مهمان حبیب خداست
گپ و گفت با پاکو گردشگر اسپانیایی؛/1/
مهمان حبیب خداست
یک گردشگر اسپانیایی می گوید: من در بین عشایر به هر طرف که نگاه کردم طبیعت حضور داشت حتی لباسهای زنان و مردان عشایر هم مثل طبیعت بود.
 
تاريخ : چهارشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۰ ساعت ۱۸:۰۴
پاکو رییس یک کارخانه شکلات‌سازی در اسپانیا است و خوب طبیعتاً سر و کارش هم با انواع و اقسام پاستیل‌ها و شکلات‌ها است. از بس بین خوراکی‌های خوشمزه بوده، عزمش را جزم می‌کند تا در سفر به ایران حتما از رفسنجان دیدن کند. او که همراه همسرش و بدون دو پسر و دخترش به ایران سفر می‌کند، در سفر به رفسنجان اتفاق جالبی برایش رخ می‌دهد که این سفر را به یاد ماندنی‌تر می‌کند.
 
رفسنجان شهری که پسته ندارد!
« به نظرم قشنگ‌ترین استان ایران کرمان است. من قبلاً از دوستانم تعریف پسته‌های ایران را شنیده‌ بودم، پس از بابوک ( اسم راهنمای پاکو، بابک است، اما او تا پایان سفر هرگز نتوانسته نام او را درست تلفظ کند.) خواستم در سفر به کرمان ما را حتما برای دیدن پسته به شهر رفسنجان ببرد. البته ما در شیراز پسته تازه خورده‌ بودیم. چند جا ایستادیم تا از باغهای پسته عکاسی کنیم. عکس‌های خیلی جالبی گرفتم. پسته‌ها مثل خوشه‌های انگور کنار هم قرار گرفته ‌بودند. درختانی سبز با میوه‌‌هایی به رنگ قرمز و زرد. واقعاً زیبا بود، اما اتفاق جالبی که باعث شد ما تا پایان سفر با یادآوری آن هر دفعه بخندیم، این بود که در شهری که وسط میدانش مجسمه پسته بود، ما هرچه گشتیم، پسته پیدا نکردیم. من به بابوک گفتم مطمئنه اینجا رفسنجان است .او چند جا توقف کرد.ما در نهایت مردی را پیدا کردیم که به گفته خودش سه‌ هزار اصله درخت و ده هکتار باغ پسته داشت. او به ما گفت که پسته‌ها ۲۵ روز دیگر می‌رسند و مردم رفسنجان اینقدر پسته‌ خورده‌اند که دیگر تمایلی به نگه داشتن آن ندارند و تمام پسته‌ها را قبلا با قیمت خیلی خوب فروخته‌اند.» 
ظاهرا در شهر پسته راهنما سرانجام بعد از ساعتی گشتن توانسته مقداری پسته شور بخرد تا آنها از پسته رفسنجان بی‌نصیب نمانند.

فقط یک بطری آب
یکی از خاطرات تلخ پاکو که با شکلات هم شیرین نمی‌شود، دیدن دریاچه خشک «بختگان» است. او با حسرت و تاسف از خشک بودن دریاچه یاد می‌کند و می‌گوید:« شما ۷۰
در شهری که وسط میدانش مجسمه پسته بود، ما هرچه گشتیم، پسته پیدا نکردیم.
میلیون جمعیت دارید، اگر به ازای هر آدم یک بطری آب معدنی در این دریاچه آب ریخته بودید، تا ۵۰ سال دیگر این دریاچه زنده بود.شما برای نجات این دریاچه چکار کردید؟ »
او از صحنه‌ای که وانت منابع طبیعی از وسط دریاچه خشک با سرعت رد شده عکس گرفته است.

لباسهایی به رنگ طبیعت
« جایی در مسیر شیراز به کرمان دشتی وسیع بود. ما برای استراحت و عکاسی از ماشین پیاده شدیم. صدای موسیقی توجهم را جلب کرد. به دنبال صدا رفتیم. پسر بچه‌ای کنار تعدادی گوسفند روی یک تخته سنگ با چوبی بر لب موسیقی می‌زد ( نی). صدایی دوست‌داشتنی و غریب. کمی دورتر چادرهایی سیاه برپا بود .دود آتش، صدای الاغ‌ها و همهمه آدمها به گوش می‌رسید. خانمها روی دو تا چوب، پوست بزی را که داخلش چیزی بود، تکان می‌دادند( منظورش مشک است ) ما دوغ و کره آن را خوردیم،خیلی خوشمزه بود.»

پاکو و همسرش به دعوت عشایر ساعتی میهمان آنها می‌شوند. او از کشک عشایر هم خورده و از آن با نام ماست خشک گرد شده نام می‌برد.خانم پاکو در آنجا روسری زنان عشایر را سرش می‌کند و در شهر کرمان بعد از دیدن حمام «گنج‌علی خان» اولین کاری که می‌کند روسریی شبیه روسری عشایر می‌خرد.

پاکو می‌گوید:« ما هم در اسپانیا، افرادی را داریم که کوچ می‌کنند اما خانه‌های آنها پشت ماشینهایشان است نه چادرهایی به این شکل. آنها هرگز فرش‌ها و گلیم‌هایی به این زیبایی ندارند و هرگز اینقدر مهمان‌نواز نیستند. من در بین عشایر به هر طرف که نگاه کردم طبیعت حضور داشت حتی لباسهای زنان و مردان عشایر هم مثل طبیعت بود.»
 
?What is your name
پاکو و همسرش در سفر به دور ایران سری هم به یزد می‌زنند.اما جدای از میدان «امیر چخماق» و معماریش و البته ترسیدن خانم پاکو از اینکه از پله‌های امیرچخماق بالا برود و از آنجا یزد را سیر کند، اتفاق جالب دیگری باعث می‌شود که این شهر در ذهن آنها حک شود.

«ما در طول سفر هر جا که رفتیم، مردم به سختی انگلیسی صحبت می‌کردند. ایرانیها با اینکه خیلی آثار تاریخی دارند اما علاقه‌ای به یاد گرفتن زبان دیگر و برقراری ارتباط با دیگران ندارند. آنها خیلی مشتاقند که هر کمکی می‌توانند انجام دهند اما چون زبان بلد نیستند، اکثر وقتها موفق نمی‌شوند به گردشگران خارجی کمک کنند. اما ما در یزد در میدان «امیر چخماق»
شما ۷۰ میلیون جمعیت دارید، اگر به ازای هر آدم یک بطری آب معدنی در این دریاچه آب ریخته بودید، تا ۵۰ سال دیگر این دریاچه زنده بود.شما برای نجات این دریاچه چکار کردید؟
دختر بچه‌ای چهار ساله با چادری مشکی و روسری یزدی دیدیم. او جلو آمد به من و همسرم سلام کرد و به ما خوش آمد گفت. فاطمه به راحتی انگلیسی حرف می‌زد. او بعضی روزها با پدرش به میدان امیرچخماق می‌آمد تا با گردشگران خارجی به زبان انگلیسی حرف بزند و زبانش را تقویت کند. فاطمه خیلی دوست داشتنی بود.»

مهمان حبیب خدا است
پاکو از شیرینی فروشی «حاج خلیفه» سوغاتی می خرد. آنها در یزد وارد بستنی فروشی می‌شوند و فالوده یزدی می‌خورند که به نظر او با فالوده شیرازی متفاوت است. وقتی پاکو مشغول عکاسی از بستنی‌ میوه‌ای‌های رنگی است، صاحب مغازه برای او و خانمش چندین چوب بستنی می‌آورد تا طعم تک تک آنها را بچشند. پاکو از این کار صاحب مغازه که با حوصله و علاقه به آنها بستنی می‌دهد، تعجب می‌کند و از راهنما می‌پرسد او چرا این کار را کرد؟ و صاحب مغازه در پاسخ می‌گوید: مهمان حبیب خدا است.

«ایرانی‌ها خیلی مهمان‌نواز و مهربانند. آنها مهمان را دوست خدا می‌دانند. من بارها در سفر این جمله را شنیدم. ما هرجا تشنه شدیم برای ما با پارچ و لیوان آب خنک آوردند.آنها به راحتی و بدون هیچ ترسی تو را مهمان ‌سفره‌هایشان می‌کنند و البته در این مورد اصلا تعارف ندارند.»

او از خانه‌ها و هتلهای سنتی شهر یزد خیلی خوشش می‌آید. مخصوصا شبها که به شاه نشین و به قول خودش دختر نشین این هتل‌ها سر می‌زدند .

چشم نخوری!
پاکو در شیراز سری هم به مرقد «شاه‌چراغ» (ع) می‌زند. برای او خیلی جالب است که این مکان مقدس ایرانیان بخش بین‌الملل دارد و علاوه بر بابک یک راهنمای دیگر که به زبان انگلیسی مسلط بوده، از طرف مرقد آنها را همراهی می‌کند. او فکر نمی‌کرده به مسیحیان و کاتولیک‌ها اجازه ورود بدهند.همسر پاکو از قسمت خانم‌ها وارد صحن می‌شود و پاکو با دیدن همسرش در لابه‌لای یک چادر سفید با گلهای نارنجی‌رنگ، هم متعجب می‌شود و هم هیجان زده.
 
این خاطره برای او خیلی شیرین است. او در شیراز از مدرسه «خان» بازید می‌کند. جایی که پیرمرد نگهبان در اتاقکی کنار مدرسه زندگی‌ می کرده و زینت‌بخش در و دیوار اتاقش عکس‌های یادگاری او با خارجیان بازدید کننده از مدرسه بوده‌اند. پیرمرد با پاکو و همسرش هم عکس یادگاری می‌اندازد و پاکو در بازگشت آن عکس را برایش پست می‌کند.

« در بازار «وکیل» شیراز به رستوران رفتیم (شرزه). آنجا حین خوردن غذا، موسیقی اصیل ایرانی اجرا می‌شد. وقتی بیرون آمدیم روی آتش دود درست کردند. من از بابوک پرسیدم چرا اینجا بعد از غذا هر کس بیرون می‌رود، آتش بازی می‌کنند؟ او به من گفت: ما برای سلامتی و دوری مهمان از بلا اسفند دود می‌کنیم .من برگشتم و به آن آقا به نشانه تشکر انعام دادم .ما از شیراز اسفند هم خریدیم.» 

مریم اطیابی
کد خبر: 37359
Share/Save/Bookmark