استخدام وسيله توسط اهل بيت(عليهم السلام) بر خلاف بسيارى از زمامداران بشرى، اهل بيت(عليهم السلام) «هدف» را توجيه گر وسيله نمى دانستند. و براى نيل به مقاصد خويش، كه عالى و مقدّس هم بودند، استفاده از هر وسيله اى را جايز نمى شمردند. در اينجا، به چند نمونه اشاره مى شود:
۱. هنگامى كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به گفتوگو با قبيله «بنى عامره» پرداخت و آنان را به اسلام دعوت كرد، يكى از بزرگان آنان به نام بحيرة بن فراس گفت: «اگر ما با شما بيعت كنيم و دعوت شما را بپذيريم و خدا شما را بر دشمنانت پيروز گرداند، قول مى دهى كه جانشينى تو از آن ما باشد؟»
حضرت فرمود: «اين امر مربوط به خداست و آن را هر جا بخواهد، قرار مى دهد.» وى با تعجب و انكار پاسخ داد: ما در راه تو رو در روى قبايل عرب قرار بگيريم و سينه سپر كنيم، و آن گاه كه خدا تو را پيروز گردانيد، كار به دست ديگرى بيفتد؟ ما نياز به آيين شما نداريم!۲۴
نقل شده است كه چنين برخورد و پيشنهادى از ناحيه قبيله «كنده» نيز صورت گرفت و پاسخ پيامبر هم همان پاسخ بود.۲۵
اين پاسخ و موضع گيرى پيامبر، از دو جهت در خور توجه است:
نخست تأكيد پيامبر بر اينكه امر جانشينى او مربوط به خداست.
دوم اينكه پيامبر حاضر نشد وعده اى بدهد كه وفاى به آن از عهده او خارج است. گرچه مسلمانى يك قبيله بزرگ در آن زمان بسيار مهم بود، اما پيامبر در امر تبليغ و دعوت از ابزار غير اخلاقى سود نجست.
۲. به آن حضرت گفته شد: با يارى گرفتن از مشركان به جنگ مشركان برود، ولى پيامبر با وجود اينكه حتى به يك تن در پيشبرد هدف الهى اش سخت محتاج بود، اين پيشنهاد را نپذيرفت و فرمود: «لا اَسْتَنصُر بمشرك»۲۶ اين سخن را پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)در جنگ «اُحد»، كه سخت نيازمند كمك بود، فرمود.
واقدى آورده است كه وقتى پيامبر به «سر ثنيّه»۲۷ رسيد، متوجه گروهى سپاه خشن شد كه با بانگ و فرياد پيش مى آمدند. فرمود: اين ها چه كسانى اند؟ گفتند: هم پيمانان يهودى عبدالله بن اُبّى. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)فرمود: «لا يُسْتَنْصَرُ بِاَهلِ الشركِ على اهلِ الشركِ»;۲۸ از مشركان براى مقابله با مشركان يارى خواسته نمى شود.
۳. ابراهيم پسر رسول خدا(صلى الله عليه وآله)از ماريه قبطيّه، كه بسيار مورد علاقه آن حضرت بود، در هجده ماهگى از دنيا رفت. بر حسب تصادف، همان روز خورشيد گرفت. مسلمانان گفتند: گرفتن خورشيد هماهنگى عالم بالا با عالم پايين و رسول خدا بوده است. خورشيد به سبب آنكه فرزند پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله)از دنيا رفته، گرفته است. پيامبر(صلى الله عليه وآله) كه نمى خواست از نقاط ضعف و جهالت مردم براى جذب آنان به اسلام استفاده كند، در برابر اين احساسات سكوت نكرد و نگفت كه خود مردم اين گونه فهميده اند; بنابراين، من هم ساكت باشم، هدف را ببينم; وسيله هر چه مى خواهد باشد. بر منبر رفت و مردم را آگاه كرد و فرمود: خورشيد گرفته است، ولى براى از دست رفتن فرزند من نبوده است. او با اين عمل، اين منطق نادرست را رد كرد.۲۹
از امام كاظم(عليه السلام) روايت شده است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا فرمود: «ايّها الناسُ اِنّ الشمسَ والقَمَر آيتان من آياتِ اللّهِ، يَجريانِ بامرِه مُطيعانِ له، لا ينكسفانِ لموتِ اَحَد و لا لحياتِهِ، فاذا انكسفا صَلُّو»;۳۰ مردم! بى گمان خورشيد و ماه دو آيه از آيات خدايند كه به فرمان او در حركتند و مطيع اويند و براى مرگ و زندگى كسى نمى گيرند، پس چون گرفتند، نماز گزاريد.
۴. شيخ طوسىبه اسناد خود از جَبَلَة بن سُحَيْم۳۱ از پدرش نقل كرده است كه پس از بيعت مردم با اميرمؤمنان على ابن ابى طالب(عليه السلام) به حضرت خبر دادند كه معاويه از بيعت خوددارى كرده و گفته است كه وى حكومت مرا در شام با آنچه عثمان مرا بر آن حاكم كرده بود بپذيرد و تأييد كند، با او بيعت خواهم كرد. سپس مُغِيرَة بن شُعْبَه۳۲ نزد امام آمد و گفت: معاويه كسى است كه شما او را خوب مى شناسيد و عثمان پيش از شما او را حاكم شام و والى آن نواحى قرار داده است. صلاح شما در اين است كه بگذاريد معاويه والى بماند تا اوضاع استوار شود و حكومت شما پا بگيرد. وقتى اوضاع روبه راه شد، او را عزل كنيد. امام(عليه السلام)فرمود: خداى بزرگ نمى خواهد و راضى نيست كه او حتى يك شب بر مردم مسلمان حاكم باشد. خداوند به من اجازه نمى دهد كه حتى يك شب او را والى مسلمانان گردانم. سپس اين آيه را تلاوت كرد: (وَ مَا كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلّينَ عَضُداً)(كهف: ۵۱); و من هرگز گم راه كنندگان را يار و مددكار نگرفتم.
آن گاه فرمود: ليكن كسى نزد او مى فرستم و او را به آنچه از حق در اختيارم هست، فرا مى خوانم. پس اگر پذيرفت، همچون ديگر مسلمانان خواهد بود كه سودشان سود او و زيانشان زيان اوست و اگر نپذيرفت، به حكم خدا واگذارش مى كنم.۳۳
عبداللّه بن عبّاس مى گويد: من در سال ۳۵ هجرت از جانب عثمان اميرالحاج بودم. موقعى كه از حج مراجعت كردم، مردم با على بيعت كرده بودند. من به قصد شرفيابى نزد على رفتم. گفتند: مُغِيرَة بن شُعبَه با على خلوت كرده است. تأمّل كردم تا از خدمت على بيرون آمد و من شرفياب شدم. پرسيدم اين مرد چه مى گفت؟ اميرمؤمنان گفت: نوبت اول آمد و گفت: نامه اى به عبداللّه بن عامربن كُرَيز۳۴ و نامه اى به معاوية بن ابى سفيان و نامه هايى به ساير عمّال و كارگزاران عثمان بفرست و آنان را در پست استاندارى خودشان ابقا كن تا براى تو از مردم بيعت بگيرند; زيرا آنان مى توانند شهرها را آرام كنند و مردم را رام سازند. بعد كه اوضاع حكومت آرام گرفت، هر كه را مى خواهى معزول كن. من به او گفتم: به خدا سوگند كه اگر براى يك ساعت از روز باشد، آنان را ابقا نمى كنم و آنان را و مانند آنان را به حكومت نمى فرستم. من به خاطر رضايت مردم سازش نمى كنم. مُغيرَه گفت: پس لااقل هر كه را مى خواهى عزل كن، اما معاويه را در حكومت شام ابقا كن; زيرا مردم شام در اطاعت اويند و معاويه مردى جسور و بى باك است. از نظر مردم نيز حجت و بهانه دارى; زيرا عمربن خطاب، كه نزد مردم موجّه است، او را بر همه شامات به حكومت منصوب كرده بود. من به مُغيرَه پاسخ دادم: نه به خدا، حتى براى دو روز هم معاويه را در حكومت شام ابقا نخواهم كرد. امروز براى نوبت دوم نزد من آمد و گفت: من پيشنهادى كردم كه شما نپذيرفتيد; بعد كه با خودم بيشتر انديشه كردم، متوجه شدم كه حق با شماست. سزاوار نيست كه در كار خلافتت خدعه و نيرنگ روا دارى و پرده پوشى و دورويى كنى. بهتر همان است كه عمّال عثمان را عزل كنى و از كارگزاران مطمئن يارى جويى; زيرا خداوند شرّ آنان را كفايت كرده است و اكنون شوكتى ندارند.
ابن عبّاس مى گويد: من به اميرمؤمنان گفتم: در نوبت اول خيرخواهى كرده است و در اين نوبت، از روى بدخواهى نظر داده است. تو خودت مى دانى كه معاويه و يارانش اهل دنيايند. اگر آنان را در پست خودشان ابقا كنى، براى آنان تفاوتى ندارد كه خليفه مسلمين تو باشى يا ديگران، اما اگر آنان را عزل كنى خواهند گفت: على در قتل عثمان شركت داشته و خلافت را بدون مشورت قبضه كرده است. در نتيجه، مردم سامان خود را بر مى شورند و عراق را هم بر تو تنگ مى سازند; زيرا من از طلحه و زبير هم ايمن نيستم.
اميرمؤمنان گفت: به خدا سوگند كه من نيز مى دانم صلاح دنياى من همان است كه عمّال عثمان را ابقا كنم، اما تكليف من با آن شناختى كه از عمّال عثمان دارم، به من امر مى كند كه هيچ گاه آنان را مهلت ندهم. اگر پذيراى دستور شدند كه خير و صلاح خود را جسته اند، و اگر پذيراى فرمان نشدند، سروكار آنان با شمشير است.۳۵
مى گويند بعدها مُغِيرَه بن شُعْبَه مى گفت: من اولين نوبت خيرخواه على بودم و چون خيرخواهى مرا نپذيرفت، نوبت دوم او را اغوا كردم و رأى خام او را تقويت و تأييد كردم. مُغِيرَة بن شُعْبَه پس از چند روز از اين ماجرا، به مكّه رفت و به عايشه و ساير مخالفان حضرت على(عليه السلام) پيوست.
شگفت است كه مى بينيم رأى عبداللّه بن عباس، حبر امّت و فقيه بنى هاشم، با رأى مُغِيرَة بن شُعْبَه غدّار ثقيف، برابر مى آيد و او نيز كتاب و سنّت را زير پا مى گذارد و حضرت على(عليه السلام)را نيز تشويق مى كند تا كتاب و سنّت را زير پا بگذارد و جانيان را بر سر مردم مسلّط نگه دارد، به اين اميد كه حكومت او تحكيم شود و سال ديگر آنان را از حكومت عزل كند و آثار سيه كارى آنان را محو كند. آيا ابن عبّاس و يا هر كسى كه بر سرير حكومت تكيه مى زند و با اين خيال بافى ها حكم قرآن و سنّت را زيرپا مى گذارد، اطمينان دارد كه تا سال ديگر زنده مى ماند، آن هم در آشوب و شورش همگانى كه جان اشخاص بيش از هر موقع ديگرى در خطر قرار مى گيرد، آن هم موقعى كه پاى خون خواهى عثمان در ميان است؟
آيا اسلام و قرآن به خليفه مسلمانان يا كارگزار اسلامى اجازه مى دهد كه يك سال جنايت كند و بدعت ها را زنده نگه دارد و سنّت ها را مرده نگه دارد، به اين اميد كه سال ديگر برنامه خود را تغيير دهد و جنايت ها را محو كند و جانيان را كيفر بدهد، بدعت ها را از بين ببرد و سنّت ها را اقامه كند؟ اين سال با آن سال ديگر از نظر قانون اسلام چه فرقى دارد؟ نه، به خدا كه اين كفر به قرآن است و كفر به سنّت و بازى با قانون.۳۶
اميرمؤمنان(عليه السلام) معتقد بود كه پيروزى به وسيله ستم، و بقاى حكومت به بهاى زير پاگذاشتن قرآن و سنّت عين شكست و نابودى است.
«مَا ظَفَرَ مَنْ ظَفَرَ الْاءِثْمُ بِهِ، وَالْغَالِبُ بِالشَّرِّ مَغْلُوبٌ.»۳۷كسى كه با توسّل به گناه پيروز شود، پيروز نيست، و كسى كه با ستم غلبه كند، در واقع مغلوب است.
۵. على(عليه السلام) از ابتداى حكومتش درباره بخشش و عطاى بيت المال و صدقات و غنايم به مساوات عمل كرد و بيت المال را ميان مردم بالسّويّه تقسيم نمود و اشخاصى را كه در اسلام سبقت داشتند يا از اشراف و بزرگان بودند، بر موالى و عجم برترى نداد.۳۸ همين امر موجب مخالفت هاى بسيارى شد.۳۹ برخى نزد امام رفتند و با حضرت صحبت كردند كه شما از اموالى كه در اختيار داريد، مقدارى به كسانى بدهيد كه از جانبشان نگرانى هست; به آنان كه اگر سبيلشان چرب نشود، مى گريزند و به معاويه پناهنده مى شوند و جبهه شيطان۴۰ را تقويت مى كنند.
استاد شهيد مرتضى مطهّرى در اين باره مى نويسد:۴۱«تبعيض و رفيق بازى و باندسازى و دهان ها را با لقمه هاى بزرگ بستن و دوختن، همواره ابزار لازم سياست قلمداد شده است. اكنون مردى زمامدار و كشتى سياست را ناخدا شده است كه دشمن اين ابزار است. هدف و ايده اش مبارزه با اين نوع سياست بازى است. طبعاً از همان روز اول، ارباب توقّع، يعنى همان رجال سياست، رنجش پيدا مى كنند. رنجش منجر به خراب كارى مى شود و دردسرهايى فراهم مى آورد. دوستان خيرانديش به حضور على(عليه السلام)آمدند و با نهايت خلوص و خيرخواهى، تقاضا كردند كه به خاطر مصلحت مهم تر، انعطافى در سياست خود پديد آورد; پيشنهاد كردند كه خودت را از دردسر اين هوچى ها راحت كن، "دهان سگ به لقمه دوختن به." اين ها افرادى متنفّذند، بعضى از اين ها از شخصيت هاى صدر اولند. تو فعلا در مقابل دشمنى مانند معاويه قراردادى كه ايالتى زرخيز مانند شام را در اختيار دارد، چه مانعى دارد كه به خاطر مصلحت، فعلا موضوع مساوات و برابرى را مسكوتٌ عنه بگذارى؟
على(عليه السلام)جواب داد: شما از من مى خواهيد كه پيروزى را به قيمت تبعيض و ستمگرى به دست آورم؟ از من مى خواهيد كه عدالت را به پاى سياست و سيادت قربانى كنم؟ خير، سوگند به ذات خدا كه تا دنيا، دنياست چنين كارى نخواهم كرد و به گرد چنين كارى نخواهم گشت. من و تبعيض؟ من و پايمال كردن عدالت؟ اگر همه اين اموال عمومى كه در اختيار من است، مال شخصى خودم و محصول دست رنج خودم بود و مى خواستم ميان مردم تقسيم كنم، هرگز تبعيض روا نمى داشتم، تا چه رسد كه مال، مال خداست و من امانتدار خدايم!»۴۲
۶. در جنگ صفّين، قاسطين (معاويه و سپاهيانش) پيش دستى كردند و شريعه فرات را در دست گرفتند و سپاه عراق (لشكر امام) را از آب منع كردند و سپاه امام در سختى و فشار قرار گرفت. عبداللّه بن عوف بن احمر مى گويد: ما بى تاب شده بوديم و در سختى به سر مى بريم. اين امر را با اميرمؤمنان(عليه السلام)در ميان نهاديم. حضرت صَعْصَعَة بن صوحان۴۳ را فراخواند و او را براى مذاكره با معاويه فرستاد. حضرت كوشش مى كرد تا آنجا كه ممكن است، از جنگ جلوگيرى كند و برخورد نظامى پيش نيايد و سعى مى كرد مشكل را از راه مذاكره حل كند. از اين رو، به صَعْصَعَة بن صوحان فرمود: نزد معاويه برو و بگو جنگ را آغاز كرده ايد و ما پيش از اتمام حجت و دعوت به مذاكره، خواهان نبرد نيستيم. اما معاويه، كه به دست گرفتن شريعه فرات را موفقيتى براى خود تلقّى مى كرد، از هرگونه مذاكره اى خوددارى كرد و حضرت ناچار تصميم به پيكار گرفت. خطبه اى آتشين ايراد كرد و خون ها را به جوش و غيرت ها را به خروش آورد.۴۴ سپاه امام با يك حمله شريعه را در اختيار گرفت و سپاه معاويه به عقب رانده شد.
عبداللّه بن عوف بن احمر مى گويد: پس از اين واقعه و پس از آنكه با نبردى شريعه در دست ما قرار گرفت، گفتيم: «لَا وَ اللّهِ لَا نُسْقِيهِمْ.» (به خدا كه به ايشان آب ندهيم.) اما حضرت على(عليه السلام)براى ما پيغام فرستاد و فرمود: به اندازه نيازتان آب برداريد و به لشكرگاه خود برگرديد و راه رسيدن آن ها را به آب آزاد بگذاريد. همانا خداوند شما را بر آن ها به سبب سركشى و ستمگرى شان پيروز گردانيده است.»۴۵
جنگ با معاويه از نظر حضرت على(عليه السلام) امرى مقدّس و در اجراى فرمان الهى بود، نه براى ارضاى شهوات نفسانى. از اين رو، به كار گرفتن وسايل نامشروع و پيروزى را به هر وسيله اى نادرست مى دانست.
گفت: من تيغ از پى حق مى زنم *** بنده حقّم نه مأمور تنم
شير حقّم نيستم شير هوا *** فعل من بر دين من باشد گو
رخت خود را من زره برداشتم *** غير حق را من عدم انگاشتم۴۶
على(عليه السلام) غير حق را نمى ديد و جز به حق عمل نمى كرد و اباحت۴۷ وسيله براى رسيدن به هدف در سيره او جايى نداشت. سيره معاويه و پيروان او، سيره اباحت وسيله است و عدم پاى بندى به اصول و معيارهاى محكم و جاودان اخلاقى. اميرمؤمنان(عليه السلام) در اين باره مى فرمايد: «به خدا سوگند، معاويه زيرك تر (سياستمدارتر) از من نيست، اما شيوه او پيمان شكنى و گنه كارى است [و براى رسيدن به هدف خويش، مرتكب انواع گناه و خيانت مى شود] و اگر پيمان شكنى ناپسند و ناشايست نبود، زيرك تر از من كسى نبود (من در اين ميدان نيز سياست مدارترين مردم بودم); اما هر پيمان شكنى گناه است و هر گناهى نوعى كفر. روز رستاخيز پيمان شكن را درفشى است افروخته و او بدان درفش شناخته. به خدا، مرا با فريب غافلگير نتوانند كرد و با سخت گيرى ناتوانم نتوانند شمرد.»۴۸
و. قانون محورى
اصل ديگرى كه اهل بيت(عليهم السلام) در سياست موردنظر داشتند «قانون محورى» بود; زيرا نظم در جامعه در سايه ايمان به قانون و عمل به آن پديد مى آيد و اگر پاسدار قانون، خود قانون شكنى كند، قانون شكنى براى همگان آسان مى گردد. رجال آسمانى، قوانين الهى را بى پروا و بدون واهمه اجرا مى كردند و هرگز عواطف انسانى يا پيوند خويشاوندى و منافع زودگذر مادى آنان را تحت تأثير قرار نمى داد. پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله)، خود پيش گام ترين فرد در اجراى قوانين اسلامى بود و مصداق بارز آيه (وَ لايَخافُونَ فِى اللّه لَوْمَةَ لائِم) (مائده: ۵۴) به شمار مى رفت. جمله كوتاه او درباره فاطمه مخزومى روشنگر راه و روش او در «قانون محورى» است. فاطمه مخزومى، زن سرشناسى بود كه دزدى او نزد پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)ثابت گرديد و قرار شد كه حكم دادگاه درباره او اجرا شود. گروهى به عنوان شفيع و براى جلوگيرى از اجراى قانون، پادرميانى كردند و سرانجام، اُسامة بن زيد را نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرستادند تا آن حضرت را از بريدن دست اين زن سرشناس باز دارد. رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) از اين وساطت ناراحت شد و فرمود: «بدبختى امّت هاى پيشين در اين بود كه اگر فرد بلندپايه اى از آنان دزدى مى كرد، او را مى بخشيدند و دزدى او را ناديده مى گرفتند. ولى اگر فرد گم نامى دزدى مى كرد فوراً حكم خدا را درباره او اجرا مى كردند. به خدا سوگند، اگر دخترم فاطمه نيز چنين كارى كند، حكم خدا را درباره او اجرا مى كنم و در برابر قانون خدا، فاطمه مخزومى با فاطمه محمّدى يكسان است.۴۹
اميرمؤمنان(عليه السلام) شاگرد ممتاز مكتب پيامبر(صلى الله عليه وآله) است. در طول زمامدارى خود، حتى يك لحظه از قانون گرايى كنار نرفت. يكسان نگرى او به قانون، زبانزد همگان بود.
نجاشى يكى از سرايندگان و شعراى بنام عصر امامبود و پيوسته با شعر خود، حضرت على(عليه السلام) را يارى مى كرد و به سرودهاى شاميان در انتقاد از حضرت على(عليه السلام)پاسخ مى گفت: اشعار حماسى او در پيشرفت سپاه امام بسيار مؤثر بودند، ولى متأسفانه روزى آلوده به گناه شد و لب به شراب زد و گناه او نزد حضرت على(عليه السلام)ثابت شد. على(عليه السلام) بدون اينكه مقام و موقعيت او را در نظر بگيرد، حدّ شراب بر او جارى ساخت.
اجراى حد بر قبيله شاعر، گران آمد و يكى از بزرگان آنان به نام طارق بر على(عليه السلام)وارد شد و چنين گفت: «على! با اجراى حد بر شاعر قبيله ما، نجاشى، سينه ما را مجروح ساختى و تفرقه در ميان ما پديد آوردى. ما را به پيمودن راهى وادار كردى كه مى دانيم پايان آن آتش است (يعنى جدايى از تو و پيوستن به معاويه). امير مؤمنان(عليه السلام)در پاسخ او، مسئله قانون گرايى را يادآور شد و فرمود: «و اجراى حدود الهى بر غير خاشعان و خاضعان سنگين است. اى برادر بنى نهد! نجاشى فردى است از مسلمانان كه پرده حرمت يكى از محرمات الهى را پاره كرده، حد را بر او اجرا كرديم تا كفّاره گناهان او باشد.»۵۰
در موردى ديگر، فيروز ايرانى به نام ابولؤلؤ، بَرده مغيرة بن شعبه، ناچار بود هم هزينه زندگى خويش را فراهم سازد و هم روزى دو درهم به مغيره بپردازد. روزى چشمش به عمر بن خطّاب افتاد، از او دادخواهى كرد و گفت: مغيره مقرّرى كمرشكنى براى من تحميل كرده است. خليفه، كه از كارايى او آگاه بود، پرسيد: به چه كار آشنا هستى؟ گفت: به نجّارى و نقّاشى و آهنگرى.
خليفه با كمال بى اعتنايى گفت: در برابر اين كاردانى ها، اين مقررى زياد نيست. وانگهى شنيده ام كه تو مى توانى آسيابى بسازى كه با باد كار كند. آيا مى توانى چنين آسيابى براى من بسازى؟
فيروز، كه از سخنان خليفه بسيار ناراحت شده بود، تلويحاً او را به قتل تهديد كرد و در پاسخ وى گفت: آسيابى براى تو مى سازم كه در شرق و غرب نظيرى نداشته باشد. خليفه از جسارت كارگر ايرانى ناراحت شد و به كسى كه همراه او بود، گفت: اين غلام ايرانى، مرا به قتل تهديد كرد.
سرانجام، خليفه به دست اين كارگر ايرانى از پاى درآمد. جاى گفتوگو نيست كه موضوع قتل خليفه بايد از طريق دستگاه قضايى اسلام تحت تعقيب قرار مى گرفت و قاتل و محرّك ـ اگر محرّكى داشته باشد ـ محاكمه شوند، اما متأسفانه فرزند خليفه به نام عبيداللّه، دو فرد بى گناه به نام هاى هرمزان و جفينه، دختر ابولؤلؤ، را به اتهام اينكه در قتل پدر او دست داشته اند، كشت و اگر برخى از ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله)مانع نمى شدند، او مى خواست تمام اسيرانى را كه در مدينه بودند، از دم تيغ بگذراند.
جنايت عبيداللّه موجى از اعتراض برانگيخت و همگان از عثمان خواستند كه قصاص شود و بيش از همه، امير مؤمنان(عليه السلام)بر اين قصاص اصرار مىورزيد. حضرت از عثمان خواست انتقام كشتگان بى گناه را از عُبيداللّه بگيرد. اما عثمان در اجراى حد كوتاهى مىورزيد. وقتى امام(عليه السلام) از تصميم خليفه مأيوس شد، خطاب به عبيداللّه فرمود: «اگر روزى بر تو دست يابم، تو را به قصاص قتل هرمزان مى كشم.»۵۱
هنگامى كه امام(عليه السلام) زمام امور را به دست گرفت، عبيداللّه در كوفه بود. او از ترس اجراى حد، به شام گريخت و امام فرمود: اگر امروز فرار كردى، روزى به دام خواهى افتاد. چيزى نگذشت كه در نبرد صفيّن به دست حضرت على(عليه السلام) يا مالك اشتر كشته شد.
ز. انتقادپذيرى
اهل بيت(عليهم السلام) در مسائل اجتماعى به پيروان خود ميدان اظهارنظر مى دادند و آماده پذيرش انتقاد اصحاب بودند; زيرا اگر عظمت و موقعيت والى مانع از انتقاد گردد، مسلّماً چرخ اصلاحات به كندى پيش مى رود و عقده هاى روحى براى افراد پديد مى آيد. از اين رو، حضرت على(عليه السلام) در يكى از سخنان خود يادآور
مى شود كه نبايد زمامدارِ مسلمانان را فوق انتقاد انگاشت، بلكه بايد در مواردى او را به خطايش آگاه ساخت. حضرت على(عليه السلام)مى فرمايد: «از گفتن حق يا رأى زدن در عدالت باز نايستيد، كه من نه برتر از آنم كه خطا نكنم و نه در كار خويش از خطا ايمنم، مگر اينكه خدا مرا در كار نفس كفايت كند، كه او از من بر آن تواناتر است.»۵۲
مسلّماً امام(عليه السلام) به حكم آيه «تطهير»، از هر لغزشى مصون و معصوم است، ولى در عين حال، به خطاپذيرى خود اشاره مى كند. اكنون بايد ديد چگونه مى توان اين دو را با هم جمع كرد:
خطاپذيرى امام مربوط به وجود امكانى است و هر ممكن بالذاتى خطاپذير است، ولى مانع از آن نيست كه در پرتو عنايات الهى از هر لغزشى مصون باشد و امام به اين نكته اشارت دارد، و آن گاه كه خطاپذيرى خود را يادآور مى شود، يك حالت را استثنا مى كند و آن اينكه: «اِلاّ أن يكفى اللّهُ مِن نفسى ما هو أملكُ بِه مِنّى.»
از اين گذشته، هدف اماماز اين سخن فتح مجال براى مسلمانان در طول زمان است تا افكار و انديشه هاى خود را درباره سياست هاى زمامداران بازگو كنند كه اين آثار سازنده فراوانى به همراه دارد. به تعبير ديگر، اين نوع پيام ها جنبه هاى تعليمى و تربيتى دارند.
امام در اين سخن، از سيره عملى پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيروى كرده است; چه اينكه عظمت پيامبرمانع از آن نبود كه انتقادپذير باشد، هرچند انتقاد آنان با پاسخ قطعى پيامبرهمراه بود.
روزى كه ابراهيم، فرزند پيامبر(صلى الله عليه وآله)، درگذشت، پيامبر(صلى الله عليه وآله)بر او اشك ريخت و گريه كرد. عبدالرحمن بن عوف به انتقاد از كردار پيامبر(صلى الله عليه وآله) پرداخت و گفت: شما ما را از گريه نهى كردى. چگونه خود بر فراق فرزندت گريه مى كنى؟ پيامبر(صلى الله عليه وآله) به هدايت او پرداخت و گفت: من از چنين گريه اى كه از عشق و عاطفه انسانى برخيزد، نهى نكردم. گريه من رحمت است و آن كسى كه رحم نكند، مورد مرحمت قرار نمى گيرد.۵۳
آزادى واقعى همان است كه امام(عليه السلام) در حكومت خود پديد آورد و از مردم خواست كه درباره او انتقاد كنند. در سايه همين انتقادپذيرى، يكى از ابتكارات امام تأسيس «خانه عدالت خواهى» بود كه امروز از آن به «ديوان عدالت دارى» تعبير مى كنند. او خانه اى را معيّن كرد كه مردم شكايت خود را از نظام و غير آن بدانجا ببرند تا امام از نزديك با درد مردم آشنا شود. مردم شكايات و مشكلات خود را مكتوب به اين مركز ارائه مى كردند.
مسلّماً در اين نامه ها علاوه بر انتقاد از كارگزاران، نكته ديگرى نهفته بود و آن اينكه مردم نيازهاى خود را نيز از اين طريق به امام برسانند و چه بسا سخن گفتن رو در رو كه مايه كوچكى افراد شود. امام، خود بدين نكته چنين اشاره مى كند: «هر كس نيازى به من دارد، در نامه اى بنويسد تا آبرو را از اين طريق حفظ كنند.»۵۴
ابو هلال عسكرى در تأسيس چنين خانه اى، امام را پيش گام مى شمارد و مى گويد: حتى برخى از دشمنان امام كه منافع آنان به خطر افتاده بود، در نامه هايى مطالب نادرست مى نوشتند و به آن خانه مى افكندند.۵۵
ح. انسان محورى
انسان محورى يكى از اصول سياسى اهل بيت(عليهم السلام) در حكومتشان بود. در حالى كه شرافت و فضيلت و نجات اخروى از نظر اهل بيت(عليهم السلام) از آنِ انسانى است كه از آخرين شريعت پيروى كند، ولى در عين حال، آنان براى جان و مال ديگر انسان ها تحت شرايطى احترام قايل شده اند و هرگز انسان ها را به جرم مسلمان نبودن فاقد احترام و بى بهره از حقوق اجتماعى نمى شمرند. در اين مورد، داستانى است كه شيخ حرّ عاملى آن را از امام اميرالمؤمنان(عليه السلام)چنين نقل مى كند:
پيرمردى بود مسيحى كه عمرى كارى كرده و زحمت كشيده بود، اما در آخر عمر از طريق گدايى زندگى مى كرد. روزى اميرمؤمنان(عليه السلام) در عبور از گذرگاهى با اين وضع رقّت بار، روبه رو شد و از احوال اين پيرمرد جستوجو نمود. سرانجام، روشن شد كه اين مرد فاقد هر نوع امكانات زندگى است و جز گدايى راه ديگرى براى زندگى ندارد. كسانى كه پيرمرد را مى شناختند، آمدند و شهادت دادند كه اين پيرمرد مسيحى است و تا جوان بود و چشم داشت، كار مى كرد. او اكنون كه هم جوانى را از دست داده است و هم چشم را، نمى تواند كار بكند و ذخيره اى هم ندارد و از سر ناچارى گدايى مى كند. حضرت على(عليه السلام)فرمود: «عجب! تا وقتى كه توانايى داشت، از او كار كشيديد و اكنون او را به حال خود گذاشته ايد؟ سوابق اين مرد حكايت مى كنند كه در مدتى كه توانايى داشته، كار كرده و خدمت انجام داده است. بنابراين، بر عهده حكومت و اجتماع است كه تا زنده است، او را تكفّل كند. برويد و از بيت المال به او مستمرى بدهيد.»۵۶
امام در نامه اى به مالك اشتر چنين مى نويسد: «همچون درنده ضرر زننده به رعيت نباش، كه خوردن اموال آنان را غنيمت بشمارى; زيرا مردم بر دو دسته اند: دسته اى برادر دينى تواند و دسته اى ديگر در آفرينش با تو همانند.»۵۷
اين نه تنها شيوه حضرت على(عليه السلام) بود، بلكه شيوه فرزندان او نيز بود. امام صادق(عليه السلام) در مسير خود در راه مكّه به مدينه، چشمش به مردى افتاد كه خود را روى تنه درختى انداخته بود.
امام(عليه السلام)نزديك آمد و از او پرسيد: تشنه اى؟ او در پاسخ گفت: بلى. غلام امام(عليه السلام)به دستور ايشان، به مرد آب داد، ولى قيافه مرد حاكى بود كه او مسيحى است و مسلمان نيست. ياران امام(عليه السلام) در مورد نيكوكارى به غير مسلمان پرسيدند، و با جواب مثبت امام روبه رو شدند.۵۸
ط. تعهّد به اصول اخلاقى
يكى از اصول سياست هاى اهل بيت(عليهم السلام) اين بود كه در اوج قدرت، ارزش هاى اخلاقى را فراموش نمى كردند و هرچند حس انتقام گيرى از دشمن، آنان را بر ناديده گرفتن اين اصول وادار مى نمود، ولى اهل بيت(عليهم السلام) كسانى نبودند كه تسليم احساسات دور از منطق شوند، هرچند مالامال از خشم و غضب به دشمن باشند.
در جنگ بدر، پيامبر(صلى الله عليه وآله) چاه ها را بست، اما يك چاه را براى استفاده مشركان در اختيار آنان قرار داد. در جنگ صفّين، وقتى امام على(عليه السلام) بر شريعه دست يافت، دشمن را در بهره بردارى از آب فرات آزاد گذاشت و از اين طريق ثابت كرد در حال نبرد با بدترين دشمن نيز بايد به اصول اخلاقى ملتزم شد. سپاهيان اسلام در جنگ ها از كشتن زخمى ها، بچه ها، پيرمردها و پيرزن ها و اسرا منع شدند و در جنگ ها اهل بيت(عليهم السلام) و اصحاب آنان هرگز اصول اخلاقى و انسانى را به فراموشى نمى سپردند.
ى. امنيت همگانى
اهل بيت(عليهم السلام) در حكومت خود، در برقرارى امنيت همگانى تلاش مى كردند و زمينه هاى آن را پديد مى آوردند. پيامبر(صلى الله عليه وآله)پس از مهاجرت به مدينه، به محض اينكه زمينه ايجاد دولت مركزى پديد آمد، دولتى تأسيس كرد كه امنيت را براى همه ساكنان حجاز مهيّا كند.
على(عليه السلام) برقرارى امنيت را يكى از اهداف تأسيس حكومت خود مى داند و مى فرمايد: «خدايا، تو مى دانى حكومت را كه تأسيس كرديم، نخواستيم با سلطنت طلبان و آنان كه در فكر حكومتند، رقابت كنيم و مال و ثروت زيادى به دست آوريم; مى خواستيم دين را زنده كنيم و اصلاح به وجود آوريم و بندگان مظلوم تو را پناهگاه باشيم.»۵۹ هدف حضرت على(عليه السلام) از تأسيس حكومت، ايجاد امنيت فكرى، مالى و روانى از همه جهت بوده است.
نيز مى فرمايد: «سربازان به فرمان خداوند، قلعه هاى محكم مردم، زينت فرمانروايان و باعث عزّت دينند و راه هاى امنيت به اين وسيله تأمين مى شود.»۶۰
همچنين مى فرمايد: «شنيده ام لشكرى از سوى معاويه وارد شهر انبار شده و يكى از آنان گوشواره و خلخال يك زن مسلمان و يك زن غير مسلمان را، كه در پناه اسلام بوده، ربوده است.» سپس فرمودند: «اگر مسلمانى بشنود كه به امنيت لطمه اى وارد شده است، چنانچه از غصه بميرد، نه تنها بر او ملامت نيست، بلكه از نظر من هم شايسته است كه از غصه بميرد.»۶۱
اهل بيت(عليهم السلام) در زمانى كه حكومت را در اختيار داشتند، با تمام وجود براى برقرارى امنيت همگانى تلاش مى كردند و در مواردى براى بر هم نخوردن امنيت جامعه از حقوق مسلّم خويش نسبت به خلافت صرف نظر كرده اند.
* پى نوشت ها
۲۴ـ ابن هشام، سيرة النبى(صلى الله عليه وآله)، ج ۲، ص ۶۶.
۲۵ـ ابن كثير، البداية والنهاية، بيروت، مكتبة المعارف، ۱۹۶۶، ج۳، ص ۱۴۰.
۲۶ـ ابن ماجه، سنن، ج ۲، ص ۹۴۵ / مولى محسن فيض كاشانى، المحجة البيضاء، ج ۴، ص ۱۲۴.
۲۷ـ «ثنيّه الوداع» نام عقبه اى است مشرف بر مدينه و كسى كه به طرف مكّه مى رود از آنجا مى گذرد. ر.ك: صفى الدين عبدالمؤمن بن عبدالحق البغدادى، مراصد الاطلاع على اسماء الامكنة و البقاع، بيروت، دارالجيل، ج ۱، ص ۲۰۱.
۲۸ـ واقدى، المغازى، ج ۱، ص ۲۱۵ ـ ۲۱۶.
۲۹ـ محمدباقر مجلسى، پيشين، ج ۲۲، ص ۱۵۶.
۳۰ـ ابوجعفر احمدبن محمّد، المحاسن، ص ۳۱۳ / محمدباقر مجلسى، پيشين، ج ۲۲، ص ۱۵۵ ـ ۱۵۶.
۳۱ـ جَبَلَة بن سُحَيْم تَيْمى (شيبانى) كوفى از بزرگان تابعان و راويان ثقه و مورد اعتماد اهل سنّت است كه در سال ۱۲۵ يا ۱۲۶ هـ. ر.ك: ابن سعد، الطبقات الكبرى، ج ۶، ص ۳۱۲ / شيخ طوسى، الامالى، ج ۱، ص ۸۵ / ابوجعفر طبرى، بشارة المصطفى، ص ۲۶۳ / ذهبى، سير أعلام النبلاء، ج ۵، ص ۳۱۵ / ابن حجر عسقلانى، تهذيب التهذيب، ج ۲، ص ۵۳ ـ۵۴ / ابوالقاسم خوئى، معجم رجال الحديث، ج ۸، ص ۳۳.
۳۲ـ مُغِيرَة بن شُعْبَة بن ابى عامر بن مسعود ثقفى از زيركان و سياست مداران عرب شمرده شده است. ر.ك: السنن الكبرى، ج ۸، ص ۲۳۵ / ابن اثير، اسدالغابة، ج ۴، ص ۴۷۱ ـ ۴۷۳ / شرح نهج البلاغه، ج ۱۲، ص ۲۳۱ / الخامسة، دارالكتاب العربى، بيروت، ۱۴۰۳ ق، ج ۶، ص ۱۳۷ ـ ۱۴۱ / خيرالدين الزركلى، الأعلام، قاموس تراجم لأشهر الرّجال و النساء من العرب و المستعربين و المستشرقين، الطبعة الثامنة، بيروت، دارالعلم للملايين، ۱۹۸۹ م. ج ۷، ص ۲۷۷.
۳۳ـ الامالى، ج ۱، ص ۸۵ / بشارة المطفى، ص ۲۶۳ / و نيز ر.ك: مناقب ابن شهر آشوب، ج ۳، ص ۱۹۵ / بحارالانوار، ج ۳۲، ص ۳۴ / علامه امينى، الغدير، ج ۶، ص ۱۴۲.
۳۴ـ عبداللّه بن عامر بن كُرَيز بن ربيعه اموى پسر دايى عثمان بود. در خلافت عثمان، والى بصره شد و لشكريانى براى فتح شهرهاى فارس و خراسان و سيستان و هرات و كابل فرستاد و آن مناطق را فتح كرد. ر.ك: الطبقات الكبرى، ج ۵، ص ۴۴ ـ ۴۹ / المعارف، ص ۱۸۱ ـ ۱۸۲ / أبوالحسن احمد بن يحيى البلاذرى، فتوح البلدان، عنى بمراجعته و التعليق عليه رضوان محمّد رضوان، بيروت، دارالكتب العلمية، ۱۳۹۸ ق، ص ۳۸۱ ـ ۴۰۰ / أبو عبداللّه محمد بن النعمان البغدادى الملقّلب بالمفيد، الجمل و النصرة لسيّد العترة فى حرب البصرة، تحقيق السيّد على مير شريفى، قم، مكتب الاعلام الاسلامى، ۱۴۱۳ ق. ص ۱۴۰، ۱۶۶، ۳۲۴ / ابن اثير، اسدالغابة، ج ۳، ص ۱۸۴.
۳۵ـ محمدبن جرير طبرى، تاريخ الطبرى، ج ۴، ص ۴۳۹.
۳۶ـ محمدباقر بهبودى، سيره علوى،تهران،۱۳۶۸ش،ص۸۴ـ ۸۷.
۳۷ـ نهج البلاغه، حكمت ۳۲۷.
۳۸ـ الغارات، ج ۱، ص ۱۸۸ / مناقب ابن شهرآشوب، ج ۲، ص ۱۱۰ـ۱۱۱ / شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعه، ج ۱۱، ص ۸۱ / ميرزا حسين نورى طبرسى، مستدرك الوسائل، ج۱۱، ص۹۰ـ۹۱.
۳۹ـ ابوجعفر الاسكافى، المعيار و الموازنة، ص ۱۰۹ / شرح نهج البلاغه، ج ۷، ص ۳۷.
۴۰ـ اميرمؤمنان على(عليه السلام) معاويه را «شيطان» ناميده است و در نامه اى كه به زياد بن أبيه نوشته و او را از معاويه برحذر داشته، چنين آورده است: «هُوَ الشَّيطانُ يَأتى المَرْءَ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ و... (نهج البلاغه، نامه ۴۴ و نيز ر.ك: محمدباقر المحمودى، نهج السّعادة فى مستدرك نهج البلاغه، ج ۵، ص ۱۹۴.)
۴۱ـ مرتضى مطهرى، سيرى در نهج البلاغه، چ دوم، انتشارات عين اللهى، ۱۳۵۸ش، ص ۱۱۵ـ۱۱۷.
۴۲ـ اميرمؤمنان على(عليه السلام) چون سخن ايشان را شنيد، آنان را مخاطب قرار داد و بديشان فرمود: آيا به من مى گوييد كه پيروزى را به وسيله ستم به دست آورم؟ به خدا سوگند تا اين خورشيد طلوع مى كند و اخترى بر آسمان مى درخشد، چنين نكنم كه مى گوييد. به خدا سوگند، اگر آن مال [نه از بيت المال كه] از آن من مى بود، باز هم ميانشان به مواسات رفتار مى كردم. پس چگونه چنين نكنم با وجود آنكه مال متعلّق به آن هاست. (شيخ مفيد،امالى، ص ۱۷۵ ـ ۱۷۶ / شيخ طوسى، امالى، ج ۱، ص ۱۹۷.)
۴۳ـ صَعْصَعَة بن صوحان عبدى از سادات عبدالقيس و خطيبى بليغ و خردمندى زيرك بود. ابن نديم او را از خطباى عرب شمرده است. وى از اكابر اصحاب اميرمؤمنان(عليه السلام) و از عارفان به حق آن حضرت و از بزرگان اهل ايمان بود. ر.ك: محمدبن اسحاق النديم، الفهرست، ترجمه و تحقيق محمدرضا تجدّد، چ سوم، تهران، اميركبير، ۱۳۶۶، ص ۲۰۶ / رجال الكشّى، ص ۶۸ ـ ۶۹ / الاستيعاب، ج ۲، ص ۱۸۹ / اسدالغابة، ج ۲، ص ۴۰۳.
۴۴ـ نهج البلاغه، خطبه ۵۱.
۴۵ـ نصربن مزاحم المنقرى، وقعة صفّين، ص ۱۶۰ ـ ۱۶۱ / ابن أعثم الكوفى، الفتوح، ج ۳، ص ۱۵ـ۲۲ـ۲۳ / شرح نهج البلاغه، ج ۳، ص ۳۱۸ـ ۳۱۹
۴۶ـ جلال الدين محمد مولوى، مثنوى معنوى، دفتراوّل، ج ۱، ص ۲۳۳.
۴۷ـ «اباحت» به معناى مباح كردن، جايز دانستن و نيز عبارت است از: نداشتن اعتقاد به وجود تكليف و روا داشتن ارتكاب محرّمات. ر.ك: محمد معين، فرهنگ معين، ج ۱، ص ۱۱۶ / نهج البلاغه، كلام ۲۰۰ / و نيز ر.ك: المعيار و الموازنة، ص ۱۶۶ / اصول كافى، ج ۲، ص ۳۳۸.
۴۸ـ «وَ اللّه، مَا مُعَاوِيَةُ بَأَدْهَى مِنّي وَلكِنَّهُ يَغْدِرُ وَ يَفْجُرُ. و... (شرح نهج البلاغه، ج ۱۰، ص ۲۲۷ ـ ۲۲۹.)
۴۹ـ الاستيعاب، ج ۴، ص ۳۷۴.
۵۰ـ «إنّها لكبيرةٌ إلاّ على الخاشعينَ يا أخا بنى نهد و هل هو إلاّ رجلٌ مِن المسلمينِ انتهكَ حُرمةَ مَن حَرَّم اللّهُ فأقمنا عليه حدّاً كان كفّارُته» (مناقب ابن شهرآشوب، ج ۲، ص ۱۴۷ / بحارالانوار، ج ۴۱ ص ۲۹.)
۵۱ـ ابن سعد، طبقات الكبرى، ج ۵، ص ۱۷.
۵۲ـ نهج البلاغه، خطبه ۲۱۶.
۵۳ـ على بن برهان الدين حلبى، سيرة الحلبى، ج ۳، ص ۳۴۸.
۵۴ـ «مَن كانت له الىَّ مِنكم حاجةٌ فليرفعها فى كتاب لاَصونَ وجوهَكم فى المسألة» (احمدبن محمد اندلسى، العقد الفريد، ج ۱، ص ۲۰۳.)
۵۵ـ محمدتقى التسترى، الاوائل، ص ۱۴۲.
۵۶ـ وسائل الشيعه، ج ۲، ص ۴۲۵.
۵۷ـ «و لاتكُونَنَّ عَلَيْهِمْ سَبُعاً ضارِياً تَغْتَنِمُ اَكْلَهُمْ، فاِنَّهُمْ صِنْفانِ: اِمَّا اَخٌ لَكَ فى الدِّينِ، وَ اِمّا نَظيرٌ لَكَ فى الخَلقِ»(نهج البلاغه، نامه۵۳.)
۵۸ـ شرح نهج البلاغه، ج ۲، ص ۲۶۹.
۵۹ـ نهج البلاغه، خطبه ۱۳۱.
۶۰ـ «فَالْجُنُودُ، بِاذِْنِ اللّهِ، حُصُونُ الرَّعِيَّةِ، وَ زَيْنُ الْوُلاةِ، وَ عِزُّ الدّينِ، وَ سُبُلُ الْاَمْنِ.» (همان، نامه ۵۳.)
۶۱ـ «فلو أنَّ امرءً مسلماً مات من بعد هذا اَسفاً ما كان به ملوماً، بل كان به عندى جدير» (همان، خطبه ۹۵.)