ماه می‌خندد از نو اما حیف خُلق بارانی‌ام کمی تنگ است
سه شنبه های شعر هنرنیوز؛/۱۰/
ماه می‌خندد از نو اما حیف خُلق بارانی‌ام کمی تنگ است
و کلمات از صبح روزی که پُشت سر ما جا مانده بود، راهی رسیدن به امروز شدند و قطارهای کاغذی را دویدند تا با شهریور دوباره خاطرات به شعرخوانی بنشینند.
 
تاريخ : دوشنبه ۳۱ شهريور ۱۳۹۳ ساعت ۱۴:۵۱

یک غزل داستان و یک شعر از عباس کریمی عباسی


مثل یک قهرمان نامیرا کنج یک داستان بی پایان
در خیابان چندم قصه می زند توی صورتم باران
خانه ها خواب و خالی از شهرند کوچه ها سرد و خلوت اندودند
ازدحامی شدید می چرخد در حوالی غربت تهران
ابرها می روند و باران تا...شهر خمیازه می کشد اما...
زیر نور نئون هراسانند؛ سایه های عجول سرگردان
ماه می خندد از نو اما حیف خُلق بارانی ام کمی تنگ است
سر که بالا به نور می گیرم منگ سرگیجه می شوم یک آن:
چشم در کاسه؛ چرخ بی حاصل، شهر؛ باغ معلق بابل
حوض ها توی ماه می افتند، تیرها از چراغ آویزان...
بی هوا می گذاردم راوی در دل موقعیتی دلگیر
برگه ای توی جیب خود دارم از ستون حوادث ایران
چشم هم چشم را نمی بیند فیل ها در اتاق تاریکند
ناگهان می پراندم جیغی از سیاهی طاق یک ایوان
دکه ای در تقاطعی مشکوک نور را کرده منحصر در خود
شخصیت های قصه می خواندند شایعات دروغ بی عنوان
شخصیت ها مدام می پرسند:«داستان کی تمام خواهد شد؟
راوی قصه چندمین شخص است؟من، تو، او، ما، شما و یا ایشان؟»
شخصیت ها همیشه می ترسند قاتلی توی سایه ها باشد
در خبرهای داغ می گفتند:«کرده آن شب فرار از زندان»
هیچ کس، هیچ چیز و هیچ طرف، هیچ راهی چراغ باران نیست
جاده ای هست پیش پا اما می دهد راهزن در آن جولان
...
قصه تکرار می شود هربار، راوی قصه مُرده است انگار
قهرمانم هنوز، اما گُم؛ توی یک مارپیچ بی پایان

شعر دوم
لبخند می زدی و زمان ایستاده بود
نبض محله از ضربان ایستاده بود
تنها نه رفت و آمد گرم نفس نبود
خون از تهاجم هیجان ایستاده بود
یک لحظه بود و در سیلان عبور تو
با کوچه قبل رهگذران ایستاده بود
فواره ماند توی هوا از فرود بُهت
قلیان شهر از غلیان ایستاده بود
موسیقی سلام تو آنقدر لطف داشت
حتی صدای گرم بنان ایستاده بود
صدها سلام روی لب اما هزار حیف
لکنت بر اشتیاق زبان ایستاده بود
پلکی زدی...گشودم و دیدم که نیستی
آونگ فرصت از نوسان ایستاده بود
در شیشه مغازه خاموش روبرو
دنیا کنار یک چمدان ایستاده بود


دو شعر از داریوش معمار

از من این دورترین؛
صدای من است
گاومیش سیاه با شاخ سفید...فراموشی!
از تو این دورترین صدای من است
شکفتن گُلی
بر حیاط کوچک...آغوشی!
مدام می زند زنگ بلند را
تلفن
این صدای من است
پشت خط
بر مسیرهای...خاموشی!
*
از این دورتر به جاده ها
مشکوکم...به
زندگی...به
مسافرت...به
برگشتن
که برمی گردم
به هوا، خاک، باد
به بارانی که می زند
می رود...آنجا که نمی دانم کجاست
به آنجا
مشکوکم!
از این دورتر هم...به
خوشبختی
بوی دود...به
هرچه برمی خیزد
اما به چشم...نمی آید
مشکوکم!
*
غریبم حالا مثل قفسی؛
که پرنده را می خواست
تا تنهاییش
نصف شود
غریبم حالا مثل تنی
که دلتنگی اش را باران
نشان داد زیر پیرهن خیس
به شکل دو کفش جفت
کنار کفش هایی
که جفت هم نشدند
غریبم! حالا

شعر دوم
با هرآنچه فکر کنی آمده بود
زیبا، مانند دویدن ریشه گُلی در خاک
خانه را زنده کرد
موهای هاجر را شانه کشید
لباس مرا اتو زد
ما را از خستگی یک روز گرفت.
*چقدر دوست داشتنی بود!مرگ
غافلگیر کرد همه ما را


دو شعر از سینا علیمحمدی


«ایستادگی»
آسانسوری شده ام
تنها
در برجی متروک
که سال هاست
بهانه ای برای اوج گرفتن
نداشته است

به خانه ام بیا
خسته ام
از این همه ایستادگی

«اسید»
عشق
حتا می تواند
نفرتی باشد
که یک روز صبح زود
با سیگاری ناشتا روشن می شود
بارها گفته ام
آن قدر دوستت دارم
که صدای قدم های مردی
در حوالی خانه ات حتا
خوابم را پریشان می کند
اسید ندارم ولی
کلماتم را
بُریده بُریده
به صورتت می پاشم
سرخ نمی شوی
تاول نمی زنی
اما
از صُبح فردا
هرکسی
گونه هایت را ببوسد
کلمات مرا می خواند
من
در تمام معشوقه هایت
تکثیر می شوم 


***
مسئول صفحه: مریم خاکیان
۳shanbesher.honarnews@gmail.com

کد خبر: 74927
Share/Save/Bookmark