دو شعر از رسول یونان
«قایق»
از خودش دور افتاد تنها شد
مثل مردی که
از ده به شهر آمده باشد
ببین
چقدر راحت می شکند در توفان
درختی که به قایق بدل شده است.
«در ایستگاه»
دیگر منتظر کسی نیستم
هر که آمد
ستاره از رویاهایم دزدید
هر که آمد
سفیدی از کبوترانم چید
هر که آمد
لبخند از لبهایم برید
منتظر کسی نیستم
از سر خستگی در این ایستگاه نشستهام!
دو شعر از ریحانه جباری
(۱)
تقصیر تو نیست
این شهر
دریا و
جنگل و
رودخانه ندارد.
کوه های بلند
شهر را محاصره کرده اند
و حواس شان هست
کسی عاشق نشود.
تجربه ی تلخی بود بیستون
برای تمام کوه ها.
(۲)
باد بار اش را کجا زمین بگذارد
که سایه ی هیچ پرنده ای
درختی
بر سرش نباشد
من از تمام رویاهای جهان
بوسه به باد سپردن را بلدم
برای پیامبری
که از تمام معجزه ها
سنگ شدن را برگزید
اینجا همه دان است
صدای زنی را می شنوید
که نمی داند موهایش را
دخیل کدام کوه ببندد
تا باد
برای بوسه هاش
مادری کند.