اين ادعا البته، در وهلة نخست چندان مقبول طبع نميافتد اما واقعيت دارد. در واقع، نكتة مهم اينجاست كه اولاً مكانب و نحلههاي نقد و نظرية ادبي در غرب دفعتاً و خلقالساعه متولد نشدهاند و در ثاني، شكلگيري اين مكاتب با بافت بروني كه عمدتاً شامل مسايل جامعهشناختي، سياسي يا فرهنگي ميشود، ارتباط مستقيم و غيرمستقيم دارد. حقيقت اين است كه كه در راهاندازي رشتة نقد و نظرية ادبي در ايران، توجه به اين نكات ضروري است. البتة نيك ميدانيم كه هدف، توليد دانش بومي نقد و نظرية ادبي مطابق با مقتضيات خاص فرهنگ بومي است اما نبايد از خاطر دور نگه داشت كه توليد اين دانش بومي نيازمند اين است كه جامعه نيز در بطن خود پذيراي تبعات حاصل از نظريهپردازي و نقادي باشد.
همة بحث اين است كه عدم توجه به خاستگاه، علل و زمينههاي ظهور و افول مكاتب و نحلههاي نقد ادبي در غرب و تلاش براي كاربست اين نظريهها در آثار ادبي ايراني، كژفهميهايي را در كاربرد اين نظريهها به بار ميآورد. براي نمونه، تاريخچة رماننويسي فارسي به دلايل متعدد و از جمله عدم توسعة سياسي، اجتماعي، فرهنگي و بالتبع، هنري جامعة ايران، پا به پاي تاريخچة رماننويسي در غرب به پيش نميآيد و در واقع، ريشهها و علل شكلگيري ادبيات مدرن در ايران با ادبيات مدرن در غرب تفاوتهاي ماهوي و اساسي دارد. از همين روست كه براي نمونه، رمان دورة ويكتوريا با آنچه آثار منظوم حماسي و غنايي كلاسيك فارسي نام دارد، هم دوره ميشود و مدرنيسم در ادبيات كه در ادبيات انگليسي با اواخر دورة ادوارد و دورة جورج و اوايل قرن بيستم آغاز ميشود، با كودكي و طفوليت رمان فارسي همعصر قرار ميگيرد كه رمانهاي اميرارسلان؛ كتاب احمد و سياحتنامة ابراهيم بيگ، مَثَل اعلاي آغازين سالهاي شكلگيري رمان فارسي محسوب ميشود. در واقع شايد بتوان گفت دورهها و مكاتب ادبيات غربي با دو تا سه و گاهي چهار دهه اختلاف زماني، با آثار فارسي تطابق پيدا ميكنند. از اين رو، مدرنيسم دو دهة آغازين قرن بيستم در هنر و ادبيات غرب با دو دهة سي و چهل هجري شمسي همارز است. از اين رو، هنگامي كه وولف، ريچاردسون، كنراد، لارنس، جويس از ميان سايرين در كار خلق آثار مدرنيستي خود به ويژه با استفاده از شگردهاي تازه ابداع مانند جريان سيال ذهن يا تكگويي دروني هستند؛ نويسندگان فارسي در كار شكل دادن به آثار سادة تاريخي يا داستاني اند كه به تقليد از بديلهاي فرانسوي به ويژه آثار دوما، نام «رمان» يا «رومان» را براي آن برگزيدهاند و روي جلد كتابهاي خود را نيز با واژگاني مانند «تاريخ»؛ «افسانه»؛ «حكايت»؛ «وقوعات»؛ «قصّه» و «روايت» همنشين ميكنند: تاريخ رمان سه تفنگدار؛ رمانِ حكايتِ هانري چهارم و الخ. از اين رو، هنگامي كه نويسندگان هنوز در كاربرد درست واژگان و از جمله واژة «رمان» اجماع نظر ندارند و به نظر ميآيد اين واژه را صرفاً در تمايز از ساير واژگان فارسي مانند «افسانه»؛ «قصه» و غيره به كار ميبرند؛ نويسندگان مدرنيست در كار استفاده از شيوههاي جديد در رماننويسياند. البته، اين ناهمخواني زماني ذاتاً محل اشكال نيست و در اينجا قصد اين نيست كه اين زمانپريشي تاريخي را نقطه ضعف رمان نوپاي فارسي محسوب كنيم. در عوض، همة بحث اين است كه رمان مدرنيستي در غرب، خاستگاهي به غايت متمايز از رماننويسي فارسي دارد و عدم توجه به اين تمايزات، كژفهميهايي را در خوانش رمانهاي فارسي در پي ميآورد.
در واقع، ادب فارسي در كل و به ويژه رمان فارسي، در فضا و محيطي از حيث اجتماعي، سياسي و فرهنگي متفاوت با فضا و محيط اجتماعي و انديشگاني غرب رشد و نمو مييابد. در حقيقت، اگر از حيث تاريخي، مدرنيته در غرب پس از رنسانس سر بر ميآورد و با انديشة عصر روشنگري، انقلاب فرانسه و ايده آليسم آلماني بنيانهاي انديشگاني و گفتماني خود را تحكم ميبخشد، در ايران با ورود صنعت چاپ، رواج ترجمه و توسعة مطبوعات، نداي تجددخواهي طنين انداز ميشود. اگر مدرنيته در قرن نوزدهم در اروپا، دوران پرشكوه و فروغ خود را شاهد است؛ در ايران، موتور تجدد خواهي تازه به كار افتاده است. اگر سنت نثرنويسي، از دورة قرون وسطي پا ميگيرد و در رنسانس و قرون ۱۶ و ۱۷ به دست ريچارد هوكر، جان ليلي، فرانسيس بيكن و سايرين نظم و قاعده پيدا ميكند و به طلوع رمان در قرن هجدهم و فراز و فرود مكاتب ادبي رئاليسم و ناتوراليسم و غيره در قرن نوزدهم ختم ميشود و سپس در نيمة دوم قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، در قالب ادبيات مدرنيستي رخ نشان ميدهد؛ در ايران نيز سنت نثرنويسي متناظر با سير نثرنويسي در غرب، به پيش ميآيد و حتي سير داستانسرايي و حكايت پردازي گرچه عمدتاً در غالب منظومههاي غنايي و حماسي مانند داراب نامهها، اسكندرنامهها و سمعك عيارها، سنتي ديرآشنا در پهنة ادب فارسي محسوب ميشوند. اگر در غرب، سنت رماننويسي عمدتاً از دل سنت رمانس و حماسههاي شواليهاي و پهلواني و حكايات قلاشان سر برون ميكند؛ رمان فارسي نيز با گسست از سنت منظومهسرايي و با گذار از شيوة غالب شعر و شاعري كلاسيك به سنت جديد نثرنويسي، بر تن خود ميتند و ميبالد. با اين حال، اگر مدرنيسم در غرب در پي تغيير و تحولات عظيم درتمام زمينهها و شئونات زندگي انسان- از علوم طبيعي گرفته تا علوم انساني و هنرها- رشد ميكند و گسترش مييابد؛ در ايران، آغاز تجددخواهي عمدتاً با تغيير و تحول اساسي در اركان تاريخي، اجتماعي و فرهنگي جامعة ايراني آغاز ميشود. در مجموع، در غرب، مدرنيسم از پي مدرنيته و به باوري در انتقاد به مدرنيته، گسترش مييابد؛ در ايران، مدرنيته از پي تغيير و تحولات سياسي، تاريخي و اجتماعي است كه رخ ميدهد و دو سه دهه وقت نياز است تا اولين بارقهها و ويژگيهاي مدرنيستي در رماننويسي فارسي پديد آيد.
با ذكر مقايسة تطبيقي مدرنيسم در رماننويسي غربي و رماننويسي فارسي خواستم گفته باشم كه در نقد و نظريه پردازي براي نمونه رماننويسي در ايران، لازم است كه به خاستگاه، علل و زمينههاي شكلگيري رمان فارسي توجه كنيم و در واقع، عدم توجه به اين خاستگاهها، كژفمهيهايي را در خوانش آثار داستاني از جمله رمان در پي خواهد آورد.
استاد ابوالفضل حری (عضو هیئت علمی دانشگاه اراک، گروه انگلیسی)