من در تو جریان یافته است
سه‌شنبه‌های شعر هنرنیوز؛/۱۲/
من در تو جریان یافته است
کنار آفتاب پاییز، روبه روی فصل‌ها نشسته‌ایم؛ حالمان اگر خوش نیست، لااقل سایه‌ای طولانی از ما روبه رویمان پهن است که می تواند ابتدای شعری کوتاه باشد.
 
تاريخ : سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۳ ساعت ۱۵:۴۱

سه شعر از احمدرضا احمدی 



شعر ۱ 

شتاب مكن
كه ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تكه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط كلمات
سقوط می كند
و هنگام كه از زمین برخیزد
كلمات نارس را
به عابران تعارف می كند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شكند و می میرد

شعر ۲ 

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور كنم
سلام كنم
لبخند تو را در باران
می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را كه می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ كاج را ندانم
نامم را فراموش كنم
دوباره در آینه نگاه كنم
ندانم پیراهن دارم
كلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماتده كنم
برای تو یك چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید كنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم

شعر ۳ 

از ‏همه‌‏ جهان اقاقیا می‌ریزد
پس عطر اقاقیا کجاست
که ما خویش را گم می‌کنیم
به فواره‏‌هایی که از گُل سرخ می‌‏روید
خیره شویم
زن تا بامدادی دیگر
در خواب است
قصدش از این همه خواب
ادامه‏‌ی ما خواهد بود
که باید از مرگ و نیستی
بگریزیم
چه دلیلی داشت
که ما از خانه به کوچه برویم
و ساعت مرگ شیرفروشان را
در آفتاب صبحگاهی بدانیم
بیا برای تو بگویم
نیستی رخ می‌دهد
و باید صبور و قانع
مرگ را در ابتدای هفته
بپذیریم
دو سه گل را باید
پرپر کرد
تا جسارت پیدا کنیم
که بهار را در فنجان چای
غرق کنیم. 


سه شعر از کاظم سبزی


شعر۱ 

کوه‌اَم،
      هنگامی که تکیه‌گاهِ تو کوه اَست
اَندوه‌اَم،
       وقتی برف‌های اَت آب می‌شوند
تا دریایی که می‌ریزی رودخانه اَم
من در تو جریان یافته‌ است
تو در خونِ من تشنه یِ عشق ورزیدنی
و سال‌هایِ دوری
از مست‌اَندازهایِ مسیر
تا دشت‌ها سیراب و سبزت کرده
در هامون تو برکه‌ای‌ست
که آبِشخورِ خشم‌ها و شادی‌هایِ من است
من کوه‌اَم!
هنگامی که تکیه می‌دهی
اندوه‌اَم!
به حجم تو تا دریا
وقتی آب میشوی 


شعر۲ 

در نبودِ تو 
        دست به تقریر نمی‌رود!
        عقل به تدبیر نمی‌آید!
و نیامد و شُوشی 
        غروب و طلوع را به هم می‌بندد
نه غبارِ فرو نشسته را مژده‌یِ زدایشی جنبشِ دوباره می‌دهد
نه پنجره
       به اصالتِ پر طراوتِ وجودِ خود آگاه می‌شود
در نبوداَت
      _بودن_ 
         چون زباله در کیسه‌یِ سیاه می‌اُفتد!
و هر لحظه از پس‌آب‌راهِ خانه
         فرسوده و سرد و ساکت می‌گذرد!...

شعر۳

برف اَم
کفِ دستهایی می‌بارم
که کودکان برایِ آب کردن‌اَم به آسمان دراز می‌کنند
برفی که قرار است در آینده‌ای نزدیک،
                          ردِّ پایِ تو را بر کولِ خود حمل کند
شاید پگاهِ امروز هنگامِ خروج‌اَت،
چشمانِ تو را میزنم اما!!
                         در قدم‌های‌اَت سخت میشوم...
                         شَکل خواهم گرفت...
و در راه تو باقی خواهم ماند..

کد خبر: 75206
Share/Save/Bookmark