دو شعر از گروس عبدالملکیان
«خرده های تاریکی»
در سایه ی چیزی که نیست
نشسته است و چیزی که نیست را
ورق می زند
او تکه تکه بیدار میشود
و تکه تکه راه میافتد
و تکههای بسیارش، مرگ را کلافه کرده است
انگشتِ اشارهاش که ازآسمان میگذرد
اجازه می گیرد
از او میپرسد:
- غروب، جز برای غمگین کردن
به چه درد میخورد؟
- همین! پرسشی که پاسخ است
تا ابد زنده میماند
پس رهایش کن، بگذار برود!
***
دیوانه است او
که هربار حرف میزند
دیوار به سمتِ دیگرش نگاه میکند
دیوانه است او
که همچنان به کندنِ شب ادامه میدهد
و خُردههای تاریکی را
زیرِتخت پنهان میکند
دیوانه است او
که گفته بود میرود
امّا رفت
و گفته بود میماند
امّا ماند
و گفته بود می خندد
امّا خندید
دیوانه است او
که رفتن و ماندن و خندیدن را بیخیال شده
به کندنِ معنیِ «امّا» فکر میکند
دیوانه باید باشد
که با طناب
او را به سپیدهدم بستهاند
دیوانه است او
که دیروز تیربارانش کردهاند و
هنوز به فرار فکر میکند
«آواز مه»
بلیط قطار را پاره میکنم
و با آخرین گلهی گوزنها
به خانه برمیگردم
آنقدر شاعرم
که شاخهایم شکوفه داده است
و آوازم
چون مِهی بر دریاچه میگذرد:
شلیک هر گلوله خشمی است
که از تفنگ کم میشود
سینهام را آماده کردهام
تا تو مهربانتر شوی
دو شعر از سایر محمدی
«ذرت ها»
سپیده که سر بزند
دل
کبود نیلوفر است
جیر جیرک
بر ذرت و پیچک می خواند
با هیئت شبنم
می بارم
بر رویای علف
ابر کدام واقعه
می باراند آسمان و شیون را
بر مزار من؟
«زوج اداری»
همیشه
عصرها
به هم سلام می کنیم
از پس تلالو کلید
کنار موزاییک های شکسته
پژواک بال کلاغ ها
و طنین شادی شب بوها
در فضای گلخانه پخش می شود
دمپائی هم را می پوشیم
در تردد خاموش آشپزخانه
میان بشقاب های چینی گلسرخ تقسیم می شویم
میز و صندلی های پذیرایی
لبریز فراغت
به عادت
در فنجان سپید گلدار قهوه می نوشیم
خواب خاکستری پیراهن ها
در کسالت سرد فلز
در رختخواب تکلیف می غلتیم
از سپیده روزنامه
پا می شویم
چشم به خیابان می ریزیم
«خداحافظ» قرضی ست مکرر
که به هم پس می دهیم
در ایستگاه پر تلاطم
در دو مسیر جداگانه
سوار مترو می شویم
می رویم که برگردیم
تا سلام
تا عصر
تا همیشه:
دو شعر از مریم آموسا
شعر ۱
بر مدار نشسته ای
دورترها
نزدیک که می ایی
خواب است
آشفته می کند به بیداری
نه بوسه ای
نه مجاورتی
تنها صندلی است که تاب می خورد
از سیاه چشم تا
اعماق من به بیداری
شعر۲
نمی توانم تو را به یک کلمه تبدیل کنم
دستهایم در اعماق ، در هیجان اند
استخوانی بلند ، درخت می شود، شعله می کشد جنوب تنت
من اقبانوس کوچکی بودم
درست اقیانوس کوچک
تاب نیاوردم روحش را
تورا که کلمه ای ، پاهایم تاب نیاوردند این خیابان ها را
*
موازی تو می دوم
ونقطه چین ها را شناور می شوم در اتاق
فصل های تنت کال می شوند
گس لبانم بار نمی آورند
لب هایت را
می دوم شاید آخر این سطر لب هایت
که لب هایم نمی بویند، نمی نمی...
. می دانم تاب نمی آورم ، باید کلمه ای شوم
در اعماق ات جستجو کنم سطری را که
فریاد می کشد تا همیشه و هرگز
دوس س تت...
*
دارم با این چیزها که می نویسم دور می شوم
از تو که دوری
دوری و نزدیک
شناوری و عمیق
و تاب نیاوردم کلمه ای بنویسم که تو باشی
باید به خودم گیر داده باشم
به تو گیر داده باشم
که سرت درد می رود
*
ترجیح می دهم حرف نزنم
و روی برشی از آب
لمیده به خواب بروم.
***
مسئول صفحه: مریم خاکیان
۳shanbesher.honarnews@gmail.com