به گزارش هنرنیوز به نقل از npr، مجری این برنامه «دیو دیویس» و مهمان این هفته «تونی موریسون» است که یکی از بنامترین نویسندگان عصر بهشمار میآید. وی در سال ۱۹۸۸ جایزه «پولیتزر» بهترین رمان را برای کتاب «دلبند» گرفت. داستان کتاب درباره سیاهپوستی است که زندگی خود را در زمان بردگی در دوره جنگهای داخلی آمریکا دوره میکند. در سال ۱۹۹۳ وی اولین زن آفریقایی-آمریکایی برنده جایزه نوبل ادبیات شد. سال ۲۰۱۲ نیز «باراک اوباما» جایزه افتخاری بالاترین شهروند که مدال آزادی نهاد ریاستجمهوری است به وی اهدا کرد. سال گذشته نیز برنده جایزه تکریم مادامالعمر از حلقه منتقدان کتاب بینالمللی شد.
«موریسون» که اکنون ۸۴ سال دارد سال گذشته رمانی جدید منتشر کرد که هفته بعد تحت عنوان «خدا به این کودک کمک کند» به بازار میآید و با این جمله شروع میشود که «تقصیر من نیست» این جمله توسط زنی آفریقایی-آمریکایی روایت میشود که برای خواننده توضیح میدهد که اصلاً نمیداند چرا بچهای سیاهپوست به دنیا آورده است. مادر از تیرگی پوست فرزندش خجالتزده است و دلش میخواهد از او فاصله بگیرد. فرزند عشق مادرش را از دست میدهد. این رمان داستان زخمهای کودکی است که جای خود را حتی در بزرگسالی بر فرد میگذارد. «تری گروس» خبرنگار این مجله ماه آوریل سال گذشته این مصاحبه را با «تونی موریسون» انجام داده است که «ایبنا» آن را منتشر کرده است.
«گروس»: «تونی موریسون» به برنامه «هوای تازه» خوش آمدی. دلم میخواهد اولین سؤالم را درباره رمان جدیدت بپرسم! داستان درباره زنی است که پوستش رنگ کمی دارد اما ناگهان فرزندی سیاهپوست به دنیا میآورد و این مساله او را دچار شوک میکند. لطفاً کمی درباره کتاب جدیدت توضیح بدهید.«تونی موریسون»: دوست ندارم این را بگویم اما از همان اول داستان «لولا آن»، مادر این قصه مرا شرمزده کرد. رنگ پوست خود او نیز کم بود اما مانند همه نوزادان-حتی نوزادان آفریقایی- به سرعت دچار تغییر شد. فکر میکردم دیوانه شدهام اما صورت او جلو چشمان خودم آبی و سپس سیاه شد. دلم میخواست بالشتی روی صورتش بگذارم و خفهاش کنم اما با وجود اینکه خیلی دلم میخواست این کودک به دنیا نیاید اما نمیتوانستم این کار را انجام دهم. حتی به این فکر کردم که او را به یتیمخانه ببرم ولی میترسیدم که تبدیل به مادرانی شوم که بچه خود را جلو در کلیسا رها میکنند. اخیراً شنیدهام که زوجی سفیدپوست در آلمان دارای فرزندی سیاهپوست شدهاند و دلیلی برای این اتفاق نداشتند. فکر میکنم دوقلو بودند-یکی کاملاً سفیدپوست و دیگری رنگینپوست. البته از صحت آن اطلاع ندارم.
همسر داستان من یک باربر بود و وقتی از راه آهن به خانه برگشت و دخترک را دید عصبانی شد. مادر قصه متوجه شد در دردسر بزرگی افتاده است. وی و همسرش سه سال زندگی عاشقانهای را گذرانده بودند اما پس از به دنیا آمدن فرزندشان او فکر میکرد سیاهی زیاد بچه به این دلیل است که همسرش با او روراست نبوده است. زن تلاشی نکرد به او بفهماند اشتباه میکند چون مطمئن بود دروغ میگوید. پس از مدتی بررسی خانوادهاش به او گفتند سیاهی بیش از حد بچهشان در واقع به اجداد او مربوط میشود.
«گروس»: خب این برداشت «تونی موریسون» از رمان جدید خود به نام «خدا به این کودک کمک کند» بود. بنابراین مادر به دلیل تیرگی پوست از فرزند خود فاصله میگیرد. پدر خانواده را ترک میکند چون فکر میکند پوست خودش زیاد تیره نیست و این بچه فرزند او نیست. داستان بدین شکل به جریان درمیآید. اما متوجه نمیشوم چرا میزان سیاهی افراد را موضوع داستانت قرار دادی!«موریسون»: دلم میخواست رنگ و نژاد را از هم جدا کنم. تقسیمبندی آدمها به سیاهپوست و سفیدپوست برای تمیز دادن نژادشان کار خوبی نیست. سفیدپوستی برای افراد یک مزیت نیز محسوب میشود اما مزیت پوستی به چه کار میآید! افراد سیاهپوست را طبق نزدیکی و دوستی با افراد سیاهپوست میسنجند.
«گروس»: آیا خود شما نیز با چنین تبعیض رنگی برخورد کردهاید؟«موریسون»: بله. البته تا وقتی وارد کالج نشده بودم اصلاً از وجود چنین تفاوتهایی در ذهن مردم با خبر نبودم. اما توجه کردم و متوجه شدم علاوه بر «واشنگتن» در بسیاری از شهرها-بین سالهای ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۰- تفاوت فاحشی میان قوانین سیاهپوستان و سفیدپوستان وجود دارد و آنان اجازه انجام کارهایی را داشتند اما ما چنین اجازهای نداشتیم. اما در خوابگاه پس از اینکه احساس امنیت کردم متوجه شدم این رنگ پوست تأثیر بسیاری روی دوستی و اتفاقات دیگر دارد.
«گروس»: البته شما به کالج «هاوارد» که یک کالج برای آفریقایی-آمریکاییهاست رفتید. درست است؟«موریسون»: بله.
«گروس»: خب این موضوع چه تأثیری روی شما گذاشت؟ مردم شما را در چه جایگاهی دیدند؟«موریسون»: نمیدانم. واقعاً نمیدانم. به نظر همه چیز مانند نمایش بود و واقعی به نظر نمیآمد. من در رشته زبان انگلیسی درس میخواندم. دانشگاه را ترک کردم و به دو دلیل وارد رشته تئاتر شدم. اولاً تئاتریها ادبیات را متفاوت از آنچه در کلاس وجود دارد میخواندند و ثانیاً اینکه سفیدپوست بودن در پیشرفت شما تأثیری نداشت. فقط استعداد فرد اهمیت داشت. محیط متفاوتی بود و با روحیات من سازگار بود.
«گروس»: اخیراٌ «نیویورک تایمز» شایعهای درباره شما نوشته بود مبنی بر اینکه وقتی شما جوان بودید پدر شما مرد سفیدپوستی را به دلیل اینکه فکر میکرد قصد دارد به شما و خواهرانتان تعرض کند از پلهها به پایین پرت کرد. چنین چیزی صحت دارد؟«موریسون»: بله. تجربه شخصی خود وی در «جورجیا» ممکن است او را به این نتیجه رسانده باشد. آن مرد داشت از پلهها بالا میآمد. پدر من با خودش فکر کرد که چرا یک مرد سفیدپوست باید به سمت خانه سیاهپوستان بیاید! من فکر میکنم آن مرد مست بود اما مساله جالب این بود من احساس امنیت کردم. احساس کردم کسی را دارم که از ما مراقبت کند. البته خوشحال نبودم چون پس از این اتفاق پدر سهچرخه خانهمان را به سمت او پرتاب کرد و ما به آن سهچرخه نیاز مبرم داشتیم.
اما این داستان سبب شد به این نتیجه برسم که سفیدپوستان خوی شیطانی در وجود خود دارند. البته مادرم چنین ایدهای را قبول نداشت. از نظر او آدمها طبق نژاد و رنگشان دستهبندی نمیشوند و ویژگیهای فردی هر انسانی سبب میشود که با افراد دیگر متفاوت باشد.
«گروس»: شما میگویید پس از این اتفاق احساس امنیت کردید اما این اتفاق وحشتناک است چون پس از اینکه پدرتان این بلا را سر آن مرد سفیدپوست آورد با خود گفتید حتماً میخواهد بلایی سر شما بیاورد و دوم اینکه شاهد پرت کردن سهچرخه به روی این مرد بودید و این اتفاق صحنه دلخراشی است.«موریسون»: خب اگر چنین اتفاقی با وجود یک مرد سیاهپوست که به دنبال یک دخترک سفیدپوست تا بالای پلهها بالا میآمد رخ میداد شما چنین احساسی نمیکردید. پدر من انسان مهربانی بود. هیچوقت ما را کتک نمیزد. مشاجره نمیکرد. بسیار مهربان بود و به فرزندانش توجه میکرد پس نمیتوان این عمل او را عادی تلقی کرد. من در شهری بزرگ شدم که همسایههای مختلفی داشتیم. همه یا اهل جنوب بودند یا مهاجران شرق «اروپا» و «مکزیک». کلیسا و مدرسه ابتدایی هم داشتیم و همه ما تا پایان جنگ بسیار فقیر بودیم. همسایههای مادر من اهل «چکسلواکی» بودند. من در جامعهای بزرگ نشدهام که فقط در میان سیاهپوستان زندگی کرده باشم تا اینکه «لورین» در «اوهایو» را ترک کردم. قبل از ترک آنجا فکر میکردم همه دنیا مانند «لورین» است.
«گروس»: فکر میکنم برای پدر شما خیلی سخت بود که از سیاهان متنفر باشد و در محله سفیدپوستان زندگی کند. به کتاب شما بازگردیم. دیگر موضوعی که در کتاب شما مطرح شد این است که والدین توانایی این را دارند که زندگی فرزندانشان را نابود کنند. میدانم که شما در جایگاه یک بزرگسال این کتاب را به نگارش درآوردید اما وقتی جوان بودید و اولین بار صاحب فرزند شدید این ترس را داشتید که زندگی فرزندتان را خراب کنید یا کار نامناسبی انجام دهید؟ منظور من اتفاقات بزرگی که باعث نابودی زندگیشان بشود نیست اما فکر میکنم پدر و مادرها همیشه این ترس را دارند که کاری انجام دهند که فرزندانشان را بترساند.«موریسون»: من هیچوقت این نگرانی را نداشتم. وقتی بچهدار شدم با خانواده خودم زندگی میکردم و بعد هم که به مدرسه رفتند. من هرگز آنها را آزار ندادم. البته خطاهایی هم داشتهام که اجتنابناپذیر است. در حال حاضر ۸۴ سال دارم و به نظرم در زندگی اشتباهات زیادی مرتکب شدم و تأسف بسیار میخورم. یکی ار فرزندانم از دنیا رفت و دیگری انسان موفقی است.
«گروس»: منظور منم همین بود. یکی از فرزندانت به دلیل سرطان پانکراس جان خود را از دست داد. از شنیدن این خبر بسیار متأسف شدم. چند سال پیش بود.«موریسون»: بله.
«گروس»: به نظر شما چرا پس از مرگ او به اشتباهاتی که مرتکب شدید فکر میکنید؟«موریسون»: شاید افسرده شدهام. نمیدانم. قابل توضیح نیست. بخشی از آن به دلیل ۸۴ ساله شدن است و بخشی از آن به دلیل این است که توانایی جسمی خود را از دست دادهام. بخش دیگر هم به دلیل سوءتفاهم خود من است. به دنیا و اتفاقات آن فکر میکنم و به نوشتن پناه میبرم. اما وقتی مشغول خلق داستان یا تمرکز بر موضوعی نیستم به زندگیام و اتفاقات گذشته تا کنون فکر میکنم. البته پیشنهاد میکنم کسی این کار را نکند. با خودم فکر میکنم که چرا با فرزندم برخورد بهتری نداشتم یا در مقابل فرد دیگری آن رفتار را کردم. دچار حسرت عمیقی میشوم. به یاد اشتباهات کوچکی که در آن زمان درک درستی از صحیح و غلط بودن آن نداشتم میافتم.
«گروس»: این حرف شما مرا به یاد بخشی از رمان خودتان میاندازد. در داستان شما شخصیتی وجود دارد که سیاهپوست به دنیا میآید و منفور همه است اما وقتی بزرگ میشود تبدیل به زنی زیبا میشود.-البته قصد ندارم داستانتان را لو بدهم- اما در بخشی از داستان این خانم تصادف میکند و توانایی حرکتی خود را برای مدتی از دست میدهد و از بیکاری خسته میشود و تازه متوجه میشود چرا بشر برای فرار از بیحوصلگی تمام تلاش خود را به کار میگیرد. این اتفاق مرا به یاد حرف خودتان انداخت که وقتی نمینویسم افسرده میشوم و میفهمم نوشتن بزرگترین لذت زندگی است.«موریسون»: بله دقیقاً همین طور است. وقتی به سن خاصی میرسید کمکم دوستانتان میمیرند و بعضیها نزدیک مرگ هستند. بنابراین فهرستی از عزیزانتان در ذهن خود تهیه میکنید. خواهرم که یک سال و نیم از من بزرگتر است و پسر و نوههایم. اما در همین دنیای کوچک اگر کاری انجام ندهی دچار کسالت میشوی. من همیشه به مردم میگویم بیکارم و شغلی ندارم. ظرف و لباس هم نمیشورم. کسی دیگر در خانه این کارها را انجام میدهد. بنابراین حق با شماست. من با آن شخصیت خواستم به دیگران بگویم اگر کار موردعلاقهتان را در زندگی انجام ندهید هیچ لذتی نخواهید برد و افسرده نیز میشوید.
«گروس»: موضوع دیگری در رمان شما وجود دارد که هیچ توضیحی برای آن ندارم. در داستان خانهای میسوزد و خاکستر میشود. آتش به آرامی شروع میشود و به جاهای دیگر میرسد. بعد به خاطر آوردم که منزل خود شما یک بار در سال ۱۹۹۳ دچار آتشسوزی شده است. درست است؟«موریسون»: بله دقیقاً.
«گروس»: آتش در آن جا هم به آرامی شروع شد؟«موریسون»: ظاهراً یکی از پسرانم در خانه بود. من هم تازه از مراسم اهدای جوایز نوبل برگشته بودم. در «پرینستون» و در حال تدریس بودم. به سرعت با ماشین به خانه برگشتم. در خانه یک شومینه بود و چیزهایی که در زمان کریسمس رایج است از آن آویزان کرده بودیم. بعضی از آنها آتش گرفته بود. پسرم وقتی بوی دود به مشامم رسید به طبقه پایین آمد و آتش را با کپسول خاموش کرد و بار دیگر به طبقه بالا برگشت. اما جرقهای کوچک زیر مبل و در یکی از بالشتها مانده بود.
«گروس»: وای چقدر وحشتناک!«موریسون»: تا آتشنشانان به خانه برسند همه چیز از بین رفته بود.
«گروس»: از کجا متوجه شدند که شعله آتش در بالشت باقی مانده بود؟«موریسون»: وقتی وارد خانه شدند دنبال یافتن منبع آتش بودند. من فکر میکردم کندههای درخت در شومینه باعث آتشسوزی شده است. سپس به مبل نگاه کردند و دیدند یکی از بالشتها کاملاً سوخته است و در بخش دیگر بالشت زغالی پیدا کردند که همچنان در حال سوختن بود و حتماً به خود بالشت سرایت کرده بود و آتش را به چیزهای دیگر خانه پخش کرده بود. بنابراین این ایده را از تجربه شخصی خودم گرفتم.
«گروس»: چه چیزهایی را در آن آتشسوزی از دست دادید و این موجب تغییر شکل رابطهتان با اشیای اطرافتان شد یا خیر؟«موریسون»: به دلیل از دست دادن بعضی از اشیای در خانه ناراحت شدم. البته در آغاز بسیار خوشحال بودم که آسیبی به پسرم نرسیده است. دومین چیزی که از دست دادم برگههای گزارش پسرانم بود که دیگر برنمیگردند. یک گیاه پانزده ساله نیز داشتم که زحمت زیادی برای رشد آن کشیده بودم. البته دستنوشت و کتابهای زیادی را نیز از دست دادم اما از دست دادن برگههای گزارش و آن گیاه ناراحتم کرد.
«گروس»: نام شخصیت داستان من «لولا آن برایدول» است. دو سال بعد نام خود را به «براید» تغییر میدهد و در دنیای مد و جراحی زیبایی کار میکند بنابراین داشتن چنین اسمی مناسب است-«براید» به معنی «عروس» است. اسمها در داستان شما از اهمیت ویژهای برخوردارند. شخصیتها همیشه اسم مستعار دارند. برایم جالب است بدانم که آیا اسمها اهمیت واقعی و سمبلیک در داستان شما دارند؟«موریسون»: خب تاریخ در این موضوع اهمیت به سزایی دارد. در آغاز سیاهپوستان در این کشور نام خود را گم کردند و اربابان نام آنها را انتخاب میکردند. بنابراین نامی نداشتند و بعدها نیز یکدیگر را با نام مستعار صدا میکردند. مثلاً من خودم نام واقعی دوستان پدرم را هنوز نمیدانم. فقط نام مستعار آنها را در ذهن دارم.
در انتخاب این اسمها صداقت بسیاری به کار برده میشد و از برجستهترین ضعف انسان برای نامگذاری افراد استفاده میکنند. مثلاً اگر کسی قدش کوتاه بود او را «کوتوله» صدا میکردند یا اگر شخصیتی عصبانی داشتند او را «شیطان» صدا میکردند. مثلا در محله ما مردی وجود داشت که «جیم شیطان» نام داشت. سیاهپوستان پس از دوره بردگی نام خود را به «دوک»، «کونت»، و «کینگ» تغییر دادند و تلاش کردند از بی هویتی دوره پیشین فاصله بگیرند.
«گروس»: نام شما قبل از ازذواج «کلوئه ووفورد» بود. موریسون نام شما پس از ازدواج است اما شما در سال ۱۹۷۴ متارکه کردید و تونی نامی بود که وقتی...«موریسون»: وقتی مرا غسل تعمید دادند برای من انتخاب کردند.
«گروس»: غسل تعمید! پس حق با من است که اعتقاد دارم شما در ۱۲ سالگی کاتولیک شدید؟ من چنین چیزی درباره شما خوانده بودم.«موریسون»: بله درست است.
«گروس»: پس کمی در مورد اسم شما صحبت کنیم. وقتی نام شما را «تونی» گذاشتند حس متفاوتی نسبت به وقتی داشتید که نامتان را «کلوئه» میخواندند؟«موریسون»: هیچوقت حسی جدا از یک «کلوئه» نداشتم. به جز خانوادهام کسی بلد نبود نام من را تلفظ کند. معلمان مدرسه نام مرا «فلو» یا فلوو» صدا میکردند. البته الآن این اسم بسیار رایج است. اما از اینکه مردم اسم مرا اشتباه میگفتند بسیار عصبانی میشدم. من همیشه «کلوئه» بودم اما ناگهان موجی خانواده مرا با خود به سمت کاتولیک شدن برد. بنابراین مرا غسل تعمید دادند و من نام «سنت آنتونی» را به عنوان نام تعمیدیام انتخاب کردم.
سپس به واشنگتن نقل مکان کردم و آنجا نمیتوانستند نام مرا تلفظ کنند. کسی اشتباهاً نام مرا «تونی» صدا کرد و من خندیدم و گفتم اصلاً مهم نیست اگر دلت میخواهد مرا «تونی» صدا کن. برای کتاب اولم در پایان به ناشر گفتم دلم نمیخواهد نام من روی کتاب «تونی موریسون» باشد. اما وی گفت باید زودتر میگفتم و برای تغییر نام روی جلد دیر شده است. ترجیح خود من نام «تونی ووفورد» بود.
«گروس»: اول کتاب آمده است: «فرزندانتان را زجر دهید تا به سوی من بیایند.»«موریسون»: بله همین طور است.
«گروس»: این گفته مسیح است. مسیح قصد داشت برای کودکان آرزوی سلامتی کند بنابراین از مریدانش خواست بگذارند کودکان را ملاقات کند و از آمدن آنان جلوگیری نکند.«موریسون»: بله مریدان «مسیح» میخواستند از این کار جلوگیری کنند.
«گروس»: به همین دلیل برای من این سؤال پیش آمد که وقت زیادی را به خواندن انجیل گذراندید یا مادرتان شخصیت مذهبی داشت و در دید مذهبی شما تأثیرگذار بود یا این این دیدگاه را به عنوان یک شخصیت ادبی برگزیدید؟«موریسون»: به نظر من انجیل الهامبخش بسیار خوبی است چون در طول قرون مختلف بین انسانهای مختلف دست به دست شده است و عده زیادی در طول تاریخ این کتاب را خواندهاند. به نظرم بسیار جالب است و به همین دلیل من از آن در کارهایم استفاده میکنم. در کلیسای مادرم نیز همه انجیل میخواندند و بخش اعظمی از آن با موزیک بود. مادر من صدای بسیار زیبایی داشت. توانایی خواندن انواع موسیقی را هم داشت-کلاسیک، جاز، و اپرا- با مادر به کلیسا میرفتم و موسیقی مرا جذب کرد. بنابراین در سنین کودکی به سمت مذهب حرکت کردم و داستانهایش مانند قصههای شاهپریان بود. مسخره است. میدانم. ولی تا زمان بزرگسالی این موضوع مرا سرگرم میکرد. اما به تدریج جدی شد و تا جایی رسید که فرزندانم را نیز غسل تعمید دادم.
«گروس»: پس در حال حاضر مذهب در زندگی شما وجود دارد؟«موریسون»: بسیار محکم نیست اما وجود دارد. ممکن است آخر هفته به کلیسا بروم چون متناقض بودن «پاپ فرانسیس» را بخشی از زیبایی شخصیتش میدانم.
«گروس»: یک سؤال دیگر دارم. شما تا ۳۹ یا ۴۰ سالگی شروع به نوشتن نکردید. دلیل این مساله چه بود؟ وقت نداشتید یا این توانایی را در خود نمیدیدید؟ چه چیز سبب شد به نگارش رمان رو بیاورید؟ چه چیزی تغییر کرد که چنین تصمیمی گرفتید؟«موریسون»: وقتی در دانشگاه «هاوارد» مشغول به تدریس بودم درسم را در مقطع کارشناسی ارشد در دانشگاه «کورنل» دریافت کردم. در دهه بیستم زندگی بودم. به گروهی پیوستم که شامل نویسندگان و افراد دانشکده بود. قرار بود ماهی یک بار دور هم جمع شویم و نوشتههای یکدیگر را نقد و بررسی کنیم. بعضی از آنها نویسنده حرفهای بودند. بنابراین گاهی برای این گردهمایی کوچک داستان مینوشتم. نهار خوبی هم به ما میدادند. اما اگر داستان جدید نمینوشتیم و نوشتههای قدیمی را با خود میبردیم اجازه شرکت در جلسات را نداشتیم. بنابراین مجبور بودم نوشتههای جدید با خود ببرم تا غذای خوبی بخورم و دوستان خوبم را ببینم. بنابراین شروع به نوشتن کردم.
دقیقاً به خاطر دارم که با مداد مینوشتم. روی مبل مینشستم و سعی میکردم اتفاقات را به یاد بیاورم و جامه کلمات بر تنشان بپوشانم. فرزند کوچک داشتم. پسر بزرگترم تازه به راه افتاده بود. روزی پسرم روی کاغذهای من بالا آورد و بسیار ناراحت شدم که کلماتم را از دست دادم.
بنابراین نوشتن را آغاز کردم. به آن جلسات هم رفتم. دوستانم مرا تشویق کردند. پنج یا شش صفحه نوشته بودم اما مورد استقبال قرار گرفت. و اینچنین بود که به نوشتن علاقهمند شدم.
«گروس»: «تونی موریسون» بسیار ممنونم از اینکه وقت خود را برای مصاحبه صرف کردید.«موریسون»: خواهش میکنم.