
دو شعر از مهدی شادمانی روشن
(۱)
همچنان که شهر
در خلوت شبانه ی خود فرو میرود.
همچنان که خیابان ها کوچه ها خانه ها
و زن ها و مردها و رخت خواب ها
در خلوت شبانه ی خود فرو می روند
من
درهای رویا را باز می گذارم
و دریچه های خیال بافی را باز می گذارم
و پنجره را باز می گذارم
که تو یا تلفن کنی، که نمی کنی
یا بیایی، که نمی آیی
یا شعر تازه ای بنویسم
که می نویسم...
ماهِ برهنه
نه از درهای رویا
نه از دریچه های خیال بافی
"از پنجره" تو می آید، می نشیند، کمی موذیانه لبخند می زند
بی که تعارفش کنم سیگاری آتش می زند
بی که اجازه اش بدهم گوشی تلفن دستی ام را برمی دارد
پیام های دریافتی و تماس های اخیرم را زیر و رو می کند و
حالا می داند که باید بنشیند کنار دستم و
شعر تازه ام را ویرایش کند.
همچنان که ماه
کمی پیش از سپیده دم
به آسمان خلوت خود برمی گردد
من
گوشی ام را خاموش می کنم
و همین جا که هستم
خوابم می برد./.
پنج شنبه ۲۴/۸/۸۶ همدان
(۲)
این جا کسی نیست
کسی نیست
پیهای خانه در تراوش رگهای من میپوسند
وَنبض زمین
یک خط در میان نمیزند.
نه خطی نوشته میشود
نه ریشهی گیاهی میدود
تنها انهدام توست که تنها نمیگذارد بمانم
وَ سیگاری که پی در پی پایانم را به تأخیر میخواهد بیاندازد / نمیتواند.
نمیتوانم
نمیتوانم دندانهایم را قفل نکنم
از این دردی که دانه به دانه
استخوانهای شانهاَم را میشکند،
ای کاش لیوانی شراب بودم من
که تو میپاشیدیاَم به خطی از شعرهای مولانا
ای کاش خطی بودم که نوشته نمیشدم هرگز
وَ این قفل لعنتی
از دهانم برداشته میشد که بگویم:
دستمریزاد بانوی من!
چه دردی میکند شانهی شکستهی این لیوان خالی... ./.
پنجشنبه ۲۷/۱/۸۳ تهران
دو شعر از حسن گوهرپور
(۱)
نمیدانم از کجای زندگیام باید تو را کنار بگذارم
شعرهایم، کتابهایم، لباسهایم، گوشیام، عینکم، خانهام، خانهات
خیابان کارگر پارک لاله صندلیهای روبه روی هم ...
نمیدانم از کجایم باید بیرونت بریزم؛
پیدایت نمیکنم پخش شدهای روی روزها، شبها، عصرها، خیابانها
تو را پیدا نمیکنم جایی که کنجی باشد، خودم نباشم، تو باشی
بتوانم کارم را یک سره کنم.
لحظه به لحظه تلفنم را نگاه میکنم، تو نیستی
و چقدر بدند پیامهای تبلیغاتی ...
تو را باید از کجای تنم بیرون بریزیم که خودم با تو ریخته نشوم
(۲)
درها را بستیم
پنجره ها را بستیم
خودمان را از هر جایی و هر جریانی دور نگه داشتیم
اما سرانجام آمد
سرانجام از لای تمام درهایی که بسته بودیم آمد
آرام بی صدا و سفید
پیری آمد از همان جایی که روزگاری عشق آمده بود