...! آنقدر آنجا کار زیاد بود، کی وقت می کردیم به شهادت فکر کنیم! ما فقط به فکر کار بودیم و کار می کردیم.» همین مساله از ابتدا توجه مرا جلب کرد. من درباره جنگ نمی نویسم. درباره اقدامات انسانی ای که جنگ را به پیروزی رساند، می نویسم. ایشان به چندین اسم معروف بودند: عباس آلمانی، فابریک، گلگیرساز و دست طلا. ابتدا فابریک برای اسم کتاب انتخاب شده بود. پس از آن دوباره از حاج آقای سقا و دوستان دیگر ایشان که از آنها هم برای نوشتن خاطرات مشورت می گرفتم، پرسیدم و آنها عباس دست طلا را پیشنهاد دادند.
معراجی پور ادامه داد : پس از پیاده کردن گفت وگوها و خاطرات، این کار را پنج بار با پنج عنوان متفاوت بازنویسی کردم. برای من مهم بود آنچه می نویسم خاطره و گزارش صرف نباشد، برای همین سعی کردم به خاطرات او دست نزنم و با قلم داستانی آن را پیش ببرم به صورتی که شخصیت داستان در طول کار بزرگ شود. البته او از ابتدا بزرگ بود ولی در آغاز در رفتن به جبهه تردید دارد. جبهه که می رود پس از مدتی خودش به جمع آوری نیرو مشغول می شود. در طول جنگ پسرش (حسین) شهید می شود. من همان جا به خودم می گفتم دیگر ادامه نمی دهد ولی در عین ناباوری دیدم عزمش برای رفتن بیشتر می شود.
وی در باره فصل های کتاب و روند موضوعی آن اظهار داشت : یکی از کارهایی که باید در داستان شکل می گرفت، مقدمه، تنه و نتیجه بود. مقدمه حدود صفحه ۲۷ است که حسین می گوید می خواهد به جبهه برود. پدر و مادر مخالفت می کنند. پدر می گوید باید رضایت مادرت را بگیری. ترس خود او هم هست، در اینجا وارد تنه کار می شویم، حول وحوش صفحات ۶۰ تا ۹۰؛ ترس او که ریخته هیچ بلکه به شجاعتی بدل شده که پسرش را با خودش همراه می کند و به جبهه می برد. این تحول را در صفحات ۹۰ تا ۱۰۰ می بینیم. پس از آن شهادت پسرش است که در صفحات ۱۷۰ به بعد روی می دهد و نتیجه کار، مقاومت او و تحول شخصیتش است که ماندگارش می کند.
معراجی پور با بیان اینکه یکی از دلایل ماندگاری حاج آقا باقری همین مقاومت اوست ، افزود : به نظرم داستان او نمونه ای از فعالیت اقتصاد مقاومتی است. در طول هشت سال دفاع مقدس دنیا ما را تحریم کرده بود. مردم مقاوم ما در برابر فشارهای شرق و غرب ایستادگی کردند. مردم از جان و مال خود گذشتند و جبهه ها را پر کردند. آن زمان سبک زندگی مردم ساده بود و اعتماد به نفس ملی شان بالا. آنها روحیه جهادی داشتند و به فکر یکدیگر بودند. عباسعلی باقری و گروهش نمونه ای از مردم جهادگر و ایثارگر ایران اسلامی بودند.